در فهم جمهوریت تأخر فرهنگی داشته ایم
«در فهم جمهوریت تأخر فرهنگی داشته ایم: بررسی تبارشناسی مفهوم جمهوریت در اندیشة غربی و ایرانی»
در گفتگو با دکتر سیدصادق حقیقت
(مجله حضور، ش 106، بهار 1403)
اشاره: دکتر سیدصادق حقیقت، عضو هیات علمی پژوهشکدة امام خمینی و انقلاب اسلامی و پژوهشگر صاحبنظر به ویژه در زمینه های اندیشة سیاسی اسلامی، روش شناسی در علوم سیاسی، انقلاب ایران و اسلام سیاسی است. مطالعات و پژوهشهای متنوع ایشان در رشته های فقه شیعه، علوم سیاسی و اسلام سیاسی و انقلاب اسلامی و برخورداری از دانش سیاسی روز گفتگوی بین رشته ای با ایشان در زمینههای تاریخی و سیاسی و دینی را ممکن و در عین حال مفید و آموزنده میکند. در این گفتوگو به تبارشناسی تاریخی و مفهومی جمهوریت در جهان غرب و ایران پرداخته شده است.
....................................................................................
*جمهوریت در تفکر ایرانی/اسلامی پیشینهای نداشته است. چرایی این موضوع باید واکاوی شود. چرا تا پیش از انقلاب اسلامی این مفهوم به عنوان نظریه در تفکر جریانها و گروههای مختلف سیاسی ایران مطرح نبوده است؟ برای فهم این پرسش بهتر است از تاریخ و سیر تحول مفهوم جمهوریت بعد از رنسانس در غرب آغاز کرد. مفهوم جمهوریت در غرب چه سیر تحولی را پشت سرگذاشته؟ آیا روند و جریان ثابتی و رو به پیشرفتی داشته یا فراز و فرودهایی را سپری کرده است؟
کلمة جمهوری سه کاربرد مهم در علوم سیاسی و اندیشه سیاسی داشته است. اول: این اصطلاح در کتاب جمهور یا جمهوری از افلاطون، به معنای حکمرانی یا حکومتداری است. کتاب افلاطون که به جمهور یا جمهوری ترجمه شده، اساساً کاری به شکل و نظامهای حکومتی امروزه ندارد که جمهوری در مقابل پادشاهی است بلکه دربارة اصل حکمرانی و شیوة حکومت کردن بحث میکند. بنابراین این اصطلاح را کنار میگذاریم.
در اصطلاح دوم، جمهوری به عنوان شکل حکومت است نه محتوای حکومت؛ یعنی هر نظامی که رئیس جمهور دارد و پادشاه ندارد. چرا میگوییم شکل حکومت؟ به دلیل اینکه نظام صدام هم جمهوری بود اما در واقع مردم حاکمیت نداشتند. جمهوری بود، چون رئیس جمهور داشت و پادشاه نداشت. بنابراین نظامهای موجود یا پادشاهیاند یا جمهوری یا اشکال دیگر. این از حیث صورت است، یعنی هر حکومتی میتواند جمهوری واقعی باشد و اسم آن هم جمهوری باشد، یا اسم حکومتی، مثل حکومت صدام، میتواند جمهوری باشد ولی واقعیت آن دیکتاتوری باشد.
معنای سوم از جمهوریت و جمهوری، حاکمیت واقعی مردم است که تا اندازة بسیار زیادی به واژة دموکراسی نزدیک میشویم. وقتی از این نسبت میان جمهوریت و اسلامیت، صحبت میکنیم منظور چیست؟ یا دیدگاه امام خمینی دربارة جمهوریت چیست؟، معنای سوم مدنظر است. یعنی سوال از این است که حاکمیت واقعی مردم در حکومت اسلامی وجود دارد یا نه؟ این مساله با اسلامیت جمع میشود یا نه؟ همچنین میزان حاکمیت و دخالت مردم در سرنوشتشان چه مقدار است؟ بنابراین ما با معنای سوم از جمهوری کار داریم.
*آیا این مفهوم در دوره رنسانس به بعد در غرب، به یک شکل در کشورهای اروپایی و آمریکایی بروز و ظهور داشته یا انواع مختلف دارد؟
نه، همان طور که عرض کردم هم جمهوریت به معنای شکلی مطرح بوده و هم به معنای محتوایی؛ ولی مهم این است که وقتی که معنای محتوایی پیدا میکند به دموکراسی نزدیک میشود. لذا آن قدر که در کشورهای غربی بر واژة دموکراسی تأکید میشود، بر واژةه جمهوریت تأکید نمیشود. برای نمونه، در جمهوری اسلامی ایران از ابتدا که امام خمینی فرمودند: «جمهوری اسلامی نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر»، حساسیت بیشتر روی کلمة جمهوریت قرار گرفته اما در غرب عمدتاً تأکید بر واژه دموکراسی است.
*با توجه به اینکه به افلاطون اشاره کردید، خود افلاطون اشکالات و ایراداتی به جمهوریت و رأی مردم مطرح میکند که این احتمال وجود دارد که عوام یا نابخردان دخالت کنند و در محتوا و شکل حکومت تأثیرگذار باشند.
این موضع به جمهوریت ربط ندارد بلکه دربارة بحث دموکراسی است که دموکراسی در یونان، نوعِ بد حکومت توسط اکثریت مردم است. یعنی برخلاف دموکراسی در زمان حاضر که مفهومی مثبت تلقی میشود، در یونان باستان نزد افلاطون، ارسطو و سقراط، دموکراسی واژهای منفی بود. حکومت نابخردان حکومتی است که منافع مردم را تأمین نمیکند ولی اکثریت مردم که نادان هستند، حاکمیت پیدا میکنند. بنابراین بین واژة دموکراسی در یونان باستان و دموکراسی در دورة معاصر اشتراک لفظی وجود دارد.
*تفاوت محتوایی این دو چیست؟
امروزه دموکراسی به معنای حاکمیت واقعی مردم معنای مثبتی دارد؛ به گونهای که شوروی که حکومتی دیکتاتوری بود ادعا میکرد که دموکراسی واقعی است. یا کره شمالی که حکومتی دیکتاتوری است، مدعی است که ما دموکراسی واقعی را داریم؛ چون دموکراسی واژة مثبتی است. ولی برای افلاطون، دموکراسی واژه منفی است چون همانطور که فرمودید حکومت اکثریت نابخرد است.
*با توجه به پدیدة ترامپیسم، آیا در بین متفکران اندیشه سیاسی امروز دربارة سرنوشت دموکراسی بازاندیشی انتقادی شکل گرفته است؟
بله، امروزه این بحث مطرح شده است که حکومتهای مدعی دموکراسی، آیا واقعاً دموکراتیک هستند یا نه؟ برای نمونه حمله نیروهای پلیس آمریکا به دانشجویان در دانشگاههای مختلف، این سوال را تجدید کرده که آمریکا نظام دموکراتیک واقعی است یا نه؟ مسلم این است که آنچه که برای آمریکا وجود دارد منافع ملی است و دموکراسی، حقوق بشر و امثال اینها ابزارهایی برای تأمین منافع ملی آمریکا هستند. لذا وقتی که منافع ملی آمریکا در حمایت از اسرائیل است طبق منطق خودشان باید به دانشگاهها حمله کنند و دانشجویان حامی غزه و فلسطین را دستگیر کنند.
دموکراسی دارای درجاتی است؛ حدود ده سال پیش مجلة اکونومیست، رنکینگ و رتبهبندیی از دموکراسی طبق تعریفها و معیارهایی که داشت، ارائه کرده بود که در نتیجه کشورهای اسکاندیناوری و به خصوص نروژ در رتبههای اول بودند و انگلستان در رتبه هفدهم و آمریکا در رتبه نوزدهم بود. مسلماً در طی این ده سال گذشته، آمریکا و انگلستان رتبههای بدتری را به خودشان اختصاص دادهاند. در دموکراتیک بودن و نبودن کشورها نباید بین صفر و صد یا سیاه و سفید نگاه کنیم، بلکه به رنکینگ یا درجهمند بودن دموکراسی باید توجه داشت. بنابراین باید بگوییم که آمریکا بعد از حمله به دانشگاههای این کشور بر سر مساله غزه، چند درجه دموکراتیک بودن خود را از دست داده است. مثل فوتبال که جایگاه تیمی با زدن یا خوردن یک گل، در رنکینگ فوتبال عوض میشود.
*علت اینکه دموکراسی کشورهای اسکاندیناوی و نروژ از دموکراسی کشورهای آمریکا و انگلیس متفاوت است، چیست؟
دو دلیل عمده دارد: دلیل اول این است که مطامع امپرالیستی در این کشورها وجود ندارد. برای نمونه منافع ملی نروژ این است که آب معدنی خود را به قیمت نفت بفروشد، یا صندوق ذخیره ارزی داشته باشد تا سرمایه خود را جمع کند. نروژ به دنبال این است که بدون دخالتهای بینالمللی و صادر کردن بحران به کشورهای مختلف و حضور در مناطق دیگر مثل خاورمیانه و خلیج فارس، منافع ملی مردم کشور خود را تأمین کند.
دلیل دوم این است که نظامهای اسکاندیناوری نظامهای سوسیال دموکراسی هستند. این نظامها بر اساس اصطلاح «دولت رفاه»، خود را متعهد میدانند تا حداقلهای معیشتی را برای مردم کشورشان تأمین کنند، به گونهای که فقیرِ فقیر و غنیِ غنی وجود نداشته باشد. این کار را با مالیاتهای تصادی و روشهای دیگر انجام میدهند و نتیجه آن این است که طبقة متوسط بسیار بزرگ میشود و فقیرِ فقیر و غنیِ غنی خیلی کم میشود؛ برخلاف کشورهای سرمایهداری که طبقة متوسط ضعیف میشود و مردم یا فقیرند و یا غنی مطلق.
*در واقع این تفاوتها به میزان درجة سرمایهداری کشور بستگی دارد.
به میزان سیاستهای دولت رفاه بستگی دارد. برای نمونه، در کشور خودمان در دو سال اخیر هشت میلون نفر را زیر خط فقر فرستادیم. ارسطو 2500 سال پیش گفته است که در کشوری که طبقة متوسط ضعیف شود، ثبات سیاسی آن کمتر میشود. نوع حکومت ما سرمایهداری نیست اما متأسفانه بین دهکهای جامعه از نظر اقتصادی فاصله افتاده است و طبقه متوسط در حال حذف شدن است. این وضعیت ما است اما وضعیت آمریکا در مقایسه با کشورهای اسکاندیناوی این است که طبقة متوسط کم است و بسیاری از مردم یا فقیرِ فقیر و یا غنیِ غنی هستند اما در کشورهای اسکاندیناوی که سیستم سوسیال دموکراسی وجود دارد، طبقة متوسط بسیار بزرگ است و طبق یک قانون مسلم در علوم سیاسی، در هر جامعهای که طبقه متوسط زیاد باشد، باثباتتر است.
*هگل جملهای دارد که در دورة باستان سه نوع تمدن وجود داشت: تمدن مذهب که یهودیت بود، تمدن فلسفه که یونان بود و تمدن حکمرانی که ایران بود. در آثار مختلف سیاسی و فلسفی و فرهنگی این تعریف از ایران دروه پیش از اسلام وجود داشته است که ایران را به عنوان الگو و نمونه حکمرانی میشناختند. در کانون این حکمرانی در ایران، با فراز و فرودهایی، به طور کلی، مفهوم داد و عدالت، قرار داشته است. سوال این است، ما که در دورهای با امپراتوری شاهنشاهی که تقریباً بر سی کشور، در مقیاس امروز، حکمرانی میکرده و به حس حکمرانی مشهور بودیم، چرا این تجربه و منش و شیوة حکمرانی در چارچوب نظری و تاریخی خودش یعنی عدالت به منبع و مرجعی برای نظریهپردازی امروز در زمینة اندیشه و نظام سیاسی در زمانه مدرن مبدل نشد؟
فرمایش شما درست است که هگل یکی از تمدنهایی را که میستاید، تمدن ایرانی است. جالب این است که 2500 سال پیش افلاطون هم تمدن ایرانی و شیوة حکومت در ایران را ستایش میکند. ما میدانیم که 2500 پیش، سیستم و دموکراسی دولت ـ شهری در یونان حاکم بود. ارسطو صد قانون اساسیِ دولت ـ شهرها را جمع کرد و با هم مقایسه کرد. در آن زمان ایران یک امپراتوری بزرگ بود که چندین کشور را زیر نظر داشت. یک قانون کلی وجود دارد که هر تمدنی که به اوج میرسد، بر اساس فرهنگ متعالی و حکومتداری بسیار برجسته بوده است. هر تمدنی مثل تمدن مصر، تمدن چین و تمدن غرب این گونه بوده است، چون نقاط مثبتی داشته است. اگر تمدن ایران در آن زمان توانسته در حد یک امپراتوری بزرگ شود و مناطق مختلف را از نظر جغرافیایی دربربگیرد، به این دلیل بوده که نوع حکمرانی آن نقاط مثبت بسیار زیادی داشته و فرهنگ ایرانی، فرهنگ غنی بوده است. اینکه چرا در طول زمان این وضعیت را از دست دادیم و امروزه در وضعیت مشابه قرار نداریم؟، علل و عوامل بسیار مختلفی دارد. یکی از آنها بحث زوال اندیشه سیاسی در ایران است که باید بحث کنیم که چرا اندیشه و عقلانیت سیاسی، استقلال خود را از دست داد و به حاشیه رفت؟ مساله دیگر این است که از نظر فرهنگی ما در آن زمان تکفرهنگی بودیم. امروزه ما چهار فرهنگِ ایرانی، اسلامی، غربی و شرقی یعنی سوسیالیستی داریم و نسبت خود با این چهار فرهنگ را نمیتوانیم تعریف کنیم. این چهار فرهنگ یکجا جمع شده است و ما نتوانستهایم بین آنها تلائم و سازگاری برقرار کنیم. در فرهنگ ایرانیت، ما نوروز و سیزده بهدر داریم. فرهنگ اسلامیت داریم که صدا و سیما و نظام سیاسی حاکم، آن را ترویج میکنند. فرهنگ و تمدن غرب بر تفکر افراد از مشروطه تا امروز تأثیر بسیار زیادی داشته است. تفکر سوسیالیستی به شکل خاص در چپ اسلامی یعنی خداپرستان سوسیالیست، شریعتی، مجاهدین خلق و گروههای متأثر از این آن ظهور و بروز داشته است. در این راستا، مارکسیسم وقتی که به ایران میرسد، ترقیق میشود، مقداری از غلظت خود را از دست میدهد و به اندیشههای سوسیالیستی تبدیل میشود. بنابراین الان منِ جوان نمیدانم که ایرانی هستم؟ اسلامی هستم؟ شرقی هستم؟ یا غربی هستم؟ این چهار فرهنگ به شکل نامتلائم در یک فرد ایرانی وجود دارد، بدون اینکه نسبتشان با همدیگر مشخص شود.
*در دوره ایران پس از اسلام سه تمدن همزمان وجود داشت: اول، میراث یونانی بوده که از طریق ترجمه نشر پیدا میکرده است. دوم، تفکر ایرانشهری، زردشتی یا اوستایی و سوم هم اسلام بوده است. پس از اسلام این سه جریان فکری در ایران وجود داشته است اما کسانی مثل فارابی، سهرودی و اسماعیلیه و ... در آثار خود مانند حکمت خسروانی، سیاستنامهها و شریعتنامهها سعی کردند این تمدنها و فرهنگها و تفکرها را در چارچوبی منسجم و با مبانی یگانه تفسیر و تبیین و به قولی این افقهای متفاوت را درهم آمیزند. در واقع تنوع، عامل نیست بلکه خود معلول است. شاید بشود گفت که در دورة رنسانس فرهنگی ایران و عصر طلایی، این امکان برای متفکران وجود داشت تا بتوانند به تجمیع، آمیختگی و آمیزش افقها دست بزنند. چرا امروزه نمیتوانیم به چنین تفسیر و تبیینی دست یازیم؟
آن زمانی که شما میفرمایید یعنی قرن چهارم هجری، تمدن اسلامی در اوج بود و از کشورهای مغرب زمین پیشتر بود. طبق قاعدهای که عرض کردم، هر تمدنی که هژمون و مسلط میشود، نقاط قوت پیشینی و پسینی دارد. تمدن اسلامی وقتی که در قرن چهارم مسلط میشود، میتواند از تمدن یونان تغذیه کند، محسنات آن را بگیرد و در خود ذخیره و بومی کند. دقت کنید، زمانی که ایرانیت داشتیم و اسلام نیامده بود، ما تک فرهنگی بودیم لذا اسلام که آمد این دو فرهنگ با هم تعاملاتی داشتند. طبق فرمایش شما در حکمت خسروانی به یک شکل، در فارابی به شکل دیگر و فقها به شکل دیگر، تلائم کم و بیش به وجود آمد ولی مهم این است که در دوران جدید فرهنگهای سوسیالیسیتی و غربی اضافه شدند و اکثر مشکلات ما از رویارویی با تجدد، از مشروطه به بعد آغاز شد. وقتی که ما با تجدد روبرو شدیم، نوع خودباختگی در برخی روشنفکران و حیرت در برخی دیگر شاهد هستیم لذا امروزه ما نمیدانیم که به چه میزان سوسیالیست هستیم، به چه میزان تجددگرا هستیم و به چه میزان مسلمان و به چه میزان ایرانی هستیم. این موضوع بحث جامعهشناختی و بحث اندیشهای نیاز دارد و تاکنون پاسخ مناسبی از طرف روشنفکران و متفکران داده نشده است که چه نسبتی بین این چهار فرهنگ وجود دارد.
* چرا مساله جمهوریت یا دموکراسی در ایران برای نحلههای فکری حتی گروههای روشنفکر عمده نشد؟ بحث آزادی و مبارزه با استبداد وجود داشت اما کسی درصدد این نبود که جمهوری را جایگزین سلطنت کند. دکتر داریوش شایگان میگوید: «تا قبل از انقلاب اسلامی، حذف سلطنت و برقراری نظام جمهوری برای هیچ گروهی عمده نشد. حتی فدائیان اسلام که با شاه مبارزه میکردند نظام شاهنشاهی و شاه را قبول داشتند اما مصداق آن را صرفاً قبول نداشتند. بحث سر مصداق بود و نه سر ساختار و رژیم.» دلیل این نگرش چیست؟
همان بحث رویارویی با تجدد است که ما هم دیر با تجدد روبرو شدیم و هم اینکه نتوانستیم تجدد را با ابعاد مختلف آن درک و آن را بومیسازی کنیم. اتفاقی که از رنسانس به بعد در غرب میافتد، با تأخّر فرهنگی به ما میرسد و شاید بعد از سه یا چهار قرن این رویارویی اتفاق میافتد. اگر ما دوران معاصر در غرب را از رنسانس تصور کنیم، دوران اندیشه معاصر در ایران حدود 120 سال پیش از مشروطه شروع میشود؛ یعنی قرن پانزدهم. بنابراین تأخّر فرهنگی، خود را اینجا نشان میدهد. اما اینگونه نیست که اساساً مساله جمهوریت و دموکراسی برای هیچ جریان سیاسی و فکری مطرح نباشد. از خود مشروطه که حساب کنیم، مسالة بسیار مهم برای متفکران مشروطه اعم از روحانیت، تحدید سلطنت بود یعنی چطور میتوانند قدرت سلطنت را محدود کنند. برای نمونه، مرحوم نائینی برای بهرهگیری از مزایای تجدد و توجیه فقهی پدیدههای مدرن مانند پارلمان، از استعارة امانت استفاده میکند و بر مبنای حسبهی موسّع نظریهای را مطرح میکند. چرا این کار را انجام میدهد؟ برای اینکه به شکلی قدرت شاه را محدود کند. دربارة اینکه کلمه مشروطه از شرط گرفته میشود یا نه، حرفهای زیادی گفته شده است اما محتوای مشروطه به یک معنا تحدید قدرت پادشاه بود اما واقعه مشروطه چندان قرین به موفقیت نیست. بعد از مشروطه، 15 سال خلأ سیاسی وجود دارد، جامعه دچار آنارشی و هرج و مرج میشود و منتظر دیکتاتوری مصلح است که او را در رضاخان و بعداً رضاشاه میبینند. امام خمینی هم در سال 1341 کم کم به سمت نظریة و تأسیس حکومت اسلامی میروند. اگر نامة امام خمینی به شاه در قضیۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی ملاحظه شود، امام شاه را نصیحت میکنند که جلو عَلَم را بگیر و از سه مسالهای که در لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی وجود دارد، جلوگیری کن. امام تا سال 1341 امید داشت که شاه بماند و بر اساس قوانین مشروطه حکومت کند اما بعد از آن کم کم ناامید میشوند و به طرف تأسیس حکومت اسلامی میروند.
البته رضاخان قبل از اینکه شاه شود، پیشنهاد جمهوری در ایران را مطرح میکند. قضیهاش را میدانید که به قم سفر میکند و خدمت مراجع میرسد و میگوید که من میخواهم جمهوری اعلام کنم اما نظر مراجع این است که تو پادشاهی اعلام کن، ما موافقیت میکنیم اما جمهوری اعلام نکن. چرا؟ به خاطر اینکه تصور علما از جمهوری، سکولاریسم بود. همانطور که آتاتورک در ترکیه جمهوری اعلام کرده بود و جمهوریتْ سکولار بود، تصورشان این بود که اگر رضاخان جمهوریت را بپذیرد، سکولاریسم را پذیرفته است.
*واقعاً در آن دوره مفهوم سکولاریسم در اذهان وجود داشت؟ یعنی علما از این واژه شناختی داشتند؟
مفهوم لائیسیته در دورة آتاتورک در داخل ایران خوب فهم نشده بود، و دو کلمۀ جمهوریت و لائیسیته را قرین هم میانستند و وقتی رضاخان کلمة جمهوری را به کار میبرد، ما تصور میکردند که مقصود رضاخان هم از جمهوری ضرورتاً لائیسیته یا سکولاریسم، به معنای انگلیسی آن، است. در حالی ضرورتاً این گونه نیست و جمهوریت تلازمی با لائیسیته و سکولاریسم ندارد.
*با اینکه قبل از انتخابات، آقای مطهری و دیگران در تلویزیون نظر میدهند که جمهوری یعنی چه و خود امام جمهوری را معنی میکنند که شکلی است که در غرب وجود دارد، ولی میبینیم که ابعاد و زوایای این موضوع برای مردم روشن نبود. بسیاری از مردم که به جمهوری اسلامی رأی دادند، نمیدانستند که جمهوری اسلامی چیست، فقط میدانستند که نظام استبدادی و سلطنتی نیست. به عبارت دیگر، بیشتر معنای سلبی جمهوری را میفهمیدند. این ابهام، تاریکی و عدم شناخت دقیق از مفهوم جمهوری، چه عواقب و پیامدهایی در جمهوری اسلامی داشته است؟
آیتالله مطهری در آن سخنرانی که اشاره کردید، میگویند که جمهوریت شکل نظام را تعیین میکند. در ابتدای مصاحبه عرض کردم که اتفاقاً شکل نظام خیلی اهمیت ندارد چون جمهوریت محتوا را باید مشخص کند. در شکل نظام، صدام رئیس جمهور است اما دیکتاتور است. بنابراین جمهوریت صرفا شکل نظام نیست. همانطور که فرمودید ما در ابتدای انقلاب تصور صحیحی از جمهوریت نداشتیم لذا نسبت آن با اسلامیت هم چندان مشخص نبود. فهمی اجمالی از آن داشتیم اما فهم تفصیلی نداشتیم. به نظر من حضرت امام با هوشیاری با جملهای که فرمودند: «جمهوری اسلامی نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر»، خطی را به مردم نشان دادند که اسلامیت و جمهوریت با هم تنافی ندارد.
اگر جمهوریت را به معنای محتوا یعنی حاکمیت و خواست مردم بگیریم، آیا با اسلامیت تنافی دارد یا نه؟ من به مبنای فقهی امام اشاره میکنم. مبنای فقهی امام نظریة نصب است. معنای نظریة نصب را آنگونه که برخی از فقها معنی کردهاند، این است که ولی فقیه را خدا نصب کرده و مردم هم باید تبعیت کنند، لذا اگر مردم بعد از تشکیل حکومت تبعیت نکردند، باید آنها را سرکوب کنیم. اینها یک مفهوم افراطی از نظریة نصب را ارائه کردهاند. در حالی که نظریة نصبی که امام خمینی مطرح میکند با این تفکر افراطی ناسازگار است. امام هم به نظریة نصب اعتقاد دارند و هم میفرمایند: «مردم میتوانند جمهوری اسلامی را انتخاب نکنند، برگشتن محمدرضا را بخواهند، حکومت کمونیستی انتخاب کنند.» بر اساس تفسیر امام خمینی درست است که ولی فقیه منصوب از طرف خداوند برای حکومت کردن است اما منافاتی با خواست مردم ندارد. به بیان دیگر، ولی فقیه به شرط خواستن مردم منصوب است و این را میتوانیم «نظریة نصب مشروط» بنامیم. یعنی مطلقاً خداوند ولی فقیه را نصب نکرده است، به شرطی که مردم بخواهند و الا فایدهای ندارد که بگوییم ولی فقیه منصوب است ولی اگر مردم او را نخواهند، خانهنشین میشود. پس نصب به شرطی است که مردم بخواهند. بنابراین مردم حقِ بر ناحق بودن دارند. مگر من و شما معتقد نیستیم که مارکسیسم و کمونیسم حکومتی و اندیشهای ناحق است؟ مردم هم میتوانند ناحق باشند. چون امام فرمودند: «مردم میتوانند حکومت کمونیستی را بخواهند.» پس بر اساس نظریه امام خمینی بین نظریة نصب و جمهوریت به معنای محتوا یعنی خواست اصیل مردم، تنافی وجود ندارد.
*در روند تحولات در چهار دهة گذشته میبینیم، تعریف دقیق و روشنی در جامعه از جمهوریت وجود ندارد. لذا جریانهایی شکل گرفتند که به سادگی و آسانی، حق مردم در انتخاب حکومت را نادیده میگیرند. با اینکه امام در جملات صریحی گفتهاند و در برخی جاها به شورای نگهبان تذکراتی دادهاند ولی جریانی شکل میگیرد که به راحتی از حق مردم میگذرد و تفسیرهای دیگری از جمهوریت ارائه میدهد. سؤال این است که ریشة این دیدگاه به کجا بر میگردد؟ آیا فقر بحثهای تئوریک و نظری است؟ یا علل دیگری دارد؟
امام خمینی که دربارة جمهوری اسلامی گفتند کلمهای اضافه یا کم نشود، دو جریان را نقد کردند. اول، جریان التقاطی بود که میگفت «جمهوری دموکراتیک اسلامی». این جریا ها معتقد بود که دموکراسی را باید از غرب بگیریم نه دموکراسیی که در اسلام وجود دارد. چون امام خمینی میفرمود دموکراسی در دل اسلام وجود دارد. پس اگر امام کلمة دموکراتیک را حذف کردند، نه به خاطر اینکه با دموکراسی مخالف هستند بلکه به این دلیل است که دموکراسی در دل اسلام وجود دارد.
جریان دومی که امام خمینی آن را نفی کردند، جریانی است که معتقد به حکومت اسلامی در مقابل جمهوری اسلامی است. امام خمینی تصریح فرمودند که جمهوری اسلامی به معنایی که در همه جهان فهمیده میشود. یعنی جمهوریت را در دنیا به چه معنایی میفهمید؟ امام میفرماید که من به این معنا جمهوری اسلامی میگویم.
جریانی که امروزه وجود دارد که در این چهار دهه به تدریج تربیت شده است، جریانی است که به دنبال جایگزینی حکومت اسلامی به جای جمهوری اسلامی است. این جریان پشتوانة فرهنگی و سیاسی دارد: از نظر فرهنگی به دنبال فرهنگ متحجّر و تفکر متصلبی است که امام خمینی در زمانهای مختلف آن را نفی کردند و اسامی خاصی برای آن قائل شدند. گفتمانی که به دنبال جایگزین کردن حکومت اسلامی به جای جمهوری اسلامی است، از نظر سیاسی؛ رادیکال، افراطی و خشونتگرا است. چرا رادیکال است؟ چون این جریان، میانهروی در اسلام سیاسی که آیتالله مطهری قبول داشتند، قبول ندارد. چرا خشونتگرا است؟ به خاطر اینکه معتقد است که اگر در زمانی اکثریت مردم جمهوری اسلامی را نخواهند و از آن برگردند، محق نیستند زیرا معیارْ اکثریت مردم نیست. لذا اقلیت هم با ابزار خواست خودشان میتوانند اکثریت را سرکوب کنند. سرکوب اکثریت مردم به معنای خشونت است و سرکوب جز با خشونت امکانپذیر نیست. اینها تصریح دارند که اگر اقلیت مردم چهل درصد شوند، فرقی نمیکند که از پنجاه درصد بگذریم و شصت درصد از حکومت برگردند، آنها هم باید سرکوب شوند. اگر شصت درصد، هشتاد درصد شود حکم شرعی این گفتمان این است که حکومت اسلامی به هر قیمت و هزینهای باید حفظ شود. این جریان از نظر فرهنگی جریانی متحجّر و از نظر سیاسی جریانی رادیکال، افراطی و خشونتگرا است.
*وقتی میگویید جمهوری شکل نیست بلکه محتواست، این سوال پیش میآید که اسلام هم محتواست. مردم میتوانند جمهوری اسلامی را نپذیرند و حق تعیین سرنوشت خود را دارند. امام هم جاهای مختلف اشاره میکنند که جمهوریت، اعتبار خود را از رأی مردم میگیرد. وقتی که جمهوری تأسیس شد از کل به جزء که میرویم، آیا در جزئیات هم اسلامیت نقشی دارد یا نه؟ اگر جمهوریت مبنا باشد، اسلامیت کجاست؟ برای نمونه در موارد خاصی مثل بانکداری، آزادی و ... ممکن است مردم با کلیت آن موافق باشند اما در جزئیات مشکل داشته باشند.
امام به این فرض نپرداختند اما من بر اساس مبانی امام خمینی عرض میکنم. وقتی که ایشان میفرمایند مردم میتوانند اصل نظام اسلامی را نخواهند و حکومت کمونیستی را بخواهند، به طریق اولی میتوانند بخشی از قوانین اسلامی را نخواهند؛ هر چند شرعاً گناه کردهاند اما حقِ بر ناحق بودن دارند. در حالی که جریان افراطی و رادیکال، بین نقش مردم در تأسیس حکومت و نقش مردم در تداوم حکومت تمایز قائل میشوند. آن جریان معتقد است که برای تأسیس حکومت، ما به مردم نیاز داریم چون اگر مردم نباشند حکومت اسلامی تأسیس نمیشود اما وقتی که حکومت اسلامی تأسیس شد مردم حتی اگر اکثریت باشند نظرشان مشروع نیست و به هر قیمتی که شده حکومت را باید حفظ کنیم؛ به هر قیمت یعنی حتی با خشونت. چون وقتی مردم برخی از احکام یا کل احکام را نخواهند، میتوان به خشونت متوسل شد.
عجیب این است که امام خمینی همان اول با درایت و هوشمندی فرمودند فقط جمهوری اسلامی، و جمهوریت به معنایی که در دنیا میفهمند. فرانسه، انگلستان و کشورهای اسکاندیناوی، جمهوری را چگونه میفهمند؟ ما به همان معنا جمهوریت میگوییم. این آقایان میفرمایند که مقصود امام حکومت اسلامی بوده است و توریه کردهاند! در حالی که امام خمینی دربارة جمهوریت به آن معنایی که توضیح دادم، تصریح دارند. لذا اساساً جمهوریت بر اساس مبانی امام خمینی با نظریه نصب تنافی ندارد تا امام بخواهند توریه کنند یا مطلبی خلاف واقع بفرمایند.
* پس از دیدگاه شما بین جمهوریت و اسلامیت ناسازگاری وجود ندارد؟
بله، توضیح دادم که چرا بر اساس مبانی امام خمینی تنافی وجود ندارد. در حالی که امام خمینی معتقد به نظریه نصب هستند و ولی فقیه از طرف خداوند برای حکومت منصوب شده است، ولی مردم میتوانند حکومت غیراسلامی را بخواهند.
*راهکارهای برونرفت از وضعیت موجود چیست؟
اول اینکه اندیشمندان ما در مورد چهار فرهنگ ایرانیت، اسلامیت، شرقی و غربی که در فرهنگ ما به صورت نامتلائم کنار هم گرد آمدهاند، این فرهنگها را به گونهای بومیسازی کنند تا تناقضهای آن حتیالمقدور از بین برود. برای نمونه اگر بخشی از مردم به بقایای هخامنشی، قبر کوروش، نقش رستم و مانند اینها علاقهمندند، حکومت اسلامی مانع اینها نشود و با علایق ایرانیت مبارزه نکند.
از نظر تئوریک پروژهای که در پژوهشکدة امام خمینی و انقلاب اسلامی کار میکنم، بحث سنت و تجدد است و معتقدم بین سنت و تجدد همروی وجود دارد. متأسفانه یکی از مفروضات من در این پژوهش این است که تاکنون هیچ جواب قانعکنندهای از طرف متفکران حوزوی و دانشگاهی به این مساله داده نشده است. لذا برای ما ضرورت را دوچندان میکند تا دنبال راهحل باشیم.
مقتضیات جامعة مدرن این است که تفکیک قوا به شکل واقعی انجام شود. میتوانیم تجدد و مدرنیته را نپذیریم اما اگر بخواهیم مدرن باشیم و تجدد را بپذیریم، یکی از لوازم آن، این تفکیک قوای واقعی است. یکی از زمینههایی که به نظر من متفکران میتوانند روی آن کار کنند این است که نظام هرمیای که در سنت وجود دارد، آیا میتواند در دوران مدرن تداوم پیدا کند یا کلاً باید تغییر پیدا کند؟ به نظرم این یکی از موضوعات قابل تاملی است که در جمهوری اسلامی وجود دارد.