تولید علم و رویارویی با تجدد
- چنان كه استحضار داريد، موضوع گفتوگوى ما، توليدعلم و نظريّهپردازى است. هدف ما از اين گفتوگوها اين است كه از نظريّهها و آراى صاحب نظران آگاه شويم و راه كارها و پيشنهادهاى آنان را براى گشودن باب توليد علم، بشنويم و ثبت كنيم. اين كار علاوه بر اين كه موجب پديد آمدن مجموعه ارزشمندى از ادبيات فلسفه علم و نظريّهپردازى مىشود، براى برنامهريزىهاى كلان آموزشى و پژوهشى حوزه علميّه نيز مىتواند بسيار سودمند و راهگشا باشد. به نظر مىرسد، قبل از هر چيز لازم باشد تعريفى از توليد علم و نظريّهپردازى به دست بدهيم. مشتاق هستيم تعريف جنابعالى را بشنويم.
- بله؛ ابتدا لازم است "توليد علم" را تعريف كنيم تا مشخص شود كه توليد علم و آن علمى كه دربارهاش بحث مىكنيم چيست و به يك وفاق درباره آن برسيم. بحثهاى بعدى ما، همه، بر همين تعريف تكيه دارند. مقصود ما از "علم"، آن علمى نيست كه در ذهن است ؛ بلكه علمى است كه به عنوان يك "ديسيپلين"(Discipline) در خارج و حوزه تمدّن وجود دارد. بنابراين، وقتى از توليد علم صحبت مىكنيم، مرادمان فرايند و شرايط به وجود آمدن علم و افول و صعود آن در يك تمدّن است. هيچيك از دانشمندان، توليد علم را به معناى ايجاد علم ندانستهاند. توليد علم به اين معنا نيست كه چيزى را كه نبوده، ايجاد كنيم؛ يعنى براى توليد علم نمىتوان از صفر آغاز كرد. توليد علم محتاجِ داشتههاى قبلى است. همه دانشمندان و مخترعان و مكتشفان، هر چه كردهاند، مبتنى بر معارف قبلى بوده است. توليد علم به معناى اين است كه يك پلّه بالاتر برويم ؛ يعنى از پلّهاى كه قبلاً روى آن بودهايم، به سوى بالا حركت كنيم. پس دو چيز مورد نياز است: يكى داشتههاى قبلى و يكى فراوردههاى بعدى يا جديد؛ يكى پلّه قبلى و يكى پلّه بعدى. مثلاً نظريّه نسبيّت در فيزيك، مبتنى بر نظريّههاى قبلى است. بر داشته قبلى ايستاده است ؛ ولى فراوده و مطلب جديد هم دارد. چيزى به فيزيك اضافه كرده است. نظريّه جديدى آفريده است. پس مىتوانيم توليد علم را چنين تعريف كنيم :اضافه كردن شىء جديد به حوزهعلم و دانش بشرى كه مبتنى بر داشتههاى پيشين است .
- اين "شىء" كه فرموديد، ماهيّتش چيست؟
- همان علم است ؛ يعنى مىتواند يك نظريّه باشد، يك رأى باشد... .
- آيا طرح مسئله را هم مىتوان، يك علم جديد محسوب كرد؟ چون به هر حال، چيزى را كه قبلاً نبوده، به حوزه علم اضافه كرده است.
- سوال، علم نيست. به تعبير مشهور، نصف علم است. "حسن السؤال نصف العلم." سؤال، زمينه را براى پاسخ جديد فراهم مىكند. فضايى را به وجود مىآورد كه بتوانيم درباره چيزى بحث كنيم. در واقع، زمينه را براى رشد چيز ديگرى فراهم مىكند كه عبارت از علم است.
- خوب، اگر ما از يك نظريّه - كه وجود داشته - تحرير و تقرير جديدى فراهم كنيم يا مثلاً پاسخ يك سؤال را با شكل و برداشت جديدى پيش بكشيم، آيا نمىتوان اين را نوعى توليد علم دانست؟
- توليد علم و نظريّهپردازى به اين معنا است كه با استفاده از داشتههاى قبلى چيزى را ايجاد كنيم كه قبلاً نبوده ؛ نه اينكه همان داشتهها را با چهره ديگرى عرضه كنيم. در اينجا چيزى اضافه نشده، شكل و نوع ارائه عوض شده. بنابراين، اگر كسى نظريّهاى را تقرير كند يا آنچه را - مثلاً - از درسهاى استادش گرفته، با شكلى ديگر تكرار كند، نمىتوان آنرا توليد علم دانست.
- ممكن است اين تقرير جديد، توانِ جديدى را نيز به وجود بياورد؛ چون رساتر است و توانايى بيشترى براى پيش بينى دارد.
- بله ؛ ممكن است توان جديدى را به وجود بياورد ؛ ولى اگر دقت كنيد اين توان، جديد نيست، بلكه از نهان نظريّه بيرون آمده است ؛ يعنى تقرير، بيان رساترى است از آنچه وجود داشته. فقط پردههاى جلو آنرا برداشته و توانش را ظاهر كرده است.
- جنابعالى در تعريف خود از توليد علم، روى اصطلاح "تمدن" تأكيد داشتيد. تقاضا داريم علت آن را بيان بفرماييد.
- منظور بنده اين بود كه تكليف بحث را روشن كنيم؛ چون عرض كردم كه مباحث بعدى، همه، بر تعريف ما از توليد علم تكيه دارند. وقتى ما مىخواهيم نهضت نرمافزارى راه بيندازيم، بايد در شرايط جديد سخن بگوييم و علم را با توجّه به تمدن جديد بررسى كنيم. علم، مربوط به حوزه تمدّن است. بنابراين، مقصود ما از علم، علوم بدون توجه به تمدّن جديد، نيست. اگر داشتههاى پيشينى، به درد شرايط جديد ما مىخورند، بايد از آنها صحبت كنيم؛ اما اگر به درد امروز ما نمىخورند، هر چند علم اند، ولى از آنها بحث نمىكنيم. پس لازم است از همينجا روشن كنيم كه درباره چه علمى سخن مىگوييم. ما از علمى سخن مىگوييم كه با تمدن جديد سازگارى دارد؛ يعنى يا فعلاً سازگار است و يا بالقوّه سازگار است و مىتواند سازگار شود.
- بنابراين، هرعلمى كه بتواند مسائل روز ما را پاسخ دهد، در حوزه كارى ما مىگنجد.
- بله؛ درست است ؛ مثلاً اخوان الصّفا از علوم غريبه بحث مىكردند و از اين علم حتى در سياست نيز بهره مىبردند. ممكن است علوم غريبه، علم باشند، ولى به كار ما نمىآيند؛ چون نه نسبتى با تمدن جديد دارند و نه پتانسيل و توانايى اين را دارند. پس به بحث ما مربوط نمىشوند. بايد آنها را كنار بگذاريم. به نظر بنده، مرحله بعدى بحث ما اين است كه نسبت علمِ مربوط به تمدّن را با اين تمدّن مشخص كنيم .اين بحث، متفرّع بر بحث قبلى است؛ يعنى بايد دريابيم كه نسبت توليد علم با تجدد چيست. پس، توليد در حوزه علوم اسلامى مرتبط است با نسبتسنجى ميان سنت و تجدد. فرضيه بنده اين است كه اگر نسبت ميان سنت و تجدد روشن نشود، توليد علم هم ممكن نيست؛ يعنى به بن بست مىرسد. پس چارهاى جز اين نداريم كه نسبت بين سنّت و تجدّد را مشخص كنيم.
- حال، اين سؤال پيش مىآيد كه آيا جاى مشخص كردن اين نسبت، بيرون از دو حوزه سنّت و تجدد است يا بر عهده يكى از آن دو است؟
- بيرون از آنها است؛ يعنى ما الان در وضعيّتى قرار گرفتهايم كه حس مىكنيم توليد علم كم داريم يا اصلاً نداريم و بايد توليد كنيم. مىخواهيم دنبال علّتش بگرديم. ما مىخواهيم نهضت راه بيندازيم. بحث ما در اين است كه چگونه مىتوان نهضت را راه انداخت. فرضيّهاى كه مىخواهم درباره آن سخن بگوييم، اين است كه توليد علم و نهضت نرمافزارى فقط هنگامى محقق مىشود كه نسبت ميان تجدد و سنت را بسنجيم، يعنى اگر اين نسبت مشخص شود، آن گاه مىتوانيم از توليد علم سخن بگوييم. چون گفتيم كه صحبت ما درباره علم و تمدّن جديد است. پس بايد تمدّن جديد را بشناسيم و نسبت خودمان را با آن مشخص كنيم. اگر اين فرضيّه يا گزاره را بپذيريم، اين مسئله پيش مىآيد كه براى توليد علم چه روندى را بايد طى كنيم.
اين روند را به شكل يك نمودار می توان چنين ترسيم كرد:
شناخت تجدد شناخت سنت
نقد و بومى كردن تجدد نقد سنت
نسبت سنجى سنت و تجدد
همنهادسازى سنت و تجدد
بايد يك فصل براى سنّت باز كنيم و يك فصل براى تجدّد، همچنين، فصلى هم براى سنجيدن نسبت ميان سنت و تجدد. فصل اول، كه درباره سنت است، دو مرحله دارد: مرحله اول، شناخت سنّت است و مرحله دوم، نقد آن است. فصل تجدّد نيز همچنين ؛ يعنى در مرحله اول، تجدد را مىشناسيم و در مرحله دوم نقد مىكنيم؛ آن را بومى مىكنيم. مقايسه و نسبت سنجى سنّت و تجدّد، مقدم است بر "همنهادسازى" آنها. در مرحله اوّلِ فصلِ اوّل، بايد سنّت را بشناسيم و بدانيم كه داشتههاى آن چيست و در مرحله دوم، آن را نقد كنيم. بايد دريابيم كه چقدر از آن را بايد كنار بگذاريم و دور بريزيم و چقدرش را بايد به كار گيريم. در برابر سنّت، تجدّد قرار دارد. تجدّد را نيز بايد بشناسيم. اين مرحله، بسيار بلند و طولانى است. پس از آنكه تجدّد را شناختيم، بايد نقدش كنيم. نمىتوان تجدّد را بستهبندى شده، از خارج وارد كنيم. نخست بايد نقد شود و سپس بومى. نقد تجدّد به اين معنا است كه نقاط مثبت و منفى آن را مشخص كنيم و ببينيم كجايش كارا است و كجايش ناكارا. و بومى كردن، به اين معنا است كه با شرايط ما همساز شود. پس از اين مراحل مىتوانيم سنّت و تجدد را با هم مقايسه كنيم. نسبت ميان آنها را بيابيم.
- براى مقايسه اشيا با يكديگر، بايد از يك روش خاص بهره گرفت. سنّت و تجدّد هم از اين قانون بيرون نيستند.
- ما از نظريه سيستمها مىتوانيم براى مقايسه آنها استفاده كنيم؛ مىتوانيم سنت را در يك سيستم و تجدّد را هم در يك سيستم ديگر مقايسه كنيم؛ پيشفرضها و اركان و فرايندهاى آنها را به مقايسه بگذاريم. علاوه بر مقايسه، مىتوانيم نسبتهايشان را هم بسنجيم.
- سؤالى در اينجا پيش مىآيد كه وقتى سنت و تجدد از سنخ هم نيستند، چطور مىخواهيم آنها را با هم بسنجيم و مقايسه كنيم. دو طرف مقايسه بايد با هم سنخيّت داشته باشند. شما نمىتوانيد - مثلاً - سيب زمينى را با آپارتمان مقايسه كنيد؛ ولى دو كشور اروپايى را مىتوان با هم مقايسه كرد؛ چون از يك سنخ هستند.
- پاسخ اين است كه هر چند سنّت و تجدّد پيشفرضهاى خاصى دارند و سنّت عناصرى ندارد تا بهطور مستقيم با تجدّد ارتباط پيدا كند؛ اما امكان آن هست كه عناصر سنّت نسبت به عناصر تجدّد، »ظرفيّتسنجى« شوند؛ يعنى ممكن است كه سنّت و تجدّد ناهمگون باشند؛ ولى مىتوان عناصر سنّت را با عناصر تجدّد سنجيد، يعنى آنها را ظرفيتسنجى كرد و آنگاه ميزان همگونى و ناهمگونى سنّت و تجدّد را اندازه گرفت. آن وقت است كه زمينه همنهادسازى سنت و تجدّد فراهم مىشود. همنهادسازى ترجمه Synthesize است؛ يعنى سنتنزسازى كنيم.همنهادسازى سنّت و تجدّد، مقدمهاى مىشود براى توليد علم ؛ يعنى زمينه توليد علم را ايجاد مىكند.
- به نظر مىرسد بخشهايى از مسيرى را كه ذكر كرديد، كار فكرى و نظرى باشد؛ مانند شناخت سنت و تجدد و نقد سنت و مقايسه و نسبتسنجى، ولى مرحله بعد، عملى است ؛ يعنى از همنهادسازى، مرحله عملى آغاز مىشود.
- خير ؛ همنهادسازى نيز نظرى است و كسى كه نظريّه پرداز باشد و سنت را شناخته باشد و بتواند آنرا نقد كند، در اينجا مىتواند نهاد جديدى بسازد.
- آيا ماهيّتِ همنهادسازى، علم است يا عمل؟
- نظريّه است. يك بحث تئوريك است؛ يعنى عمل اجتماعى نيست. نوعى نظريّهپردازى است. پس، در واقع يك پروسه فكرى است. اين پروسه يك مفروض دارد: اين كه نقد و معرفت از منظر تجدد حاصل مىشود؛ يعنى براى شناختن سنّت و تجدّد ناچاريم از معبرتجدّد رد شويم و از دريچه تجدد نگاه كنيم. در نهايت، معلوم است كه معامله به نفع تجدد تمام مىشود؛ مانند كارى كه سيد جواد طباطبايى در ايران انجام مىدهد. سيد جواد طباطبايى معتقد است كه بايد ظرفيّتهاى سنّت را بشناسيم و نقد كنيم و كارامدى اش را توضيح دهيم و تنها راه براى اين كار، مسير و منظر تجدّد است و اين مسير، در نهايت، تعامل را به نفع يك طرف تمام مى كند و ممكن است ما به يك معضل ديگرى برسيم كه از مشروطيّت به اين سو، در آن غلطيدهايم. آن معضل اين است كه از زمان مواجهه با تجدّد، سعى كردهايم تعامل خودمان را با آن به گونهاى حل كنيم، ولى دچار انسداد شدهايم. كسى كه سنت و تجدد را مىشناسد، يا بايد غرق در سنت باشد و يا غرق در تجدد.از اين دو بيرون نيست. وقتى كه بيرون نباشد، انديشهاش تحت تأثير يكى از آن ها است. به نظر مىرسد خود ما هم تحت تأثير تجدّد هستيم. حتى همين نگاههايمان به شدت تجدّدزده است. از اين هم كه بگذريم، بحث اين است كه بايد تجدد را به عنوان موضوع نقد انتخاب كنيم و راهى هم براى نقدش نداريم مگر راه خودش. اين ها مىگويند: در اين صد سال كه از مشروطيّت گذشته، سنّتىها قانع نشدهاند كه سنت را نقد كنند و علاقهاى به آن نشان ندادهاند و ما فرصتهاى تاريخى مهمى را از دست دادهايم. مشكلى كه در اين بحث وجود دارد، اين است كه كسانى مانند سيد جواد طباطبايى مىگويند: ما راهى جز نقد سنّت از منظر تجدد نداريم. در واقع، اينها براى آنكه سنّت را دور بزنند و به توليد علم برسند، راهى جز اين مسير سراغ ندارند. مىگويند: همين كه حوزه به سوى "دانشگاهى شدن" پيش مىرود و دانشگاه به سوى "حوزوى شدن" پيش نمىرود، نشان مىدهد كه توليد علم فقط در نهادهاى مدرن امكانپذير است. توليد علم الان در نهادهاى مدرن اتفاق مىافتد. اما در نهادهاى سنتى خبرى از آن نيست. عرض بنده اين است كه ما نيازمند شناخت و نقد سنت هستيم؛ ولى سنّت، روش نقد خود را توليد نكرده. در واقع، اين كار - يعنى نقد خود - را به روشهاى بيرون از خود حواله كرده است و، امروز، قرار است تمدّن فعلى به اين كار برخيزد. اگر تمدّن دست به نقد شود، چيزى به نام سنّت باقى نمىماند. لذا چنين كسانى معتقدند كه ما هر چه را نقد كنيم و بشناسيم، توليد علم و دانش، سر از نهادهاى مدرن در مىآورد. مرحله اول، عبارت از طرح بحث است. بحث ديگر، پاسخ و نسبت سنجى سنّت و تجدّد است. شما سراغ مقايسه سنّت و تجدّد رفتهايد و اينكه چگونه مىتوان سنّت و تجدّد را جمع كرد.
- شما در توضيحات قبلى فرموديد كه ما مىتوانيم سنّت را به عنوان يك نظريّه سيستمى در نظر بگيريم و همينطور تجدّد را. بعد هر دو را بشناسيم. ولى نظريّه سيستم، از منظر تجدّد به اين بحث نگاه مىكند. "نقد" با اين مفهومى كه جنابعالى به كار مىبريد، خودش محصول تجدّد است و در سنّت نيست. لذا كل نگاه ما به چارچوب يا معبر نقد، خودش يك منظر جديد است؛ منظرى كه متجدّدين آنرا آفريدهاند نه سنّتىها.
- پيدا كردنِ پاسخ براى نسبتسنجىِ سنّت و تجدّد، رهيافتهاى گوناگونى دارد. دكتر سيّد جواد طباطبايى براى خود، راهى دارد و ديگران هم راهى دارند. ادّعاى من اين است كه اين تصوير، ظرفيّت وجود نظريّههاى مختلف را در خود دارد؛ يعنى چنين نيست كه اين تصوير حتماً به يك نظريّه خاص متصل شود. شما در اين تصوير مىتوانيد سنّت گرا هم باشيد. مىتوانيد تجدّد را نيز ببينيد. وقتى خواستيد نقد كنيد، همين تجدّد را هم كنار بگذاريد. شما نمىتوانيد بگوييد كه اين تصوير، يك نظريّه است.
- يعنى آيا مىتوان بحث را به صورت خنثی دنبال كرد؟
- خنثاى خنثا كه نمىشود ؛ منتها وارد پاسخها نمىشويم و بحث اصلى خود را اين قرار مىدهيم كه آيا توليد علم با نسبتسنجى ميان سنّت و تجدد مرتبط است يا نه. ما مىخواهيم ارتباط توليد علم را با اين مسئله بررسى كنيم. همانطور كه شما گفتيد، در اين صد سال، نظريّههايى مختلف و متعدّد مطرح شده. ديدگاههاى غرب گرايانه، سنّت گرايانه و بنياد گرايانه وجود داشته. ما نمىخواهيم وارد اين مسئله بشويم. ما فقط به اين بحث مىپردازيم كه چه ارتباطى ميان توليد علم و نهضت نرمافزارى، و مسئله سنّت و تجدّد وجود دارد. تصوير كلّى بحث همين است. قبل از آنكه وارد ريز بحث شويم، بار ديگر فرضيّه بحث را عرض مىكنم: توليد علم بدون نسبتسنجى و ظرفيّتسنجى سنّت و تجدّد ناممكن است ؛ يعنى تا تكليف خود را با تجدد روشن نكنيد، از توليد علم خبرى نيست.
-اين "تكليف" را از چه منظرى روشن كردهايد؟
- من روشن نكردهام، مىگويم طرح بحث كنيم و نتيجهاش اين مىشود كه حوزه علميّه نسبت به مسئله تجدّد هوشيار نيست. ما بايد تجدّد را بشناسيم، درباره آن اطلاعات كسب كنيم. نقدش كنيم، بومىاش كنيم. سپس آن را با سنّت به مقايسه بگذاريم و بعد، سنت را با تجدّد، ظرفيتسنجى كنيم و سر انجام نوبت را به همنهادسازى بدهيم.
- خوب، اگر بخواهيم به ريز بحث وارد شويم، ناچاريم سنّت و تجدّد راتعريف كنيم.
- سنّت عبارت است از: مجموعه داشتههاى ما. اين داشته هامى توانند دينى باشند و مىتوانند غير دينى باشند. پس سنّت ما اعمّ از دين است ؛ يعنى مجموعهاى است كه هم دين در آن هست و هم غير دين. اما تجدد يا مدرنيته، عبارت از مجموعه فرهنگ اروپايى از رنسانس به بعد است. اين مجموعه، ابعاد تاريخى، سياسى، فكرى و همچنين انسانشناختى و كيهانشناختى خاصى دارد. در تعريف مدرنيته برخى صاحب نظران به اصول آن اشاره كردهاند كه عبارتند از: دنيا گرايى، فردگرايى، خودگرايى، تمركز توليد، تمركز وسايل اجبار، تأكيد بر عقل، تكيه بر روش تجربى و حسّى، فناورى ماشينى، بالا رفتن رفاه و غلبه سرمايه دارى مردم سالار. تجدّد دو خصوصيت دارد كه ما آنها را به عنوان پيشفرض بحثمان قبول مىكنيم ؛ يعنى درباره آنها اصلاً بحث نمىكنيم. خصوصيّت اول، اين است كه چه بخواهيم و چه نخواهيم، تجدّد وجود دارد و خودش را به ما تحميل مىكند. ما ناچار با آن روبهرو هستيم و او با ابزارهاى توانمندش، خود را به ما تحميل مىكند. اين، پيشفرض ما است. البته ممكن است كسى آن را نپذيرد؛ مثلاً يك فرقه مسيحى در آمريكا، به شيوه سنّتى كشاورزى و دامدارى مىكند؛ از برق استفاده نمىكند؛ تلويزيون ندارد و... مىگويند ما با تجدّد قهريم؛ ولى پيشفرض ما اين است كه كسى نمىتواند اين گونه باشد. دست كم در ايران كمتر كسى هست كه با تجدّد قهر باشد. اگر كسى هم باشد، به عنوان يك نظريّهپرداز مطرح نيست. پس، اين پيشفرض اول ما است. اما پيشفرض دوم اين است كه تجدّد، روندى است غير قابل بازگشت؛ يعنى وقتى مدرنيزاسيون يا نوسازى آغاز شود و پيش برود، ديگر نمىتوان به عقب برگشت ؛ مثلاً روند نوسازى در ايران به شكلى خاص از زمان رضاشاه آغاز شد و در دوران محمدرضا ادامه يافت و امروز هم ما متجدّد هستيم. در ايران امروز، ديگر نمىتوان تلويزيونها را جمع كرد. آنتنهاى ماهواره را نيز به همين دليل نمىتوان جمع كرد. هر چيز كه تجدّد تحميل مىكند، ما مىپذيريم، هر چند با تأخير! اول مقاومت مىكنيم ؛ ولى بعد مجبور مىشويم و توجيه مىكنيم! دليل مىآوريم و مىگوييم شرايط را مىپذيريم. پس دو پيشفرض داريم: يكى اينكه تجدد وجود دارد چه بخواهيم و چه نخواهيم و دوم، روند نو سازى تجدّد، غير قابل بازگشت است. ممكن است شما بگوييد عدهاى هستند كه با تجدد مقابله مىكنند و معتقدند كه بايد در برابرش ايستاد. بله؛ چنين كسانى هم هستند ؛ مانند طالبان، ولى فراموش نكنيد كه ما در بين خود طالبان نداريم. البته همانها هم شكست خوردند. فرهنگ ما، مخلوطى است از چهار فرهنگ: ايرانى؛ اسلامى؛ غربى؛ شرقى به معناى ماركسيستى يا سوسياليستى. فرهنگ ايرانى و اسلامى در ستون سنّت جاى مىگيرند. ما قبل از اينكه مسلمان شويم، از نظر تاريخى، ايرانى بودهايم و فرهنگ ايرانى موجد بخشى از داشتههاى ما است. بخشى ديگر از فرهنگ ما، فرهنگ اسلامى است. اما در دوران جديد و به خصوص در صد سال اخير، دو نوع فرهنگ ديگر هم به مجموعه فرهنگ ما وارد شدهاند: يكى فرهنگ سوسياليستى و ديگرى فرهنگ غربى كه شكل بارز آن، ليبراليسم است. عناصر اين دو فرهنگ در دانش ما وجود دارند و گريزى از آنها نيست .اگر بخواهيم براى فرهنگ سوسياليستى مثالى بزنيم، انديشههاى دكتر شريعتى از بهترين مثالها است. كتابهاى مختلف مرحوم دكتر شريعتى در حين انقلاب و سالهاى قبل و بعد از آن جوانان ما را تغذيه فكرى مىكرد. او اصول ديالكتيك را قبول كرده بود و اسلامشناسىاش مبتنى بر اصول تضاد بود. فلسفه تاريخ شريعتى، از تضاد هابيل و قابيل شروع مىشود. او كوشيد تا تفكر اسلامى را به قالب ماركسيستى بريزد ونشان دهد كه مىتوان از ديدگاه متجدّدانه به اسلام نگاه كرد. مثال ديگر، انديشه اقتصادى آقاى مطهرى است. در برخى نوشتههاى ايشان كه درباره مبانى اقتصادى است، مطالبى هست كه نشان مىدهد انديشه نويسنده از انديشههاى سوسياليستى متأثر است. به هر حال، اگر فرهنگ سوسياليستى وغربى را جزء سنّت خود بدانيم، آنها را هم بايد نقد كنيم. در مرحله بعدى، به نقد فرهنگ ايرانى نيازمنديم. فرهنگ ايرانى، نقاط مثبت و منفى بسيارى دارد. البته جهات خنثی هم دارد. ما چارهاى جز نقد آن نداريم ؛ چنانكه فرهنگ اسلامى را هم بايد نقد كنيم. مراد از فرهنگ اسلامى، قرائت هايى است كه از كتاب و سنّت وجود دارد. به قول استاد ملكيان، ما اسلام يك - يعنى قرآن و روايات - را نقد نمىكنيم ؛ اسلام دو - يعنى قرائتهاى مختلف از اسلام - را نقد مىكنيم. اين قرائتها نقدپذيرند و به هر حال ميان آنها تعارض وجود دارد و همه آنها بر حق نيستند. دست كم مىشود گفت كه تقدّس ندارند، به اين معنا كه نقدپذيرند. اما درباره تجدد گفتيم كه نخست بايد شناخته شود و البته شناخت آن خيلى سخت است ؛ چون تا تجدّد را از نزديك نبينيم، نمىتوانيم نقدش كنيم. غرب را بايد به شكل ملموس ديد و مبانى فلسفى و معرفتى و هستىشناسى آن را بررسيد به اين صورت كه با آن برخورد كرد. پس از مرحله شناخت تجدد، نوبت به نقد آن مىرسد. مرحله نقد، چيزى فراتر از توصيف و تبيين است. در توصيف فقط مىگوييم كه چه چيز هست و چه چيز نيست. و در تبيين، مىگوييم چرا هست و چرا نيست؛ ولى در نقد، بايد پيشفرضها را پيدا كنيم و از جهات مثبت و منفى آگاه شويم؛ يعنى بايد جنبه هايى را كه مىتوانيم از آنها استفاده كنيم و جنبه هايى را كه نمىتوانيم استفاده كنيم، بيابيم. نقد تجدّد، متفرع بر شناخت آن است. كسى كه تجدد را خوب نشناخته است، نمىتواند مدّعى نقدآن شود. اگر خوب بشناسيم و خوب نقد كنيم، آنگاه است كه مىتوانيم بومىسازى كنيم. مثلاً اگر بخواهيم "كانت" را بشناسيم، شناختن او بسيار سخت است و يا وقتى مىخواهيم بومى سازى كنيم، بايد بگوييم كه كانت براى ما كيست و كانت ايرانى كيست ؛ يعنى كانت را بايد ايرانيزه يا اسلاميزه كنيم. مباحث هرمنوتيك هم در اين مراحل پيش مىآيند؛ بدينصورت كه وقتى مىخواهيم تجدد را بشناسيم، آن را مانند يك متن تصور مىكنيم. ما براى شناختن متن، با پيشفرضهاى خودمان سراغ آن مىرويم؛ ولى اگر بخواهيم با روش گادامر بحث كنيم، پيشفرضها ثابت نمىمانند، بلكه با شناخت متن، متغير مىشوند. پس، ما متن را بر اساس پيشفرضهاى خودمان مىشناسيم و اين پيشفرضها را بر اساس شناخت متن اصلاح مىكنيم و در مرحله بعد، شناخت بالاترى از متن پيدا مىكنيم و متن، پيشفرضهاى ما را اصلاح مىكند. اين چرخه، همواره ادامه مىيابد و دور هرمنوتيك به همين مىگويند. پس، شناخت تجدّد، مبتنى و متفرع بر پيشداشتهاى ما است؛ ولى همين پيشداشتها با شناخت تجدد اصلاح مىشوند و ارتقا مىيابند. وقتى اين مراحل طى شد، به مرحله مقايسه سنت با تجدد مىرسيم كه بايد با يك روش تحقيق خوب صورت بپذيرد؛ يعنى روش تحقيقى كه جنبههاى خود آن هم مشخص باشد و ما را دچار مشكل نكند. پس از مقايسه سنت و تجدد، به مرحله نسبتسنجى يا ظرفيتسنجى سنت و تجدد مىرسيم.
- مقصود شما از "ظرفیت سنجی" چیست؟
"ظرفيتسنجى" يك اصطلاح است كه از آن معناى خاصى را اراده مىكنيم. ظرفیت سنجی یعنی ارائه شاخص های مفاهیم مدرن به سنت. ظرفيتسنجى وقتى پيش مىآيد كه بخواهيم دو چيز ناهمسنج را با هم بسنجيم. در اينجا ما پتانسيل و توانايى و ظرفيتهاى يكى را نسبت به ديگرى مىسنجيم. اين را ظرفيتسنجى مىناميم. سنت و تجدد از سنخ هم نيستند؛ مثلاً نظريههاى فقهى ما با دموكراسى - به عنوان يك مفهوم نوين - هم سنخ نيست. يا نظريّههاى فقه سياسى ما - يعنى نظريّه هايى كه در زمينه حاكميّت سياسى داريم - نظريّههاى سنتى اند ؛ ولى دموكراسى، يك مفهوم مدرن است. اگر كسى از ما بخواهد اين دو را با هم مقايسه كنيم، دو كار مىتوانيم انجام دهيم: يكى اينكه بگوييم چون از يك سنخ نيستند، نمىتوان آنها را با هم مقايسه كرد. دوم اينكه عناصر موجود در نظريّههاى حاكميّت فقه سياسى شيعه را كه برخى مؤلفههاى تجدد را بر مىتابند، بيابيم و آنها را در مقايسه دخالت دهيم. اگر چنين ظرفيت هايى وجود نداشته باشند، ظرفيتسنجى ممكن نيست و نتيجهاى به دست نمىآيد؛ مثلاً نمىتوانيد بگوييد كه نظريّه انتخاب، نسبت به نظريّه انتصاب، مؤلّفههاى دموكراسى يا مردم سالارى را بيشتر بر مىتابد يا بر نمىتابد. مرحله بعد، همنهادسازى است. اگر بخواهيم چيزى به نام تجدّد اسلامى و شيعى و ايرانى بيافرينيم، بايد مراحلى را كه گفتم، طى كنيم. ما مىخواهيم در انديشههاى سنّتى، از روشهاى "پسامدرن" استفاده كنيم. پس بايد سنّت را خوب شناخته و نقد كرده باشيم. پسامدرنيسم را هم خوب شناخته و حلّاجى كرده باشيم. آن گاه نوبت به بومىسازى مىرسد. پس از بومى سازى، مىتوانيم محصول را در بحثهاى خودمان به كار بگيريم.
كسانى كه پايههاى علوم حوزوى آنها ضعيف است، در سنت مىلنگند، و كسانى كه پايههاى علوم دانشگاهى آنها ضعيف است، در تجدد خواهند لنگيد. فقط آنها توفيق مىيابند كه دستى در هر دوعلوم داشته باشند و در اين دو ستون بهخوبى پيش بروند. وقتى سنّت و تجدّد را »هم نهاد« كرديم، يا دست كم نسبت خودمان را با تجدّد مشخص كرديم، مىتوانيم درباره توليد علم هم سخن بگوييم؛ چون در آغاز بحث گفتيم كه ما درباره علمى حرف مىزنيم كه با تجدّد و تمدّن جديد مرتبط است و مىتواند درد ما را درمان كند. اگر بخواهيم توليد علم صورت بگيرد، بايد مراحل نظرى را هم طى كنيم و بستر مناسب را آماده كنيم. بستر، آن گاه آماده مىشود كه فضاسازى كنيم. فضا بايد طورى باشد كه بتوان در آن حرف زد.
- اين بستر ويژگىهايى دارد كه فقط با وجود آنها مىتوان چرخه توليد علم را راه انداخت. در واقع اگر بستر مناسب در ميان نباشد، همان مراحل قبلى شما هم طى نخواهد شد. چه عواملى در گسترش چنين فضا و بسترى مؤثرند؟
- البته بنده در گفتههاى قبلىام به برخى از اين عوامل اشاره كردم. اما اگر بخواهيم با تفصيل بيشترى از آنها سخن بگوييم، به نظرم مىرسد، اولين ويژگى فضاى توليد علم، فضاى مردمسالارانه است؛ يعنى فضاى دموكراتيك؛ فضايى كه هر كس بتواند آزادانه نظر خود را بگويد و در حرف زدن، تقيّه نكند. الان، متأسفانه، خيلى كسان هستند كه نظريّاتى دارند، ولى نمىگويند يا به شكلى مىگويند كه فقط تعداد معدودى بفهمند. بايد فضا را به فضاى گفتوگو و نقد تبديل كنيم. متأسفانه اين فضا كمتر در حوزه ديده مىشود. يكى ديگر از ويژگىها يا شرطهاى توليد علم، جذب نيروى كارامد است. نيروهاى حوزوى ما خيلى هرز مىروند؛ چون نظام روحانيت نمىداند كه بايد چه كند. ما حوزوى متخصص در علوم حوزه هم چندان نداريم تا چه رسد به كسى كه در علوم جديد هم متخصص باشد؛ يعنى كسى كه تجدّد را نيز خوب بشناسد و آنرا نقد كند. از آنطرف، دانشگاه ما هم مشكلات خاصّ خود را دارد. طبق آمار وزير علوم، سالانه بين 170 تا 180 هزار دانشگاهى تحصيل كرده راهى خارج مىشوند. اين آمار، ما را نگران مىكند. نبايد اين چنين شود كه هركس استعداد و نبوغى دارد، به خارج برود. پس، ما در بحث نيروسازى مشكل جدى داريم. دانشگاه آن كسى را كه بايد، جذب نمىكند و نيروهاى حوزوى ما نيز هرز مىروند و بدبينى خاصّى هم به مدرنيته دارند. بنده باز بر فرضيه خودم تأكيد مىكنم كه از توليد علم خبرى نيست، مگر اينكه نسبت خودمان را با مدرنيته روشن بكنيم. روحيه بدبينى به ما ضرر مىزند. الان شناخت تجدّد، يك جرم محسوب مىشود. هر كس بخواهد آنرا بشناسد، متهم به غربزدگى مىشود تا چه رسد به اين كه آنرا تفسير و تحليل هم بكند. بنده چند تا سؤال دارم: يكى اين است كه چرا حوزه علميّه ما روابط بين الملل ندارد؟ حوزه با جهان عرب هم ارتباط ندارد تا چه رسد به جهان غرب. با دانشگاه الازهر ارتباط ندارد تا چه رسد به دانشگاه هاروارد و آكسفورد. مگر مىشود علم توليد كرد، ولى در محيط توليد علم نبود؟ مگر مىشود علم توليد كرد، ولى نسبت علوم خودتان را با علومى كه در دنيا وجود دارد، مشخص نكنيد؟ مگر مىتوانيد از تفسير سنّتى بحث كنيد، ولى از هرمنوتيك سخن نگوييد. شما نمىتوانيد از روشهاى فهم سخن بگوييد، ولى به روش فهم جديد بىتوجهى كنيد. نمىتوانيد نسبت خودتان را با دانش بشرى مشخّص نكنيد. بايد حوزههاى علميّه، نسبت علم خود را با دانش بشرى پيدا كنند. ما در زمينه شناخت سنّت كسانى را داريم، ولى در زمينه نقد سنّت كسى را نداريم يا اگر داريم، تعدادشان خيلى اندك است. چه كسى جرئت مىكند از نقد سنت سخن بگويد؟ چه كسى است كه سنت را خوب بشناسد و نقد كند و تجدّد را هم بشناسد و بفهمد و نقد كند و آنرا بومى و همنهادسازى نيز بكند؟ تعداد كسانى كه از اين توانايى برخوردارند، از تعداد انگشتان دست تجاوز نمىكنند. بنابراين، راه ما خيلى سخت و پرهزينه است. فقط هزينه مادّى نمىبرد؛ هزينه فكرىاش بيشتر است. آيا شما كه دبيرخانه تشكيل دادهايد، شما مىخواهيد كار توليد علم را بر عهده بگيريد يا فقط مىخواهيد يكسرى نشست برگزار كنيد، يا مىخواهيد بستر سازى كنيد؟ كار توليد را كه شما نمىتوانيد بر عهده بگيريد؛ چون كار بسيار مشكلى است و اينهم كه همايش برگزار مىكنيد، كافى نيست. اگر چه براى بسترسازى كار خوبى است، ولى برنامه هم لازم دارد.
- در بحث جنابعالى دو گزاره مهم وجوددارد: يكى اينكه مراد ما از علم، آن چيزى است كه با تمدّن امروز ارتباط دارد و دوم، توليد علم راهى جز تعريف جايگاه خودش با نسبتسنجى سنّت و تجدّد ندارد. اما تأكيد شما بر اين است كه ما براى نسبتسنجى، بايد سنت را كالبد شكافى كنيم و ظرفيّتهايش را بيابيم و بازخوانيم و بعد ببينيم چه عناصرى از آن، تجدّد را مىسازد و چه عناصرى نمىسازد. مثال شما هم اين بود كه نظريّه انتخاب سازگارى بيشترى با دموكراسى غرب دارد تا انتصاب. به نظر مىرسد شما بيشتر به دنبال آن هستيد كه عناصر سنت را با تجدد سازگار كنيد. نه تجدد را با سنت؛ يعنى آن دسته از عناصر سنت را كه با تجدد سازگار نيستند، كنار بگذاريد و فقط آنها را بپذيريد كه با تجدد سازگارند.
- نظر من اين است كه دين با مردم سالارى - تا اندازهاى - سازگارى دارد. ما سنت را به عنوان يك كل بايد ببينيم و درست نيست كه عناصرى از آن را كه ما را خوش نمىآيد، به حاشيه برانيم. بهتر است به جاى اين كه بپرسيم: " آيا دين با مردم سالارى هم سازگارى دارد يا نه؟"، اين سؤال را مطرح كنيم كه "دين چقدر با مؤلّفهها و شاخصههاى مردمسالارى مىتواند سازگارى داشته باشد؟"
- جناب عالى باز هم از منظر تجدد به موضوع نگاه مىكنيد.تعريف شما از علم، سنّت، مدرنيته، سنبتسنجى، ظرفيّتيابى و بسترسازى، همه از منظر تجدّد است. روش بحث شما، نگاه شما و فرجام راه حل شما، تجددمآبانه است. اين نوع ساختار، لجام مركب ما را به دست تجدّد مىدهد و بازى را به نفع آن تمام مىكند. ما نمىخواهيم اين مسير را طى كنيم. از طرف ديگر هم ممكن است كسى بيايد و از منظر سنّت به اين مفاهيم نگاه كند و بگويد كه ظرفيّتهاى تجدّد را بشناسيم و آنها را كه با سنّت سازگارند، بگيريم و بقيه را رها كنيم. به نظر مىرسد هيچيك از اين دو منظر، نمىتواند براى ما كارساز باشد. وضعيت ما مانند وضعيت تلويزيونى است كه دو تصوير متفاوت را با هم - يعنى روى هم -
نشان مىدهد .كسى كه از منظر تجدّد نگاه مىكند، يك تصوير را ترجيح مىدهد و كسى كه از منظر سنّت نگاه مىكند، تصوير ديگر را ترجيح مىدهد. هيچكدام از اين دو راه، ما را به مقصد نمىرساند. ما دويست سال است كه در اين گرداب دست و پا مىزنيم. به نظر من، ساختار بحث شما تبيينى از بحران است و راه حل نيست؛ چون به هر سويش كه برويم، باز به چاله قبلى مىافتيم.
- اين كه شما گفتيد بنده از منظر تجدّد به مسئله توليد علم نگاه مىكنم و نتيجهاش اين مىشود كه بازى به نفع تجدد تمام شود، درست نيست؛ چون ما مىتوانيم سنّتگرا باشيم و تجدد را نقد كنيم. هم سنت را نقد كنيم و هم تجدد را نقد و بومى كنيم. اگر در نسبتسنجى اين دو، سنتگرا باشيم، مىتوانيم سنت را بر تجدد غلبه دهيم.
- جنابعالى در آن چند سؤالى كه خطاب به حوزه علميّه مطرح كرديد، درباره روش تفسيرى حوزه فرموديد: چرا ما از فلسفه تحليلى استفاده نكنيم و چرا هرمنوتيك را به كار نگيريم. معلوم نيست اگر از اين روشها استفاده كنيم، فهم ما از سنّت و نص تغيير كند. شايد هم بهره بردارى از روشهايى مانند هرمنوتيك و فلسفه تحليلى و فلسفه زبان، ما را در فهم سابق هم دچار مشكل كند.
- اين كه احتمال بحران وجود دارد، دليل نمىشود كه از آنها استفاده نكنيم.
- ولى هر كس به اين كار دست زده است؛ به مشكل برخورده است. شما به بررسىهاى ابو زيد توجّه كنيد. او از روش گادامر استفاده كرده، و سرانجام چيزى از سنّت برايش نمانده است.
- من كارى به ابو زيد ندارم. شما نمىتوانيد سنّت گرا باشيد و به شيوه سنّتى خودتان عمل كنيد و بعد به روشهاى جديد هم تسلّط پيدا كنيد. نكاتى را از اين روش بگيريد و همان روشهاى سنّتى خودتان را تقويت كنيد.
- حال، اجازه دهيد از منظر يك شخص سنّتگراى افراطى - مثلاً طالبانى - بحثى را مطرح كنيم. اگر ما دنياى مدرن را نخواهيم، تكليفمان چيست؟ البته نه اينكه از تكنولوژى استفاده نكنيم. نمىخواهيم از لايههاى زيرينش - معرفتشناسىاش - بهرهمند شويم. دوست داريم فقط با سنّتهاى خودى زندگى كنيم. چرا غرب مىخواهد - به عنوان مظهر مدرنيته - خودش را به ما تحميل كند؟ افغانستان را در نظر بگيريد؛ يك دولت مخالف مدرنيته روى كار آمد. غرب، به زور تكنولوژى جنگلىاش، بساط آن را از زمين برچيد. پس مدرنيته، غرب را وادار مىكند كه به زور متوسّل شود. اين عيب سنت است يا تجدّد؟
- شما مىگوييد كسى هست كه مدرنيته را نمىخواهد. مىگويد من هيچ كارى با تجدّد ندارم. مىخواهم با همان روشهاى سنّتى، دين خودم را بفهمم. هيچ علاقهاى هم به افراد مدرن شرقى و غربى ندارم. روشهاى آنها مال خودشان. ولى بنده قبلاً عرض كردم كه پيشفرض ما اين است كه مدرنيته خاصيّت هژمونى دارد. شما حتى اگر به ظاهر اين خاصيّت را نپذيريد، عملاً به آن تن مىدهيد. منتها ممكن است با تأخير تن بدهيد. ما نمىتوانيم مثل طالبان مظاهر مدرنيته را از بين ببريم تا چه رسد به دانش مدرنيته. پس چارهاى نداريم جز اين كه نسبت خودمان را با آن روشن بكنيم. از اين گذشته، ما در مذهب شيعه، تفكّر طالبانى نداريم. بنابراين بحثى هم روى آن نداريم.
- زبان شما و اصلاً كل پروسه شما تجدد مآبانه است. شما طرح خود را با استفاده از متد مدرن ترسيم مىكنيد ؛ لذا از هر منظرى كه بحث را دنبال كنيد، در نهايت بازى را به نفع تجدّد تمام مىكنيد.
- من قبول ندارم. لازمه يك بحث مدرن، اين نيست كه در نسبتسنجى بين سنت و تجدّد، به نفع تجدّد حرف بزنيم. بنده كه عرض كردم شما مىتوانيد سنّتگرا باشيد و آن وقت، تكليف خودتان را با تجدّد مشخص كنيد و چون سنت را داراى نوعى تقدس مىدانيد، آنرا بر تجدّد ترجيح دهيد، يعنى در همين مسير مدرن، بحث مدرن را طى كنيد؛ ولى سر انجام سنّت را برترى دهيد. پس آن لازمهاى كه شما به آن معترضيد، اصلاً پيش نمىآيد؛ يعنى بازى الزاماً به نفع تجدّد تمام نمىشود.
- آيا شما در نسل روشنفكر فعلى ما كسانى را سراغ داريد كه به اين نسبتيابى معتقد باشند، ولى سر انجام تجدّد را برترى ندهند؟
- بله؛ مثلاً همين سنتگرايان.
- ولى به نظر نمىرسد كه سنتگرايان اصلاً به اين بحثها وارد شوند!
- من مىگويم بايد نسبت خودمان را با تجدّد مشخص كنيم ؛ شما مىگوييد نتيجهاش اين مىشود كه بازى به نفع تجدّد تمام شود. بنده توضيح دادم كه نتيجه الزامىاش اين نيست. اصلاً بازى اى در كار نيست تا - مثلاً - بگوييم به نفع يكى از آنها تمام مىشود.
- اگر فرضيه شما را كالبدشكافى كنيم، خواهيم ديد كه متغير مستقل، مدرنيته است و متغيّر وابسته، سنّت است. همين باعث مىشود كه بگوييم بازى به نفع تجدّد و مدرنيته تمام مىشود.
- بنده اين را قبول ندارم. متغيّر وابسته هيچكدام از آنها نيست، بلكه توليد علم است. فرضيّه من اين بود كه توليد علم در حوزه تمدّن اسلامى، متفرّع است بر نسبتسنجى سنّت و تجدّد؛ يعنى تا شما نسبتسنجى را انجام ندهيد، خبرى هم از توليد علم نيست.
- بگذاريد بنده منظورم را توضيح دهم. شما يك متغيّر واسطه يا وابسته داريد كه بين سنّت - كه تابع است - و مدرنيته - كه اصل است - رابطه برقرار مىكند و آن عبارت از اين است كه ما بايد ظرفيّتهاى سنّت را ارزيابى كنيم و اين ظرفيّتها را با مدرنيته بسنجيم. اگر در اين مسير سنّتگرايان برترى بيابند، به وسيله تجدّد خودشان را توجيه مىكنند؛ يعنى آن قدر آموزههاى خود را توجيه مىكنند تا در برابر آموزههاى تجدّد گرايانه تاب بياورند. اگر تجدّد گرايان برترى بيابند و مؤلفههايى را از سنّت پيدا كنند كه با آنها سازگارند، به وسيله آنها مشروعيت خود را توجيه مىكنند تا بتوانند در جوامع سنّتگرا باقى بمانند و رشد كنند و پس، »همنهادسازى« هيچگاه در عمل اتّفاق نمىافتد. تلقى من اين است كه در نگاه شما تجدّد پيروز مىشود. بحث شما انسان را به اين مىرساند كه تجدّد گرايان پيروز مىشوند، در حالى كه سنّت هم آنها را پشتيبانى مىكند. يا عكس اين پيش مىآيد؛ يعنى سنّت گرايان پيروز مىشوند و مؤلّفه هايى از تجدّد را به پشتيبانى خود مىگيرند.
- ما مىخواهيم بگوييم كه توليد علم با نسبتسنجى ميان سنّت و تجدّد مرتبط است و نتايجى هم دارد. نتايجش اين است كه شما بايد اين مراحل را بگذرانيد و چون حوزه علميّه در اين مراحل مىلنگد، در توليد علم - تقريباً - ناكام مىماند. پيشبينى من اين است كه چون حوزه پتانسيل شناخت تجدد را نمىتوان به فعليت تبديل كند، در نهضت توليد علم هم ناموفق خواهد ماند.
- اجازه بفرماييد يك نتيجه ديگرى از بحث بيرون بكشيم؛ بدين صورت كه از تجدّد، مفهوم ديگرى اراده كنيم. مفهومى كه جنابعالى اراده كرديد، كاملاً غربى بود. حال، بياييم و تجدّد را به معناى "روزآمد كردن" يا "نوآورى" در نظر بگيريم و بعد بگوييم كه سنّت و تجدّد از هم جدا نيستند. تجدّد غرب محصول هفتصد سال تجربه است. لزومى ندارد كه ما هم هفتصد سال انتظار بكشيم. ما مىتوانيم - مثلاً - در هفتاد سال اين راه را طى كنيم ؛ چون تجربه غرب را هم كنارمان داريم. نوآورىهايمان را در چارچوب سنّت بگنجانيم. جريانى را از درون خود سنّت آغاز كنيم. مرادمان نيز از تجدّد همان نباشد كه در غرب روى داد، بلكه در پى نوعى نوآورى در دل سنّت باشيم، يعنى بستر توليد دانش در قلمرو سنّت فراهم شود. در اين صورت متكفّل اصلى اين برنامه، نهادهاى آموزشى حوزه است كه بايد متون و زاويه علمى و فكرى لازم را فراهم آورد. اگر چنين اتّفاقى بيفتد، مىتوانيم اميدوار باشيم كه - مثلاً - در يك پروسه هفتاد ساله، به توليد علم مىرسيم.
- همين روشى را هم كه شما مىفرماييد، بدون نقد سنت امكان ندارد و نقد سنت، نياز به ملاك و منظرى نيرومند دارد. اگر تجدد را منظر مناسبى براى نقد سنت نمىدانيد، بايد در انديشه پيدا كردن راههاى ديگرى باشيد.
Top of Form