نقدهایی مشابه به متن هایی متفاوت
بررسی متونی در حوزه اسلامی سازی معرفت
شاید چندان مرسوم نباشد که چند متن به شکل یکجا مورد نقد قرار گیرند. در این مقاله، به این دلیل چند متن با هم مورد بررسی قرار میگیرند که گویا مبانی نویسندگان آنها از یک جهت، و نقدهای وارد به آنها از جهت دیگر مشابه هم هستند، هرچند موضوع متنها و مباحث آنها به ظاهر تفاوت دارد. تشابه متنهایی که مورد بررسی قرار میگیرد در مقایسه برخی علوم مدرن با متفکران سنت اسلامی است. مدعای مشترک این متون این است که آن علوم و روششناسیهایی که مدرن به نظر میرسند در سنت خود ما سابقه داشته است: «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد». در این ارتباط، مقدمههایی که بر کتاب روش در علوم اجتماعی: رویکردی رئالیستی[2] نوشته شده، و بخشی از مطالب کتاب جامعهشناسي معرفت: جستاري در تبيين رابطه ساخت و کنش اجتماعي و معرفتهاي بشری[3] مورد بررسی و نقد قرار میگیرد.
1- رئالیسم انتقادی و سنت اسلامی
بر کتاب روش در علوم اجتماعی آندرو سایر، دو مقدمه زده شده است. مقدمه اول از مترجم کتاب، اندیشمند محترم جناب آقای دکتر افروغ است؛ و مقدمه دوم به حجهالاسلام و المسلمین آقای پارسانیا تعلق دارد. البته این مقدمه به شکل مفصلتر در فصلنامه علوم سیاسی نیز چاپ شده است؛[4] و به همین دلیل، ارجاعات ما به مجله خواهد بود. قبل از پرداختن به اصل بحث تذکر این نکته ضرورت دارد که اضافه کردن مقدمهای از نویسندهای غیر از مترجم کتاب، آن هم به این شکل که در آن ادعایی ابداعی مبنی بر تلائم یا عدم تلائم مبنای نویسنده با مبنایی دیگر همچون اسلام مطرح شده باشد، خلاف عرف نگارش و رسم امانت در ترجمه است.
آندرو سایر مدعای رئالیسم انتقادی را در هشت محور تلخیص میکند: جهان، مستقل از معرفت ما در باره آن وجود دارد؛ معرفت ما از جهان همراه با خطا و سرشار از نظریه است؛ معرفت نه کاملاً متصل و مستمر، به مثابه انباشت واقعیات درون یک چارچوب مفهومی پایدار، و نه کاملاً منفصل، با تحولات عام و همزمان در مفاهیم، توسعه مییابند؛ در جهان ضرورتی وجود دارد؛ جهان تمایز یافته و لایهبندی شده است؛ پدیدههای اجتماعی از قبیل کنشها، متنها و نهادها مفهوم – محورند؛ علم یا تولید هر معرفت دیگر یک عمل اجتماعی است؛ و علوم اجتماعی باید در برابر موضوع، خودانتقادی باشد.[5] در اینجا، هدف آن است که نسبت دو مقدمهای که بر کتاب فوق نوشته شده را با مدعای نویسنده آشکار سازیم. جهت مشخص شدن این ارتباط دو تصور زیر قابلیت طرح دارد:
- آن که شباهت بین این کتاب و مبانی اسلامی صرفاً در «مباحث معرفتشناسانه» باشد؛
- آن که شباهت به شکل خاص در «رئالیسم انتقادی» به شکل خاص باشد.
به نظر میرسد مقدمه اول این کتاب (از دکتر افروغ) تنها به مدعای اول محدود میشود؛ در حالی که مقدمه دوم (از دکتر پارسانیا) مدعای دوم را نیز در برمیگیرد. بنابراین به دلیل حداکثری بودن بحث در مقدمه دوم، باید گفت این دو مقدمه به دنبال اثبات بک مطلب نیستند. به اعتقاد افروغ، تشابه علامه و سایر در دو اصل اول و دوم (وجود مستقل جهان قطع نظر از معرفت ما در باره آن و خطابردار بودن معرفت) است.[6] علاوه بر این، استاد مطهری همانند رئالیستها به فرضیه – محور بودن علوم تجربی اعتقاد دارد. اما وی به رغم ظنی دانستن علوم تجربی مطلبی مینویسد که علاوه بر تغایرش با مدعای رئالیستها، رابطهاش با ادعای طنی بودن علوم تجربی سؤال برانگیز مینماید.[7] به هر حال، باید توجه داشت که بحث علامه و استاد مطهری به حوزه معرفتشناسی محدود میشود؛ و به حوزه فلسفه علم و روششناسی علوم نمیرسد. با مفروض گرفتن یک مبنا در معرفتشناسی چه بسا بتوان مبانی متعددی در فلسفه علم تصور نمود. به دیگر بیان، لازمه رئالیسم در معرفتشناسی ضرورتاً رئالیسم در فلسفه علم نیست. رئالیسم در معرفتشناسی تنها به تطابق صورت ذهنی با خارج میپردازد؛ در حالی که موضوع رئالیسم در فلسفه علم تاریخ تطور، مفروضات و روششناسی رشتههای علمی است؛ و صرفاً برخی از مقدمات آن ممکن است واقعگرایی معرفتشناسانه باشد.
علاوه بر نکته فوق، لازم به تذکر است که دریافت علامه طباطبایی و استاد شهید از ایدئالیست بودن مارکسیستها چندان با واقعیت منطبق نبوده؛ و شاید از این جهت، با رئالیسم امثال بسکار و سایر نیز یکسان نباشد. همان گونه که دکتر طباطبایی اشاره کرده، علامه (و همچنین استاد مطهری) به این دلیل اصول فلسفه و روش رئالیسم (و حواشی آن) را نگاشتند که میخواستند نشان دهند که روش مارکسیستها ایدئالیستی و روش مسلمانان رئالیستی است؛ در حالی که همان گونه که سیدجواد طباطبایی اشاره میکند: «(علامه) طباطبایی هم در عنوان کتاب و هم در این مقاله، فلسفه را با رئالیسم برابر دانسته، و در عنوان مقاله نیز «سفسطه» و «ایدئالیسم» را یکی میداند. به طور کلی، در اصول فلسفه و روش رئالیسم، «سفسطه» و «ایدئالیسم» به معنای نفی وجود عالم خارج و امکان حصول علم مطابق با واقع، و فلسفه و رئالیسم نیز با نقیض آن دو برابر گرفته شده است».[8] به عقیده دکتر طباطبایی، خاستگاه این توهم و یکی شمردن سفسطه و ایدئالیسم در این نکته است که علامه طباطبایی و استاد مطهری مارکسیسم را از زبان تقی ارانی فهم کردهاند؛ و تمامی مناقشه میان «فلسفه و سفسطه یا رئالیسم و ایدئالیسم» را به نکته کم بیاهمیت وجود یا عدم وجود عالم خارج و امکان یا عدم امکان حصول علم به خارج برمیگردانند.[9] پس آن دو اولاً رئالیسم را به تطابق وجود ذهنی با خارج تقلیل[10] دادهاند؛ و ثانیاً تصور کردهاند مارکسیستها به این معنا ایدئالیست هستند. در حقیقت، بحث معرفتشناسانه اخیر تنها بخش کوچکی از ایدئالیسم و رئالیسم در فلسفه علم محسوب میشود. به هر حال، اگر رئالیسم نزد علامه و مطهری به معنای مطابقت تصور ذهنی با واقع باشد، اساساً آندرو سایر به این مسئله اعتقاد ندارد؛ و به همین دلیل، مابین رئالیسم خام و نسبیگرایی رادیکال قرار میگیرد.[11]
در پایان مقدمه اول، دکتر افروغ به مقدمه دوم کتاب اشاره و اظهار امیدواری میکند که فتح بابی برای تقابل و ارزیابی انتقادی دو روش «رئالیسم انتقادی و تعالیگرا» و «روششناسی صدرایی» باشد.[12] پس باید دید چگونه این دو با هم مقایسه شدهاند. هرچند پارسانیا سعی کرده به شکل مفصل گزارههای بحث خود را در 41 مورد توضیح دهد، اما در اینجا، تنها به چند مدعای مشخص از ایشان میپردازیم:
1- مدعای اول این مقاله وجود ناسازگاری در رئالیسم انتقادی آندرو سایر است: «اصل سوم که به نفی صدق و کذب از معرفت علمی میپردازد با اصل نخست که از اصل واقعیت مستقل از معرفت خبر میدهد ناسازگار است؛ زیرا شناخت صادق شناختی است که از واقعیت حکایت میکند و مطابق با نفسالامر است. از بین رفتن ارزش معرفتی و جنبه حکایتگری، کاشفیت و در نتیجه، صدق و کذب گزارهها نتیجه ناشایست اصول دهم، یازدهم و دوازدهم (تفسیر پدیدههای اجتماعی از چارچوب معنایی محقق، تولید علم به عنوان یک عمل اجتماعی، و تأثیر شرایط و روابط اجتماعی در محتوای علم) است.»[13] به اعتقاد پارسانیا، رئالیسم انتقادی سایر به نسبیت حقیقت منجر میشود.[14]
ارجاعی که وی به اصول پانزدهگانه سایر میدهد، ص 6 و 7 کتاب، یعنی مقدمه مترجم، است که تنها به هشت اصل اشاره شده است. به هر حال، ظاهراً اشکال فوق از سوءتفاهم نسبت به اصطلاحات به کار برده شده توسط سایر ناشی شده است. سایر به شیوه رئالیستهای خام معتقد نیست که آنچه ما در ذهن داریم با واقع و نفسالامر تطابق دارد؛ بلکه در عین دور شدن از ابزارگرایی معتقد است بین وجود ذهنی و عینی «کفایت عملی» وجود دارد: «معرفت برای آن که در عمل کفایت داشته باشد، باید انتظاراتی را در باره علم و در باره نتایج حاصل از اعمال ما به وجود آورد. کفایت عملی اجزای متفاوت معرفت ما با توجه به ساخت تغییر خواهد کرد».[15] پس، بدون قصد تأیید یا نقد مبنای سایر و بالاخص حمله وی به هرمنوتیک به دلیل نسبیگرایانه بودنش، باید گفت نقد پارسانیا به وی وارد نیست؛ چرا که لازمه مبنای سایر در «کفایت عملی» نفی مقدمه اول وی (استقلال جهان مستقل از معرفت) نخواهد بود. جهان خارج از ذهن مستقلاً وجود دارد؛ و معرفت نه عین واقع است (نفی رئالیسم خام)، و نه بر پایه میزان مفید بودنش مورد داوری قرار میگیرد (نفی ابزارگرایی).
2- مدعای دوم وی این است که نه تنها ملاصدرا رئالیسم انتقادی دارد، بلکه از اشکالات رئالیسم انتقادی آندرو سایر مبراست: «همان گونه که روش معرفتی هوسرل و ... روششناسی خاص خود را در عرصه علوم اجتماعی به دنبال میآورند، رئالیسم فلسفی دنیای اسلام با مرجعیت و اعتباری که برای سه منبع معرفتی- حس، عقل و وحی- قائل است، بدون شک، روششناسی متناسب با خود را در عرصه علوم اجتماعی در پی خواهد داشت».[16] «اصول فلسفی و روش رئالیستی حکمت صدرایی ... هم ارتباط ساختاری دانش تجربی را با دیگر مراتب معرفتی تبیین نموده، و هم روش ارزیابی علمی مراتب غیرتجربی معرفت را تبیین مینماید؛ و در نتیجه، تفاوت گزینشهای علمی و غیرعلمی بنیانهای دانش تجربی را بازگو مینماید، و هم قدرت نقادی را به علوم انسانی اعطا میکند».[17] از دیدگاه وی، منابع معرفتی در حکمت متعالیه حس، خیال، وهم، عقل نظری، عقل عملی و شهود است.[18] او در توضیح «رویکرد انتقادی رئالیسم صدرایی» مینویسد: «رئالیسم صدرایی با دفاع از جایگاه عقل عملی، رویکرد انتقادی را به گونهای به حوزه علوم انسانی باز میگرداند که از آسیبهای مکتب انتقادی نیز مصون باشد. عقل عملی با حفظ هویت معرفتی خود به تناسب اهدافی که با کمک عقل نظری بر صحت و سقم آنها داوری میکند، مفاهیم و علوم انسانی را نیز ابداع میکند. این بخش از ابداعات – که علامه طباطبایی با عنوان اعتبارات اجتماعی از آنها یاد میکند – الگوی آرمانی رفتار و زیست انسانی را ترسیم میکنند. این مدل آرمانی، مبنا و اساسی را برای رویکرد انتقادی به واقعیتهای اجتماعی فراهم میآورد؛ زیرا واقعیتهای اجتماعی در اغلب موارد ریشه در اعتباراتی دارند که انسانها بر اساس تمایلات، نعاملات و مناسبات اجتماعی خود ابداع مینمایند. حضور عقل عملی مانع از این میشود که دانشمند علوم اجتماعی در ظرف واقعیتهای موجود و آنچه که فهم عرفی نامیده میشود، محصور بماند».[19]
در باره نقل قولهای فوق نکاتی چند جای طرح دارد:
1- مسئله اول آن است که رئالیسم انتقادی ادعا شده، فارغ از صحت و سقم آن، به چه کسی انتساب دارد. در نقل قول نخست این اصطلاح به «دنیای اسلام» منتسب شده، که به غایت ابهام دارد. خود ملاصدرا و علامه طباطبایی نیز از «رئالیسم انتقادی» سخن نگفتهاند. پس این برداشت مؤلف محترم مقدمه، جناب آقای پارسانیا، است که از رئالیسم معرفتشناسانه حکمت متعالیه، رئالیسم انتقادی در حوزه فلسفه علم را استنباط میکند؛ و بنابراین، آن را نه میتوان به «دنیای اسلام» یا دین اسلام منتسب نمود، و نه به علامه و ملاصدرا. بحث در اینجا نه بر سر اسلام یک (متون مقدس) است، و نه در این زمینه اجماعی وجود دارد. مباحث طباطبایی و صدرا، به خودی خود، به حوزه علوم انسانی و فلسفه علم کشیده نمیشود؛ و تنها میتواند مبانی آن را در حوزه معرفتشناسی تمهید کند. مباحثی همچون نقش اجتماعی زبان و تعامل ارتباطی بودن معرفت،[20] رابطه فاعل شناسا و موضوع شناسایی،[21] بازتولید ساختارهای اجتماعی[22] و نسبیت (یا عدم وجود نسبیت) در فلسفه علم برای امثال علامه و ملاصدرا تفکر ناشده بوده است. معرفت علمی در رئالیسم آندرو سایر شکل اجتماعی دارد؛[23] و در منقوش شدن وجود ذهنی (مطابق خارج) خلاصه نمیشود.
2- اگر از انتساب این مسئله گذر کنیم، اصل بحث آن است که چگونه میتوان از مبانی حکمت متعالیه، به قرائتی از رئالیسم انتقادی رسید که در علوم انسانی و فلسفه علم ما را یاری رساند، و از نقائص رئالیسم انتقادی امثال آندرو سایر مبرا باشد. صورتبندی استدلال ایشان آن است که عقل عملی راهگشاست؛ چرا که با کمک عقل نظری به اعتبارات اجتماعی میرسد که آن هم به نوبه خود، رویکردی انتقادی به واقعیتهای اجتماعی خواهد داشت؛ چون عقل عملی مانع از محصور شدن علوم اجتماعی در فهم عرفی میشود. ارتباط عقل عملی و نظری و اعتبارات اجتماعی با رئالیسم انتقادی نه به شکل مشخص در مقاله توضیح داده شده، و نه وجهی معقول برای برای آن میتوان سراغ گرفت. مبحث رئالیسم انتقادی که در فلسفه علم جای طرح دارد نه از دل حکمت صدرایی قابل استنتاج است، و نه توضیحات نگارنده محترم برای آن کفایت میکند. حیث «انتقادی» رئالیسم آندرو سایر در مکتب فرانکفورت ریشه دارد؛ چیزی که از عقل عملی و نظری و اعتبارات اجتماعی حاصل نمیشود. مقصود از قید «انتقادی» نزد سایر، «ارزیابی و نقد خود– فهمی جوامع برای فهم و تبیین پدیدههای اجتماعی»[24] است؛ و بنابراین در صرف محصور نشدن در «فهم عرفی» (آن گونه که پارسانیا تعیین مراد کرده بود) خلاصه نمیشود. در واقع، تعریف ایشان در اینجا، خروج از اصطلاح به شمار میآید. حکمت متعالیه (صدرا یا علامه) نسبت به رئالیسم انتقادی، با تعریف فوق، لابشرط است؛ چرا که مباحث جدید علوم اجتماعی در فلسفه کلاسیک ما نااندیشیده تلقی میشود. به بیان مشخصتر، میتوان به عقل عملی و نظری و اعتبارات اجتماعی به علاوه مبانی معرفت اسلامی (حس و خیال و مانند آن) در حوزه معرفتشناسی اعتقاد داشت، اما الزاماً در حوزه فلسفه علم به رئالیسم انتقادی قائل نشد. اساساً دلیل اعم از مدعاست؛ و نمیتوان از حوزه معرفتشناسی به حوزه فلسفه علم و روششناسی بدون داشتن دلیلی مشخص پرش نمود. همان گونه که در مقدمات (یا اصول) بحث سایر دیدیم، معرفتشناسی تنها چند مقدمه نخست او را در برمیگیرد. حتی اگر کاربرد اصطلاح «رئالیسم انتقادی» در حق حکمت متعالیه جایز بود، باز نمیتوان گفت «رئالیسم انتقادی» صدرایی از رئالیسم آندرو سایر برتر است؛ چون انتقادات حجهالاسلام پارسانیا به آندرو سایر در بند اول مورد قبول واقع نشد.
2- جامعه شناسی معرفت و اندیشمندان اسلامی
بحث دیگری که با مبحث فوق اشتراک دارد، مقایسه جامعهشناسی معرفت با اندیشه برخی مسلمانان است. وجه اشتراک این دو بحث آن است که دانش یا روشی مدرن به شکلی در اندیشه سنتی پیگیری و ریشهیابی شده است. جامعهشناسي معرفت علمي است که روابط متقابل و مناسبات انواع زندگي اجتماعي با انواع شناختها و دانشها را نشان ميدهد.[25] اصطلاح «جامعهشناسي معرفت»[26] یا جامعهشناسی شناخت نخستين بار توسط ماکس شلر مطرح شد؛ و همو اين علم را دانشي دانست که موضوع آن، بررسي روابط و پيوندهاي ميان انواع زندگي و اقسام گوناگون معرفتها است.[27] عليرغم وجود اختلاف درباره ماهيت و قلمرو جامعهشناسي معرفت، در مورد اين نکته توافق کلي وجود داشته که جامعهشناسي شناخت به بررسي رابطه ميان انديشه آدمي و زمينه اجتماعي که اين انديشه در آن سر بر ميآورد، ميپردازد.[28] مشغله اصلي جامعهشناسان معرفت اين بوده است که نشان دهند چگونه مجموعههاي تخصصي انديشه و معرفت، نظير نظامهاي زيباييشناختي، اخلاقي و فلسفي، عقايد مذهبي و اصول سياسي از زمينههاي فرهنگي و اجتماعي که در آن پرورده ميشوند، متأثر ميگردند.[29] يکي از مسائل عمده مورد توجه جامعهشناسي معرفت، نشان دادن تأثير وسيع جامعه بر توليد دانش تخصصي بوده است. دومين هدف مهم جامعهشناسي معرفت اين بوده که کشف کند چگونه دانش در جريان فعاليت سياسي مورد استفاده قرار ميگيرد.
جامعهشناسي معرفت که اکنون يکي از شاخههاي مهم جامعهشناسي به شمار میرود، عبارت است از يک سنتِ فکريِ فلسفي ـ جامعهشناختي که به طور شناخته شده از اواخر قرن نوزدهم به بررسي عوامل اجتماعي تعيين کنندة معرفتهاي انساني پرداخته است. در داخل اين سنت فکري نيز گرايشهاي مختلفي يافت ميشود، اما همگي بر اين هدف مشترک گرد همميآيند که به وارسي مسأله مناقشه برانگيز «تعين اجتماعي معرفت» پرداختهاند.[30] جريان انديشهها که به پيدايش جامعهشناسي معرفت مدرن انجاميد، به عقلگرايي و تجربهگرايي انشعاب پيدا کرد، ولي شکل جديد آن مربوط به قرن بيستم است. به شکل مشخص، جامعهشناسي معرفت از اواخر دهه 1920 به عنوان رشتة خاص به رسميت شناخته شد.
در جهان اسلام، اين رشته علمي تاکنون مورد بیمهری قرار گرفته؛ و نه تنها به يک رشته یا گرايش دانشگاهي تبديل نشده، بلکه منبع مستقلی در آن زمینه با دیدگاهی اسلامی به زینت طبع آراسته نشده است. این در حالی است که نویسندگان کتاب جامعهشناسي معرفت: جستاري در تبيين رابطه ساخت و کنش اجتماعي و معرفتهاي بشری پس از بررسي مفصل مباني، تاريخچه و ديدگاههاي جامعهشناسان معرفت در مغرب زمين، تلاش کردهاند براي اين حوزه معرفتي مباني بومي و اسلامي جستجو کنند؛ و ديدگاههاي برخي انديشمندان مسلمان را به عنوان رقيب ديدگاههاي جامعهشناسان معرفت غربي مطرح نمایند. هدف اصلي و نکته بديع کتاب فوق، تلاش براي طراحي جامعه شناسي معرفت اسلامي و بومي کردن این حوزه معرفت به نظر میرسد. فصلهاي يازدهم تا چهاردهم، جستارهاي جداگانهاي است که هر کدام به بررسيِ ديدگاههاي برخی متفکران اسلامي (امام محمد غزالي، ابنخلدون، اقبال لاهوري و علامه طباطبايي) پرداخته؛ و تلاشي در جهت بازسازي اين انديشهها و نسبت دادن نظريهاي جامعهشناختي به اين متفکران است.[31]
مؤلفان، فصل اول از بخش سوم کتاب را به بررسي مبادي فلسفي جامعهشناسي معرفت در فلسفه اسلامي اختصاص دادهاند؛ و معتقدند فلسفه اسلامي براي بوميسازي جامعهشناسي معرفت، بايد روزگار وصل خويش را باز جويد. از نظر ايشان، اگر ما به جستجو در ميان انديشههاي بوميِ فلسفي خويشتن بپردازيم، قادر خواهيم شد تا جامعهشناسي معرفت بومي و سازگار با انديشههاي اسلامي و ايراني را پيريزي کنيم: «چه اشکالي دارد که در ايران نيز جامعهشناسي به ويژه در رشتههاي که فلسفي ـ جامعهشناختي قلمداد ميشوند، بتواند بر مکتب فلسفي ديني و بومي اتکا کند ... در اين نوشتار، برآنيم که در مقولههاي مختلف فلسفي و معرفتشناختي که پيشتر به عنوان پيشينههاي جامعه شناسي معرفت شناخته شده است، ديدگاههاي رقيب را از فلسفه اسلامي برگرفته و به اهل نظر بنمايانيم».[32]
نويسندگان کتاب فوق در باب نظريه جامعهشناسي معرفت غزالي معتقدند که از جمله مباحثي که به وضوح درآثار مختلف غزالي مشاهده ميشود، تحليلهاي جامعهشناختي او از بعضي حوزههاي معرفتي خاص، چون فقه، کلام، سياست، علوم و صنايع است. از نظر غزالي، جامعه از مجموعة افراد تشکيل میشود. نظر وی به معرفت، مانند بسياري از فيلسوفان مسلمان، رويکردي وجودشناسانه است؛ هرچند تحليلهاي جامعهشناختي نيز دارد. در باب تعين اجتماعي معرفت از نظر غزالي، از بعضي سخنان وي خصوصا دربارة انديشههايي چون انديشههاي اخلاقي، استفاده ميشود که يک انديشه حتي ميتواند ريشه و منشأ اجتماعي نيز داشته باشد؛ و دربارة انديشههايي چون انديشههاي ياد شده، ميتوان مدعي شد که اجتماع و حضور در آن، شرط بروز وظهور چنين انديشههايي است.[33]
ايشان از آنچه ابنخلدون در باب روش در مقدمه بيان کرده، نتايج زير را استنباط کردهاند: در امور اجتماعي و انساني، بايد ذهنيات يا امور ذهني را به محک عينيات يا امور عيني زد؛ نبايد امر عيني و واقع را با مشاهده امور خارجي سطحي، يکسان فرض کرد؛ عقل در اين باب به عنوان ميزان به کار ميرود؛ اما درتحقيق اجتماعي مقصود عقل مطلق نيست. از آنجا که رفتار اجتماعي از جمله کنشهاي انسان است، ميتوان نتيجه گرفت که انديشه در نظم قواعد و هنجارهاي اجتماعي و جامعه نقش دارد.[34] اصل اساسي تفکر جامعهشناختي ابنخلدون چنين است که جامعه، مجموعة سازمان يافتهاي است که عوامل عمدة تعيين کنندة آن عبارتند از: عوامل اقتصادي، سياسي و فرهنگي. او درداخل جامعه سازمان يافته، برتقدم عامل اقتصادي بر عوامل فرهنگي و سياسي تأکيد ميورزد. عامل اقتصادي بر نيازهاي نخستين بقا مبتني است؛ وعامل سياسي بر پاية نيازهاي صلح و دفاع قرار دارد؛ اما عامل اساسي و عامل اقتصادي، ضرورتاً از فضاي انديشه ميگذرند. از اينجاست که آنها با پديدارهاي فرهنگي مرتبط ميشوند. پس گسترش علوم، رابطه نزديکي با دولت، شهر وتوسعه اقتصادي دارد؛ چه دانشها در جايي فزوني مييابد که اجتماع توسعه پذيرد و تمدن به عظمت و بزرگي نايل آيد. از نظر ابن خلدون، ارتباط بين معرفت و بنيان وجودي، فقط منحصر به دانشهاي فرهنگي و غير عقلي است، چه در نگرش او دانش برهاني و عقلي مستقل از تحولات اجتماعياند.[35]
علیزاده (و دیگران) براي نشان دادن نظريه جامعهشناسي معرفت اقبال، به دو مطلب در انديشه وي تمسک جستهاند: يکي بحث «خودي»، و ديگري ديدگاه اقبال در مورد «اجتهاد». اقبال در مورد تعين اجتماعي فرهنگ و سنن در ايجاد «خود جمعي»، بر اين باور است که هر گروه و اجتماعي در دوران سعادت و آرامش خود، فرهنگ و سنن کارکردي و مفيدي را ايجاد ميکند که در هنگام بحراني شدن جامعه، ميتواند با تمسک به آنها، افزون بر حفظ خود، به رشد و توسعه نيز ادامه دهد.[36] اقبال در خصوص اجتهاد معتقد است معرفت و فقه واحد نميتواند در طول زمانهاي مختلف وجود داشته باشد، زيرا بنيان وجودي آنها يعني طبيعت و شرايط جوامع و فرهنگها در حال تغيير و تحول است. بنابراين، فهم ويژگي يک معرفت، در گرو توجه به تغييرات آن در بستر زمان و فهم بنيانهاي وجودي آن در اين مرحله از رشد است؛ و اين، دقيقا انديشه «تاريخباورانه» اقبال است که بر اساس آن، محيط، تاريخ، سنتها، و نهادهاي اجتماعي ميتوانند عامل تفاوت جوامع از لحاظ معرفت ديني، رفتار اجتماعي و فرهنگ باشد.[37]
ایشان درباره نظريه جامعهشناسي معرفت علامه طباطبايي نيز متذکر شدهاند که به نظر علامه، بعضي از معرفتها هيچ ارتباطي با جامعه ندارد و جامعه هيچگونه تأثيري بر آنها نميگذارد، در حالي که بعضي ديگر از معرفتها و انديشهها اساساً خاستگاه اجتماعي دارند و پس از پديد آمدن جامعه امکان تحقق مييابند. علامه طباطبایی معرفتها و ادراکهاي بشري را به دو دسته معارف حقيقي (علم حضوري و علوم حصولي حقيقي) و ادراکهاي اعتباري تقسيم ميکند. ادراکهاي اعتباري نيز خود به دو دسته تقسيم ميشوند: ادراکهاي اعتباري پيشازاجتماع(اعتباريات پيشين) که عبارتند از: وجوب، خوبي و بدي (حسن و قبح)، انتخاب سبکتر و آسانتر، اصل استخدام و اجتماع، و اصل متابعت علم. در مقابل، ادراکهاي اعتباري پس از اجتماع (اعتباريات پسين) موارد زير را شامل ميشوند: انديشة ملکيت، سخن گفتن، انديشة رياست، امر و نهي و پاداش و کيفر، و اعتبارات در مورد تساوي دو طرف. معرفتهاي اعتباري خاص پس از اجتماع، از جمله معرفتهايياند که خاستگاه اجتماعي دارند؛ و منشأ پيدايش آنها اجتماع است. تطور و تحولي که مستلزم تاريخي بودن معرفت است، در همه ادراکهاي اعتباري و در جميع شئون انفرادي و اجتماعي انسان مشهود است. آنچه اين خصوصيت را پديد آورده حاکميت اصل انتخاب سبکتر و آسانتر بر اعمال انسان است. به اعتقاد او، وجود اين اصل و حاکميت آن بر اعمال آدمي باعث ميشود تا ادراکهاي اعتباري مذکور در طول زمان در حرکت باشند.[38]
با مفروض گرفتن نقاط مثبت کتاب فوق (همچون جامعیت و درانداختن طرحی نو در باب جامعهشناسی معرفت و سعی در یافتن ریشههای آن در سنت بومی)، میتوان در خصوص مقایسه جامعهشناسی معرفت و اندیشه متفکران اسلامی سه احتمال را مطرح کرد:
- این که در اندیشه مسلمانان مبانی بعیدهای وجود دارد که بر اساس آن جامعهشناسی معرفت (اسلامی یا مسلمانان؟) میتواند به دست ما تأسیس شود؛
- این که اندیشمندان اسلامی نیز جامعهشناسان معرفت بودهاند؛
- و این که در اندیشه ایشان رگههایی مرتبط با مباحث جامعهشناسی معرفت مصطلح وجود دارد.
احتمال اول هرچند امری منطقی به نظر میرسد، اما اساساً مد نظر نویسندگان محترم کتاب نبوده است؛ چرا که نه تنها در صدد تأسیس نبودهاند و این کار را انجام ندادهاند، بلکه تصریح عبارات ایشان بر چیزی دیگر دلالت میکند. احتمال دوم هرچند تصریح برخی عبارات کتاب است («باید برای آشکار شدن مواضع فکری علامه به بحث تعین اجتماعی معرفت پرداخت تا از این راه هم جامعهشناسی معرفت علامه آشکار گردد و هم اصل نظراتشان صورتی واضح بیابد»[39])، ولی اساساً معقول نیست که انتظار داشته باشیم علوم مدرن (همانند جامعهشناسی معرفت) در بین متون سنتی (همانند کتب غزالی) یافت شود. احتمال آخر هم در بسیاری از عبارات کتاب دیده میشود. بر اساس احتمال آخر، مؤلفان محترم درصددند توضیح دهند که در اندیشه غزالی و طباطبایی و مانند ایشان مباحثی وجود دارد که با جامعهشناسی معرفت ارتباط دارد. تیترهایی همچون «غزالی و جامعهشناسی معرفت» (فصل یازدهم)، «ابنخلدون و جامعهشناسی معرفت» (فصل دوازدهم)، «اقبال و جامعهشناسی معرفت» (فصل سیزدهم) و «علامه طباطبایی و جامعهشناسی معرفت» (فصل چهاردهم) این احتمال را تقویت میکند که از دیدگاه این کتاب ارتباطی بین متفکران فوق با جامعهشناسی معرفت وجود دارد. اما تمام کلام در این نوع ارتباط است. البته مباحثی همچون «اجتهاد و تعین اجتماعی معرفت» (در ص 518) و «تعین اجتماعی معرفت از نگاه علامه» (در ص 552) نشان میدهد که مدعا بالاتر از صرف شباهت یا زمینهسازی است. اگر چنین بود به مبحث «مبادی جامعهشناسی معرفت» (فصل دهم) اکتفا میشد. «تعین اجتماعی معرفت» اصطلاحی مربوط به جامعهشناسی معرفت است؛ و ارتباطی به مباحث اقبال و علامه ندارد.
به هر حال، علي رغم تلاش ارزشمند محققان ارجمند کتاب فوق، در ارتباط با نسبت دادن نظريه جامعهشناسي معرفت به انديشمندان مسلمان ملاحظاتي به نظر میرسد مسئله محوری آن است که صرف ایجاد ارتباط معرفت با عالم خارج مساوی با جامعهشناسی معرفت نیست. معرفتشناسان از ارتباط شناخت با عالم خارج بحث کردهاند؛ ولی معرفتشناسي و جامعهشناسي معرفت رشتههاي علمي جداگانه هستند؛ و معيارهاي تفکيک علوم آنها را متمایز میکنند. در حالی که معرفتشناسي ممکن است به انطباق دريافتهاي ذهني با خارج بپردازد، جامعهشناسي معرفت با رويکرد زمينهگرايانه[40] قابل فهم است؛ و در پي بررسي و کشف نسبت زمينههاي اجتماعي با معرفت به معناي عام آن میباشد. اساساً بحث معرفتشناسان نوعی زمینهگرایی به حساب نمیآید؛ هرچند از ارتباط شناخت با عالم خارج (همانند بحث اعتباریات مابعدالاجتماع) سخن گویند. علامه طباطبائي پيدايش ادراکهای مابعدالاجتماع را يک پيدايش حتمي و ضروري (به نحو عليت) نميداند که به مباحث جامعهشناسی معرفت نزدیک شود؛ بلکه جامعه فقط زمينهساز (وعلت معده) آنهاست. درست است که بین جامعهشناسی معرفت و معرفتشناسی ارتباط وجود دارد؛ ولی حتي اگر بپذيريم که جامعهشناسي معرفت در دامان نظريات فلسفي و معرفتشناسانه رشد و نمو يافته، باز اين مولود از نظر جنسيت متفاوت از مادر خويش است. روش معرفتشناسي عقلي و فلسفي، و روش جامعهشناسي معرفت جامعهشناختي و تجربي است. غايت معرفتشناسي بررسي ماهيت معرفت و حدود آن، منابع معرفت و امکان اعتماد بر باورهاي معرفتي (اعتبار معرفت) و کيفيت و سازوکار دستيابي به معرفت (به عنوان يک امر ذهني) است؛ در حالی که غايت جامعهشناسي معرفت بررسي و توضيح اين نکته است که معرفت (به همان مفهوم گستردهاش که معادل فرهنگ است)، چگونه در اجتماع ساخته ميشود. معرفتشناس، از حیث معرفتشناس بودن، نمیتواند به مسائل جامعهشناسی معرفت (همانند این که آيا تعين اجتماعي معرفت در سطح فردي مطرح است يا در سطح گروه، طبقه، ملت، جامعه، جامعه جهاني يا نسلهاي هر عصر؛ و این که عامل مسلط در تعين اجتماعي معرفت اقتصاد، سياست، تکنولوژي، روابط توليد یا مانند آن است) پاسخ دهد. علاوه بر این، همان گونه که اشاره شد، تصور علامه طباطبایی و استاد مطهری از ایدئالیست بودن مارکسیستها چندان با واقعیت انطباق نداشته است.
در ارتباط با نظريه ارتباط جامعهشناسي معرفت با غزالي، نکاتی در کتاب همچون این مسئله که غزالي براي دستيابي به معرفت، گوشهگيري و عزلتجويي را توصيه نموده، ذکر شده است.[41] به نظر ميرسد که اين دست مباحث صوفيانه يا یا عارفانه با جامعهشناسي معرفت ربط روشني ندارد. کشف تأثير اجتماع و مشاغل اجتماعي بر خلق و خوي افراد امر بديعي نيست؛ چه جامعهشناسي معرفت مقبول افتد و يا مردود شمرده شود. همچنین، این که «از نظر غزالي، معناي صادق بودن يک انديشه، تطابق آن با خارج است و از ميان چند ديدگاهي (تطابق، انسجام و پراگماتيسم) که در اين ارتباط هست، نظريه انطباق را برگزيده است»[42] ربط مستقیمی به جامعهشناسي معرفت ندارد. «انطباق با خارج» (نظريه تطابق) که يک معيار صدق در معرفت شناسي به شمار ميرود، با «تعين اجتماعي معرفت» نسبت مستقیمی پیدا نمیکند. البته، غزالي در ضمن تحليلهايي که در باب ماهيت، ويژگيها و منزلت فقه دارد، معتقد است که علت ظهور فقه و فقيهان، پيدايش پديدههاي اجتماعي (خصومت و نزاع) بوده است؛ و فقه و فقيهان به این دلیل ظاهر ميشوند که قانون شايسته رفتار اجتماعي آدميان را به دست دهند.[43] بر اساس اين تحليل جامعهشناختي از فقه، عدالتآميز بودن زندگاني احتياج به فقه را ميزدايد؛ و نيز آدمي در تنهايي، بينياز از فقه خواهد بود.[44] در باب علم کلام نيز غزالي تحليل مشابه دارد و پيدايش آن را به پديده هاي اجتماعي (بدعتها و بدعتگزاران، جو زمان و شرايط عصر پس از صحابه و تابعين) ارجاع ميدهد.[45] در باب سياست و ديگر علوم و صنايع نيز غزالي تحليلهايی همانند تحلیل فوق دارد. نکتهاي که بايد متذکر شد، چنانکه مؤلفان محترم اشاره دارند، اين است که غزالي اولاً تأثير جامعه بر انديشه را به نحو اقتضا ميداند و نه عليت؛ و ثانياً وي معرفت را بيشتر در سطح فردي مد نظر دارد؛ و کمتر به معرفت در سطح گروهي توجه نشان داده است.
در خصوص انديشه ابنخلدون، باید گفت مسائلی همچون مشّائي و عينگرا و کلگرا بودن، يا مراحل انديشه در نظر وی (عقل حسي يا بازشناختي یا عقل تميزي، عقل، عقل نظري يا تفکر)[46] ربط روشني با مباحث جامعهشناسي معرفت ندارند. در باب «تعين اجتماعي معرفت» نیز ابنخلدون معتقد است که علم و دانش فينفسه مجرد و مستقل از امور اجتماعي است. وي تنها حرف و صنايع را هدف و موضوع تعين اجتماعي ميداند؛ و ساير معرفتهاي بشري را محصول قواي دروني و ذهني او تلقي ميکند که ربطي به اجتماع ندارد. وي علوم برهاني و عقلي (منطق، علوم طبيعي، الهيات، علوم مقادير: هندسه، ارتماطيقي، موسيقي و هيأت) را مستقل از تحولات اجتماعي ميداند؛ و معتقد است که گسترش و بسط دانشهاي عقلي تابع اصول و ساخت مجرد ذهن است. پس ابنخلدون با تکيه بر ماهيت تجريدي و انتزاعي فرآوردههاي ذهن، منکر ارتباط وجودي بين انديشه عقلي و جامعه است.[47] البته ابنخلدون گسترش حرف و صنايع را منوط به ميزان گسترش دولت، شهر و توسعه اقتصادي ميداند؛ و معتقد است که اين دانشها در جايي فزوني مييابد که اجتماع توسعه پذيرد و تمدن به عظمت و بزرگي نائل آيد. اما اين اعتقاد غیر از این ادعاست که مطلق معرفت و دانش آماج تعين اجتماعي معرفت باشد: «به طور خلاصه، ميتوان از بحث ابنخلدون در باب دانشها نتيجه گرفت که اجتماع شهري (عمران حضري) خاستگاه اساسي انديشه است؛ و انديشه از آن توليد ميشود؛ يعني فکر در جامعه شهري به وجود ميآيد، به طوري که اگر اجتماع شهري وجود نداشته باشد، فکري نيز توليد نخواهد شد. او معتقد است بنيان هاي وجودي انديشه در اجتماع است؛ و از ميان انواع اجتماع، عمران حضري را بهترين عامل براي تعيّن اجتماعي معرفت تلقي ميکند».[48] خود مؤلفان محترم کتاب تذکر دادهاند که ابنخلدون علوم فلسفي را آماج تعين اجتماعي معرفت نميداند. بدیهی است اگر کسی به غلط برداشتی مارکسیستی از ابنخلدون داشته باشد («به سخن دیگر، سبب تغییر مناسبات اجتماعی را مناسبات تولیدی جدید و زیربنای جدید تلقی میکند؛ چه، تغییر زیربنا، تغییر در کل روبنا را در پی دارد»[49])، بدون شک باید او زا جامعهشناس معرفت نیز بداند! اگر مارکس به جبر اقتصادی میاندیشید که مورد نظر ابنخلدون نیست،[50] پس چرا باید از تعبیر زیربنا و روبنا برای ابنخلدون استفاده شود. اساساً ابنخلدون فيلسوف علوم اجتماعي است، نه جامعهشناس معرفت. همان گونه که دکتر طباطبایی توضیح میدهد: «مبانی روش و معرفتشناسی مقدمه ابنخلدون از فلسفه ارسطویی – ابنسینایی گرفته شده است؛ و ابنخلدون، به ناچار، یافتههای علم عمران نوبنیاد خود را در قالب منطقی عرضه میکند که نسبتی با تأسیس علوم اجتماعی جدید ندارد».[51]
در باب انديشه اقبال نيز اولين مشکل خلط مباحث معرفتشناسانه با جامعهشناسي معرفت است. مؤلفان اقبال را رئاليست و واقعگرا و ضد ايدئاليسم يوناني معرفي نموده، و معرفتشناسي وي را ضد سنت فلسفي و معرفتي کلاسيک ميدانند؛ و اظهار ميدارند که از نظر اقبال وجود مقدم بر ماهيت و انديشه است.[52] مؤلفان معتقدند که اقبال فقه را داراي تعين اجتماعي معرفت ميداند: «طبق نظريههاي جامعهشناسي علم، ميتوان گفت به نظر اقبال، تفسيرهاي متفاوت فقيهان از شريعت، بدون شک، نتيجه فهم متفاوت آنها از طبيعت، جوامع مختلف، مردمشناسي و فرهنگهاي گوناگون است. ادعاي اقبال درباره تأثير محيط اجتماعي بر داوريها و فتاواي فقيهان اسلامي، با اين مفهوم هگلي سازگار است که اصول سامانبخش يا مقولات ذهن با گذر دورانها و فرهنگها تغيير ميکند».[53] شاید مؤلفان محترم رئاليسم را معادل زمينهگرايي پنداشته باشند. نقل قولی که در مطلع بحث اقبال به آن اشاره شده (عوامل خارجی گاهی میتواند روح یک قوم را از خواب غفلت بیدار کنند، اما هرگز قدرت آن ندارد که آن روح را به وجود آورند[54]) گویای عدم ارتباط مستقیم مباحث وی با جامعهشناسی معرفت است. بحث اصلي اقبال، درباب ضرورت پرداختن به اجتهاد و نکوهش تقليد و بيزاري جستن از انسداد باب اجتهاد است؛ و ربط مستقیمی به تعين اجتماعي معرفت ندارد. هر گونه ارتباط اجتهاد با شرایط زمانه، جامعهشناسی معرفت تلقی نمیشود. اساساً بحث اقبال ماهيت هنجاري دارد؛ و توصیفی در باب جامعهشناسی معرفت نیست. وي نميگويد اجتهاد و معرفت فقهي مسلمانان تعين اجتماعي يافته است؛ بلکه ميگويد فقه اسلامي دچار رکود شده و مسلمانان بايد در پرتو تجربه خود و اوضاع جديد زندگي، اصول حقوقي اساسي اسلام را از نو تفسير کنند.[55] بحث ديگري که از سوي اقبال مطرح شده موضوع «خودي» و «اسرار خودي» و «رموز بيخودي» است. مؤلفان از سخنان اقبال در اين زمينه نتيجه ميگيرند که «خودي»هاي مختلف بر اساس شرايط تاريخي ـ اجتماعي متفاوت شکل ميگيرد؛ و بنابراين، اين باور اقبال يک انگاره جامعه شناسي معرفت است. اما مباحث وی در اين خصوص نيز هنجاري و از مقوله «بايد و نبايد» است و ميخواهد به مسلمانان توصيه کند که چگونه به ايجاد و حفظ خودي پرداخته و از عواملي که سبب بيخودي ميگردد، دوري بجويند. وي در «اسرار خودي» کوشيده است تا احساس خودي و احساس هويت انساني را در فرد مسلمان زنده کند؛ و در «رموز بيخودي» اصول اساسياي را تشريح کرده است که اساس تشکيل امت آرماني اسلام بايد بر آن استوار باشد. به نظر ميرسد که اين نوع مباحث توصيهاي و هنجاري، ربط روشني با تعين اجتماعي معرفت و جامعهشناسي معرفت پيدا نميکند.
به نظر ملکالشعراء بهار، در تاريخ اسلام نژادگرايي توسط بنياميه دامن زده شد و اقوام غير عرب (عجم = رومي، ايراني، نبطي، قبطي و غيره) از سوي اعراب و بني اميه تحقير شده و آنان تنها خود را بزرگ و شريف خوانده و غير عرب را بنده و پرستنده خود ساختند. وقتي دوران به بني عباس رسيد، آنان که از عرب به تنگ آمده بودند و به آنها اعتمادي نداشتند، خود را در آغوش ايرانيان انداختند. بنابراين، در عهد بنيعباس گفتوگو و مشاجرة شعوبية هواداران «عجم» و مخالفان آنها هواداران قبايل «عرب» درگرفت. طرفين براي اثبات مرام خويش، مقالات، رسالهها و کتابها نوشتند. در نتيجة اين جنجال عظيم، دو علم ترقي کرد: يکي علوم عربيه (صرف و نحو و لغت)، و ديگري علم تاريخ.[56] ملکالشعراء بهار را به صرف ارائه چنين تحليلي نمیتوان جامعهشناس معرفت ناميد. به نظر ميرسد که «جامعهشناسي معرفت» (به عنوان دانشی اجتماعی جدید که مبتنی بر زمینهگرایی است) براي او نيز اساساً امری ناانديشیده بوده است. بهار تنها از ارتباط رشد و ترقي دو دسته از علوم (مجموعه علوم عربيه، و علوم فرهنگي و تاريخي) با شرايط اجتماعي سخن گفته است.
در مجموع، نه تنها علامه طباطبایی و امثال او جامعهشناس معرفت نبودهاند، بلکه اساساً در مباحث ایشان رگههای این رشته علمی نیز دیده نمیشود. هر گونه بحث از نسبت جامعه و معرفت را نمیتوان تحت دیسیپلین جامعهشناسی معرفت جای داد. در اصل، روش متفکران اسلامی متنگرایانه است؛ و به همین دلیل، با جامعهشناسی معرفت که حوزهای زمینهگرایانه از دانش است نسبت مشخصی پیدا نمیکند. نهایت امر این است که مباحث علامه طباطبایی مبانی معرفتشناسانهای را به عنوان مبانی بعیده حوزههای مختلف دانش تمهید میکند. مباحث ابنخلدون و افراد مشابه وی هم هرچند در ظاهر با جامعهشناسی معرفت شباهت دارد، اما اساساً وی فیلسوف علوم اجتماعی بوده، نه یک جامعهشناس (یا جامعهشناس معرفت). بين جستجوي شرايط امكان تأسيس جامعهشناسي معرفت در انديشه مسلمانان و اصل تاسيس آن بايد تفاوت گذارد . انديشمندان مورد بحث ممكن است برخي از مباني و پيش فرضهايي را طرح کرده باشند كه بر اساس آن، سخن از جامعهشناسي معرفت امكانپذير شود، ولي هرگز خود به طور مستقل به تأسيس آن اقدام نكردهاند؛ و اساساً به آستانه تاسيس نيز به دليل انديشهناپذيري شرايط علوم مدرن گام نگذاشتهاند. البته نگارنده این سطور، چه در این بحث و چه در بحث رئالیسم انتقادی، به هیچ وجه مدعی قطع ارتباط بین مفاهیم یا نظریههای مدرن با سنت نیست؛ و برعکس، اعتقاد دارد میتوان شاخصهای مفاهیم یا نظریههای مدرن را به سنت عرضه نمود؛ و میزان برتافتن (یا برنتافتن) آن را «ظرفیتسنجی» نمود.[57] وجه مشابهت متونی که در اینجا مورد بررسی و نقد قرار گرفت، اسلامیسازی معرفت بود؛ هرچند اصل این بحث در این مختصر امکان طرح نداشت؛ و فرصتی دیگر را میطلبد.
[1] . محقق حوزوی و عضو هیأت علمی دانشگاه مفید
[2] . آندرو سایر، روش در علوم اجتماعی: رویکردی رئالیستی، ترجمه عماد افروغ، تهران، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1385.
[3] . عبدالرضا عليزاده (و ديگران)، جامعهشناسي معرفت: جستاري در تبيين رابطه ساخت و کنش اجتماعي و معرفتهاي بشري، زير نظر: دکتر محمد توکل، قم، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، 1383.
[4] . حمید پارسانیا، «رئالیسم انتقادی حکمت صدرایی»، فصلنامه علوم سیاسی، ش 42 (تابستان 1387).
[5] . سایر، همان، ص 6-7.
[6] . همان، مقدمه عماد افروغ، ص هشت.
[7] . همان، ص ده و سیزده.
[8] . سید جواد طباطبایی، ابنخلدون و علوم اجتماعی، تهران، طرح نو، 1374، ص 216.
[9] . همان، ص 216-217.
[10] . reduction
[11] . سایر، همان، ص یازده.
[12] . همان، ص شانزده.
[13] . پارسانیا، همان، ص 19-20.
[14] . همان، ص 23.
[15] . سایر، همان، ص 79-80.
[16] . پارسانیا، همان، ص 28-29.
[17] . همان، ص 23.
[18] . همان، ص 24.
[19] . همان، ص 26.
[20] . سایر، همان، ص 21-23.
[21] . همان، ص 24-32.
[22] . همان، ص 110.
[23] . همان، ص 97.
[24] . همان، ص 43.
[25]. مرتضي رضوي، جامعهشناسي شناخت، تهران، انتشارات کيهان، 1371، ص3.
[26] . wissessozialogie (sociology of knowledge)
[27]. عليزاده (و ديگران)، همان، ص25.
[28]. پتر ل. برگر (و توماس لوکمان)، ساخت اجتماعي واقعيت (رسالهاي در جامعهشناسي شناخت)، ترجمه فريبرز مجيدي، تهران، نشر ني، 1376، ص11.
[29]. مايکل مولکي، علم و جامعهشناسي معرفت، ترجمه حسين کچويان، تهران، نشر ني، 1376، ص12.
[30]. برگر (و لوکمان)، همان، ص221.
[31]. علیزاده (و دیگران)، همان، مقدمه کتاب، ص16-17.
[32]. همان، ص366-367.
[33] . همان، ص 474-483.
[34] . همان، ص 490.
[35] . همان، ص 486-505.
[36]. همان، ص516.
[37]. همان، ص522.
[38] . همان، ص 516-556.
[39] . همان، ص 552.
[40]. contextualist
[41]. همان، ص 467-468.
[42]. همان، ص483.
[43]. عبدالکريم سروش، قصه ارباب معرفت، تهران، صراط، 1373، ص 39.
[44]. همان، ص 41و 45.
[45]. ابو حامد محمد غزالي، احياء علوم الدين، ج1، بيروت، دارالکتب العلمية، 1406 ق، ص 23-24.
[46] . ر.ک: عليزاده (و ديگران)، همان، ص490.
[47]. عبدالرحمنبن محمد ابنخلدون، مقدمه،تحقيق: د. درويش جويدي، بيروت، المکتبة العصرية للطباعة و النشر، 1423 ق، ص462-463.
[48]. علیزاده (و دیگران)، همان، ص 502.
[49] . همان، ص 495.
[50] . همان.
[51] . طباطبایی، همان، ص 219.
[52]. علیزاده (و دیگران)، همان، ص 508.
[53]. همان، ص 519.
[54] . همان، ص 505.
[55]. محمد اقبال لاهوري، احياي فکر ديني، ترجمه احمد آرام، تهران، رسالت قلم، 1346، ص 192- 198
[56]. علیزاده (و دیگران)، همان، ص21-22.
[57] . سید صادق حقیقت، «ظرفیتسنجی مفاهیم سیاسی مدرن»، علوم سیاسی، ش 38 (تابستان 1386).