از ساختارگرایی تا پساساختارگرایی
چکیده: ساختارگرایی با تکیه بر اصولی همانند كلگرایی، سعي در كشف و مشاهدة ساختار در پس واقعيت اجتماعي، خصوصيات ذهني عام حاکم بر انسان، سرايت قواعد زباني به فعاليتهاي اجتماعي، حل نظامهاي فرهنگي با تقابلهاي دو گانه، بي اعتنايي به تاريخ و زمان، مشخص كردن ساختهاي هم ريخت، نفي سوژه محوري، خود تنظيمي، لاقياسيت ساختارها، مطالعة هم زمان ساختارها و توجه به ژرف ساختها نسبت به رو ساختها در دو مکتب فرانسوی (ساختارهای زبانی) و آمریکایی (ساختارهای اجتماعی) شناخته شده است. در خصوص آراء سوسور، میتوان به طرح مسأله تمایزها در بررسی و مطالعه زبان که در صدر همه آن ها تمایز زبان و گفتار، تمایز دال و مدلول، بررسی هم زمانی و در زمانی، و محور جانشینی و همنشینی وجود دارد، اشاره نمود. از دیدگاه نوام چامسکی، کلام همانا قدرت است. ساختارگرایی و پساساختارگرایی در وجهه انتقادی از فاعل شناسا (سوبژه) و تاریخگرایی اشتراک دارند. در گذار از ساختارگرایی به پساساختارگرایی، که به بیانی گذار از مدرنیسم به پسامدرنیسم هم بود، ویژگیهای زیر قابل اشاره است: زبان، به عنوان یک رسانه غیرشفاف، واقعيت را شكل ميدهد، و پديدهاي اجتماعي و جايگاهي براي مبارزة سياسي تلقی ميشود، سوژهها در منشاء خود اجتماعي هستند، و به نقش گفتمان و متن توجه جدی میشود.
واژههای کلیدی: ساختار (گرایی)، پساساختارگرایی، (پسا) مدرنیسم، زبان (شناسی)، نشانه (شناسی)، جبرگرایی.
ساختارگرایی چیست و چه پیشفرضها و اصولی دارد؟ ارتباط این مکتب با دیگر حوزههای دانش چیست؟ نقد پساساختارگرایان به ساختارگرایی چیست، و گذار از ساختارگرایی به پساساختارگرایی چگونه صورت پذیرفت؟ این مقاله در صدد است پس از تبیین اصول ساختارگرایی و کاستیهای آن، کیفیت گذار به پساساختارگرایی را توضیح دهد. با توجه به پساساختارگرا بودن (اکثر) پسامدرنها، به نظر میرسد گذار از ساختارگرایی به پساساختارگرایی بتواند به شکلی نشانگر گذار از مدرنیسم به پسامدرنیسم باشد.
چیستی ساختارگرایی
ساخت[2] یا ساختار، به عنوان چارچوب متشکل پیدا یا ناپیدایی هر چیز، عبارت از نظامی است که در آن، همه اجزای یک مجموعه در پیوند با یکدیگرند؛ و در کارکردی هماهنگ، کلیت اثر را می سازند؛ و موجودیت کل اثر در گرو همین کارکرد هماهنگ است. برخي ساختار را به قوانين ثابت و لايتغيري كه در همة سطوح زندگي انساني از شكل بدوي تا پيشرفته مدخليت دارد، تعريف كردهاند. از ديدگاه لوی استراوس، ساختار يعني مدلهاي ذهني انديشمندان كه به وسيلة آن ميتوان به ساختهاي نهفته اجتماع پي برد. برخي از ساختارگرايان ساختار را به امر واقعي، و برخي ديگر آن را به امر انتزاعي و مفهومي ذهني تعريف كردهاند. به نظر ميرسد، در تعريف استراوس تركيبي از همبستگي اجزاء يك مجموعه با هدف معين (مفهومي اعتباري و ذهني) مد نظر باشد (سيف زاده، 1379، ص 250-252). مهمترين پيشفرضهاي ساختارگرايي عبارتند از: وجود قواعد حاكم بر رويدادها، توان انسان در يافتن و ترسيم آن ها، طبيعت عمل و باورهاي ذهني از ساختارهاي خارجي، تغييرناپذيري ساختارها، پيچيدگي فزايندة ساختارها و ضرورت انفكاك ساختاري (به طور مثال، ساختار دموكراتيك از ساختار توتاليتر بايد از هم تفكيك شوند)، لزوم توجه به سطح تحليل، و بزرگتر بودن كل نسبت به مجموعة اجزاء. اگر بتوان اصول مشتركي بين انواع مختلف ساختارگرايي برشمرد، شايد بتوان به مسائل زير اشاره نمود: تماميت يا كلگرایی، سعي در كشف و مشاهدة ساختار در پس واقعيت اجتماعي، خصوصيات ذهني عام و مشخصي كه مبناي منطق انسان است، سرايت قواعد زباني به فعاليتهاي اجتماعي، حل نظامهاي فرهنگي با تقابلهاي دو گانه، بي اعتنايي به تاريخ و زمان، مشخص كردن ساختهاي همريخت (ايزومرفيك)، نفي سوژه محوري، خودتنظيمي، لاقياسيت ساختارها و عدم برتري يكي بر ديگري، مفروض گرفتن برخورد ميان رشتهاي، مطالعة هم زمان ساختارها (بر خلاف تاريخگرايي كه مطالعة در زمان است)، و توجه به ژرف ساختها نسبت به رو ساختها.
از دیدگاه لوي استراوس، پدر ساختارگرايي، رمز گوناگوني فرهنگي را بايد در ساختارهاي شناختي - يعني همان الگوهايي كه ذهن بشر بر واقعيت تحميل ميكند - باز جست. اين مكتب ساختارگرايي فرانسوي ناميده ميشود. پيروان رادكليف براون در بريتانيا و آمريكا بر ساختار جامعه و روابط اجتماعي تأكيد ميورزند؛ حال آن كه ساختارگرايان فرانسوي ميكوشند بر ساختارهاي علمي دست يابند كه بر چنين ساختارهاي اجتماعي تسلط دارند. افكار براون را كاركردگرايي ساختاري مينامند (بيتس، 1375، ص71 – 74). در ساختارگرايي، معنا همان ساختار متن است. ژرفساختارها كوچكترين واحدهاي معنادارند. ساختارگرايي از جنبة تحليل بر زيرساختارهاي ناآگاهانه پديدههاي فرهنگي پرتو افكني ميكند؛ و عناصر اين ساختها را در حالتي رابطهاي، و نه مستقل، ميبيند. ساختارگرايي در مجموع، مؤلف و متن منفرد و خواننده و تاريخ را در حاشيه قرار ميدهد. استراوس انسانشناسي را به زبان مرتبط ساخت. از ديدگاه او، معنا محصول رابطة ساختاري است. وی كوشيد ساختارگرايي را در چارچوب يافتن منشاء سيستمها در فرهنگ به كار برد. او معتقد بود ساختار ذهن انسان در رفتار اجتماعي متبلور ميشود. استراوس دو اصل متفاوت از ماركس استخراج كرد: اول اين كه جامعه از ساختار نسبتاً پايدار روابط بين عناصر اجتماعي تشكيل ميشود؛ و دوم اين كه طبقه هيچ جايگاه ويژهاي در آن ميان دارا نيست. اگر جامعه ذاتاً ساختاري پايدار باشد كه دگرديسيهاي آن را نتوان پيش بيني كرد، ديگر عرصهاي براي انسان باقي نميماند كه به آيندة سياسي خود شكل دهد. ماركسيسم از جايگاه خاص هر ملت در شكوفندگي و پيشرفت عمومي تاريخ سخن ميگفت، و ساختارگرايي از استقلال هر فرهنگ (لیلا، 1382). تبيين استراوس، نوعي از ساختارگرايي است كه همان قدر بر زبان شناسي متكي است كه بر علم الاجتماع سنّتي. انديشة راهنما در اين رويكرد عبارت است از كشف نظمي نهاني در جنگل آشفتة ادراكات تجربي، و اين را هدف تبيين دانستن. و به همين سبب، اين رويكرد در بردارندة دركي غير علّي از تبيين است. او بر آن است كه همچون ساختمان نحوي زبان كه قابل «رمزگشايي» است، جامعه هم ساختار نهاني دارد كه واجد نظمي انتزاعي و قابل رمزگشايي است؛ و همين رمز گشايي عين تبيين پديدههاست (ليتل، 1373، ص 171- 172).؛ يعني جامعه هم از باب تمثيل، ساختماني متنزع دارد؛ و هدف پژوهش اجتماعي كشف قواعد حاكم بر اين ساختمان است. او دو مجلد برگزیده مهم ترین مقاله هایش را انسانشناسی ساختارگرا نامیده است (احمدی، 1370، ص 183). ساختارگرايي لوي استراوس شمول جهاني و هر گونه حق و ارزش سياسي را در معرض شبهه قرار ميداد؛ و اصولاً انسان مدعي آن حقوق و ارزش ها را زير سؤال ميبرد. او اين مفاهيم را سرپوشي براي قوممحوري و استعمارگري و نسلكشي غربيها تصور ميكرد. هر چند استراوس در مسائل سياسي چندان وارد نشد، ولي در ميان چپ نو در دهة 1960 اين بدگماني را به وجود آورد كه همة تصورات جهان شمول اروپاييان - يعني عقل و علم و پيشرفت و دموكراسي ليبرال - به منظور ربودن غيريت آن «غير» غير اروپايي ساخته و پرداخته شدهاند.
آن چه آراء سوسور را با نقد ساختاری پیوند می دهد و اندیشه های او را به عنوان شروعی برای مطالعات ساختارشناسی در ادبیات معرفی می کند، طرح مسأله تمایزها در بررسی و مطالعه ی زبان است که در صدر همه آن ها باید از تمایز زبان و گفتار، تمایز دال و مدلول، بررسی هم زمانی و در زمانی، و محور جانشینی و همنشینی یاد کرد. سوسور برای اولین بار این نکته را مطرح کرد که زبان[3] و گفتار[4] از یک دیگر متفاوتاند. زبان مجموعهای از نشانه ها و قراردادهای ویژه است که سخنگویان یک جامعه زبانی مورد استفاده قرار می دهند؛ و عبارت از نشانه های قراردادی است که در یک دستگاه یا نظام خاص، مفاهیمی را بیان میکند. قواعد کلی و ساختار کلی زبان بین همه مشترک است؛ ولی گفتار جنبه شخصی و فردی دارد. نظام حاکم بر بازی شطرنج و قواعد کلی آن، در حکم بازی است؛ و گفتار به منزله حرکات و عملکرد شطرنج باز است (امامی، 1382، صص 12- 13). نشانه، مجموع دال و مدلول است. از دیدگاه نوام چامسکی، کلام همانا قدرت است؛ زیرا قدرت به نیروهای نهانی و پر رمز و راز حیات میبخشد. نقش و کار کلام برانگیختن نیروهایی است که تا کنون پنهان یا سترون بوده اند؛ و تنها در انتظار فرمان کلام بوده اند تا بر آن ها پرتو افکنند، آشکارشان سازد و امکان ورودشان را به قلمرو وجود و زمان فراهم آورد. این همان نیرویی است که انسان از همان بدو پیدایش تمدن به کلام نسبت داده است. زبان نوعی روند رهایی از خردگرایی مفهوم مدار، منطقی یا استدلالی است (چامسکی، 1379، ص 3).
در مجموع، ساختار گرایی روایت مدرنتری از کلگرایی محسوب می شود. مفروض تعريف ساختار آن است كه كل بيشتر از مجموع اجزاست؛ و اين كل است كه جزءها را تشكيل ميدهد و تعيين ميكند. هدف ساختارگرايي كشف ژرف ساختار است (شکرخواه). ساختار چارچوبي نيست كه نويسنده آن را توليد ميكند، بلكه پيكربندي است كه در متن مشهود است. ساختار سه خصوصیت دارد: هر جزء موجب دگرگوني ديگر اجزاء ميشود، ساختار ميتواند به صورت ديگر تجلي پيدا كند، و خاصيت پيش بيني دارد. ساختار و فرهنگ به هم مرتبط هستند؛ و به همين دليل، گاهي ساختارگرايي را به جاي فرهنگگرايي به كار بردهاند. ساختارگرایی در آغاز، رویکردی به زبان بود که ادعا داشت که زبان سیستمی از علائم است که معنا و نظم آن نه از زندگی اجتماعی با نیات خلاقانه سخنگویان منفرد، بلکه صرفاً از روابط علائم با دیگر عناصر در داخل سیستم نشأت می گیرد. مشخصه هر سیستم، منطق درونی است که عناصر داخل سیستم را به یکدیگر مرتبط میکند؛ و وظیفه زبانشناسی ساختاری پرده برداشتن از این منظق است. این رویکرد اولیه بعداً گسترش یافت؛ و تبدیل به نظریهای در مورد جامعه شد. ساختارگرایی در این مقام تأکید و تصریح می کند که عاملان آگاه آفریننده آن نظام یا سیستم معنایی نیستند که در آن زندگی می کنند؛ به عکس، در مقام سوژههای اجتماعی، آنان آفریده این نظام یا سیستم هستند؛ و در درون آن زندگی میکنند. بنابراین، برای فهم رفتار فردی، دانشمندان علوم اجتماعی بایستی به آن منطق درونی توجه کنند که عناصر مختلفی را که شکل دهنده سیستم اجتماعی در کل هستند سامان می بخشد (فی، 1381، ص 94- 95).
ارتباط ساختارگرايي با دیگر دانشها
ابتدا به وجوه اشتراک ساختارگرایی و مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی میپردازیم. در نظر مارکس، انقلاب یک ساختارشکنی است. شکستن نهادها و ساختارهای موجود وایجاد جامعه ای نوین هدف انقلاب است. در مارکسیسم ساختاری بر ساختارها به عنوان تعیین کننده اصلی وجوه زندگی تأکید می شود، و فرد فراموش می گردد. برای شناخت جامعه باید ساختار ها را تحلیل کرد. آلتوسر از مشهور ترین ساختگرایان مارکسیستی است که معتقد است سه ساختار اصلی در جامعه وجود دارد: ساختار فرهنگی یا ایدئولوژیک، ساختار سیاسی وساختار اقتصادی. هر کدام از این ها دارای استقلال هستند، و هر یک سیر تحول خاص خود را دارند. این ها گرچه با یکدیگر در تقابل و ارتباطند؛ ولی نمی توان هر یک را به دیگری تقلیل داد. گرچه اهمیت سطح اقتصادی بیشتر است. ساختار ایدئولوژی همان روابط تولید جامعه سرمایه داری را باز تولید می کند؛ و مهمترین پایه قدرت طبقه حاکمه است. فرد در درون این ساختار ها عمل می کند، و از خود اراده مستقلی ندارد. دولت با تکیه بر ایدئولوژی وسرکوب تداوم نظام سرمایه داری را تضمین می کند. پولانزاس یکی دیگر از مارکسیست های ساختگراست که متأثر از آلتوسر است. مباحث او بیشتر بر کارویژه های دولت در جامعه سرمایه داری مشروط به این کارویژه هاست.
اسكاچپول دولت را يك ساختار اجتماعي بند بند تعریف می کند. چنين نيست كه دولت ميدان كشمكشهاي اجتماعي ـ اقتصادي باشد؛ بلكه مجموعهاي است از سازمانهاي اجرايي، ارتشي و برنامه ريز كه قدرتي اجرايي بر سر آن هاست؛ و آن ها را كم و بيش هماهنگ ميسازد. هر دولتي عمدتاً و ابتدائاً منابع خود را از جامعه اخذ ميكند؛ و سپس آن منابع را در راه ايجاد و تقويت قواي اجرايي و قهري به كار ميگيرد. ساختارها، با فراهم آوردن جوّي از منع و ترغيب، بر فاعلان درون سيستم اعمال اثر مي كنند. تدا اسكاچپول توجه خود را بيشتر معطوف به ساختار دولت مينمايد؛ و به فرآيندهاي موضعي تبديلِ منعهاي دولتي به عمل جمعي، التفاتي نشان نميدهد. لكن، به قول مايكل تيلور چنين كشمكشي ميان فاعليت و ساختار هم بيهوده است و هم نامطلوب. چون دانستن مكانيسم خرد تحولات اجتماعي مطلوب است، لذا حتي اگر ساختار اجتماعي خاصي علّت تامّ پيامد خاصي هم باشد باز هم خوب است كه بدانيم آن ساختار چگونه بر رفتار افراد تأثير نهاده است كه به ظهور آن پيامد منتهي شده است. لكن اغلب چنان است كه ساختارها تعيّن بخش به پيامدها نيستند؛ بلكه تنها احتمالشان را افزون تر ميكنند. و لذا در چنين شرايطي براي داوري در باب اينكه چرا فلان پيامد رخ داد و ديگري نه، ما به دانش بيشتري در باب فرايندهاي موضعي، يعني فعاليت و گزينش فردي، حاجت داريم (ليتل، پیشین، صص 168-170).
در هر تبیین سیاسی به مسأله ساختار/کارگزار برخورد می کنیم: کارگزار کیست؟ جمعی است یا فردی؟ و رابطه او با ساختار چیست؟ بدین ترتیب، شماری از مواضع پدید می آید: ساختار گرایی، اراده گرایی[5]، نظریه ساختاریابی[6]، و واقعگرایی انتقادی. ساختارگرایی با جبرگرایی و غایتگرایی پیوندی نزدیک دارد، و با کارکردگرایی در هم می آمیزد. بر این اساس، همه افراد مقهور ساختارها هستند. همین مسأله به مهم ترین چالش این نظریه تبدیل شده است. اراده گرایی در مقابل ساختار گرایی قرار دارد. نظریه ساختار یابی گیدنز و واقع گرایی انتقادی در صدند است از دوگانه انگاری ساختار/کارگزار عبور کنند. کولین هی برای کاربردی کردن مسأله ساختار/کارگزار به تحلیل رأی ماستریخت می پردازد (هی، در: مارش، 1378، ص 303-327).
يكي دیگر از كاربردهاي ساختارگرايي در علوم انساني كاربرد آن در روانشناسي است. روانشناسي گشتالت، ساختارگرا است. واژه گشتالت در آلماني به معناي وضع و شكل يا هيأت كل به كار برده ميشود؛ و عنوان اصلي رشته اي در روانشناسي است. پيروان اين مكتب معتقدند بهترين راه براي مطالعه و ادراك عالم، دانستن قوانين و نظامهاي كلي خلقت است. موفقیت بی نظیر و منحصر به فرد لاکان ترکیب کردن پدیدارشناسی و ساختارگرایی بود. آثار اولیه او با رشد پدیدار شناسی فرانسوی مقارن شد. او متأثر از افکار هگل و هایدگر بود. ساختارگرایی راهی برای بحث درباره نظام تفسیر پیش پای او گذاشت. کار لاکان به خاطر حفظ نوسان بین پدیدارشناسی و ساختارگرایی، شگفت آور است. پدیدارشناسی بر خود آزاد (سوبژه) و ساختارگرایی بر جبرگرایی زبان تأکید می کند. لاکان از ساختارگراست، ولی فاعل شناسا را هرگز رد نمی کند (ساراپ، 1382، ص 17). در مقابل، پيروان رفتارگرايي ادراك عالم را تنها از طريق بررسي اجزاء و عناصر تشكيل دهندة آن ميسر مي دانند. از دهة 1940، نشانههای افول رفتارگرايي پدیدار شد؛ ولي همچنان تأثيرات خود را در هر علمي باقي گذاشته است (پارسا،1370، ص211–212).ساختارگرایی و پساساختارگرایی با تاریخگرایی همخوانی ندارند. ساختارگرايي با تاريخ گرايي متضاد است؛ چون تاریخگرایی هر پدیده ای را در دل حوادث بررسی می کند، در حالی که ساختارگرایی به تحلیل پدیده ها در شکل کنونی و با مفروض گرفتن تأثیر ساختارها می پردازد. علاوه بر آن، هر دو رویکرد منتقد معنا هستند؛ و کانون مباحث خود را زبان فرض می کنند.
دانشی که درباره چگونگی دلالت نشانه یا دال به بحث می پردازد، دانش نشانه شناسی[7] نامیده می شود. از نظر سوسور، زبان شناسی شاخهای از نشانه شناسی است؛ زیرا زبان به مثابه ی نشانه عمل می کند، و هر واژه ای نوعاً نشانه ای برای یک مفهوم یا مدلول است. وی زبان را از دو دیدگاه بررسی کرد:
الف) بررسی زبان موجود – در هر زمان خاص- که آن را زبان شناسی همزمانی[8] می نامند؛
ب) بررسی تاریخی زبان و تغییرات زبانی در طول زمان که آن را زبان شناسی در زمانی[9] (= تاریخی) میخوانند (امامی، ص 15 و 19). به دیگر بیان، نشانه شناسی علمی است که به مطالعه نظام های نشانه ای نظیر زبان ها، رمزگان ها[10]، نظام های علامتی و غیره می پردازد. بر اساس این تعریف، زبان بخشی از نشانه شناسی است. اما عموماً پذیرفته شده است که در میان نظام های نشانهای، زبان وضعیتی منحصر به فرد و مستقل دارد؛ و این به ما امکان می دهد تا نشانه شناسی را در مقام علمی که به مطالعه ی نظام های نشانهای غیر زبانی می نشیند، تعریف کنیم. نشانه شناسی ("مطالعه عام نشانه ها" به ویژه نشانههای غیر زبانی) و معنیشناسی (مطالعه معنای دالهای زبانی) را نباید با هم اشتباه گرفت (گیرو،1380، ص 13 و 15). سوسور نشانهشناسی را علم بررسی نشانه های منفرد نمی داند، بلکه علم بررسی نظامهای نشانهای میداند که اجتماعی اند. وی نشانهشناسی را بخشی از روانشناسی اجتماعی میداند. بارت معتقد است که الگوی سوسوری نشانه صرفاً توجیهگر معنای "صریح" است؛ و سوسور به بررسی "معنای ضمنی" و چگونگی آن نپرداخته است (لاینز، ص 48 و 102).
امبرتو اكو[11] نشانه شناس ايتاليايي و متولد 1932 بود. او بر خلاف دريدا ميگفت نميتوان از هر متني برداشتهاي نامتناهي داشت. عناصر اصلي گونه شناسي او عبارت است از: كار فيزيكي (براي خلق نشانهها)، بازشناسي (شيء يا رويداد مورد بازشناسي قرار ميگيرد)، نمايش، بازخواست (رمزگذاري از طريق ايجاد سبك مثل آرم و علائم موسيقي ايجاد مي شود) ، و ابداع (آنگاه كه رمز نمي تواند پيشبيني كند، وارد عمل مي شود). رولان بارت در كتاب مرگ مؤلف، هدف ادبيات را اين ميدانست كه خواننده، مصرف كنندة متن نباشد؛ بلكه مولد آن باشد. نمايه چيزي است كه به شيء خاصي اشاره مي كند. شمايل عرضة يك شكل به نحوي است كه بتصور ذهني از شيء عرضه شده را ايجاد مي كند. به عنوان مثال، تصوير درخت همان تصوير ذهني را صرف نظر از زبان در ذهن شكل مي دهد. نشانه شناس ديگر چارلز سندرس پيرس (1739-1914) بود. او نشانه شناسي و پراگماتيسم را جمع كرد. نشانه در معناي عام چيزي است كه چيز ديگر را بنماياند. نشانه مي تواند كيفي، يك باره، يا قانوني باشد. جي اي مور، راسل، گوتلب فرگه و ويتگنشتاين، مهمترین متفكران تحليل زبان، فهم معاني الفاظ را مساوي با دانستن چگونگي كاربرد آنها ميدانند. بنابراين، به طور مثال، براي فهم عدالت و دموكراسي بايد كاربردهاي ممكن آن ها را بفهميم. تحليل زبان در گفتاردرماني نيز تأثير دارد. پارادايمهاي متفاوت مقوم ماهياتي هستند كه قابليت ترجمه به يكديگر را ندارند. پس الگوهاي شناختي نسبت به فرهنگ هاي مختلف قياس ناپذير[12] خواهند بود. نتيجه قياس ناپذيري عدم قطعيت و نوعي نسبي گرايي شناختي است.
زبان شناسان در دو سده پیشین، در اغلب موارد با زبان به منزله واحدی مستقل برخورد نموده اند؛ و به طور سنتی زبان را بدون توجه به فرهنگ، اجتماع یا اعتقادات گویشوران آن مورد بررسی قرار داده اند. از این رو "زبان شناسی مستقل" مورد حمله راست گرایان و چپ گرایان قرار گرفته است. جنبه های سیاسی زبان شناسی دو سده جدل درباره استقلال مطالعات مربوط به زبان را مورد بررسی قرار می دهد. به طور مثال، نیومایر در جنبه های سیاسی زبان شناسی به مطالب زیر می پردازد: پیامد های تلویحی سیاسی پیدایش رشته نوین زبان شناسی در جنبش رمانتیک، آرا و عقاید مارکس و انگلس درباره زبان، حمله به زبان شناسی ساختاری توسط هیتلر و استالین، نقش گروه های مبلغین مسیحی و نظامیان در بنیان گذاری این رشته در ایالات متحده و رابطه بین نظریه های زبان شناختی و عقاید سیاسی نوآم چامسکی. وی تمام رویکردهای پیشین نسبت به زبان، از یونانیان باستان گرفته تا استادان ساختگرای خود را، دگرگون نمود؛ و تمام پیش فرض های متداول درباره تحقیقات زبانی، اعم از تجربی و غیر تجربی را به چالش طلبید. چامسکی از نظر سیاسی خود را آنار شیست- سندیکالیست می داند، یعنی تحلیل مارکس از کاپیتالیسم را قبول دارد، ولی در مورد مسأله قدرت حکومت با او مخالف است. چامسکی شخصاً معتقد است که بین نظرات زبان شناختی و سیاسی وی ارتباط محکمی وجود ندارد. نیومایر نشان می دهد جریانات سیاسی و فکری خارج از محدوده زبان شناسی، اغلب در محبوبیت نسبی رویکرد مستقل به زبان مؤثر بوده است؛ و استدلال می کند زبان شناسی مستقل نه تنها با اهداف سیاسی مترقی ناسازگار نیست، بلکه می توان آن را خلاقانه برای دستیابی به چنین اهدافی نیز مورد استفاده قرار داد (نیومایر، 1378، ص 62-75). اتهام یا انتقاد مارکسیست ها به چامسکی، غیر مسئولانه بودن بررسی زبان جدای از بافت سیاسی، و استلزام اعتقاد بر ویژگی های فطری ذهن انسان نسبت به تمایز مبتنی بر ملاک های نژادی است. انتقاد اول را نیومایر معتقد است وارد نمی باشد، چون در دستور کار چامسکی نبوده است. انتقاد دوم هم وارد نیست، چون دستور زبان جهانی انسان ها را متحیر می کند.
سوسور تعریف دقیقی از واژه "سمیولوژی" به دست می دهد: "سمیولوژی علمی است که به مطالعه حیات نشانه ها در درون حیات اجتماعی می پردازد". بر اساس این تعریف، کار سمیولوژی فقط فهرست برداری، نوع شناسی و بررسی نقش نشانه ها در مجموعه ای اجتماعی- فرهنگی با مشخصه های دقیق تاریخی است. ایراد اصلی سمیولوژی سوسور محدودیت آن به چارچوبی علمی است که در آن هر نوع ارتباط با شناخت شناسی ( مباحث شناختی) علوم انسانی ممنوع است. تفاوت چشمگیری که بین زبان شناسی ( بهخصوص با نگرش سنتی) و معنا شناسی به ویژه امروزی (سمیوتیک، و نه سمانتیک) وجود دارد، از این جا ناشی میشود که معنا شناسی در تجزیه و تحلیل کلام، متن را مجموعه ای منسجم و معنادار می داند؛ در حالی که زبان شناسی سنتی از جمله فراتر نمی رود. اما سمیولوژی پذیرفته شده و توسعه یافته در فرانسه از نظریه های زبانشناس دانمارکی، یلمسلف نشأت می گیرد. این زبان شناس سمیولوژی را این گونه تعریف می کند: "زبانی فرا اشاره ای و علمی که به بحث و بررسی نشانه هایی می پردازد که علمی نیستند" (شعیری، 1381، ص 12). واژههای سمیولوژی و سمیوتیک تا مدت های مدید بدون هیچ تفاوت معنایی به کار گرفته میشدند. سمیولوژی فرانسوی که از دستاوردهای سوسور و یلمسلف است، در دهه 1960 بر اساس فعالیتهای ساختارگراها شکل گرفت، اما از سال 1970 به بعد، سمیولوژی و سمیوتیک از نظر نوع روش دچار تغییراتی شدند. در تحول سمیولوژی در فرانسه و به کارگیری واژه سمیوتیک به جای آن، چهار نفر بیشترین نقش را داشته اند: سوسور، یلمسلف، بارت و گرمس. آنچه سوسور مد نظر داشت، نشانه های زبانی بودند که او آن ها را مطلق می دانست، اما آنچه یلمسلف به دنبالش بود و گرمس آن را سرلوحه کار خود قرار داد، مطالعه ترکیبات نشانه ها و بررسی ارتباط بین آن ها بود. تحول عظیمی که در زبان شناسی از دوره سوسور تا دوره گرمس رخ داد، در واقع همان جایگاهی بود که بررسی معنا در زبان شناسی یافت.
با کنار گذاشته شدن بعد در زمانی ( بررسی مسائل زبان با در نظر گرفتن تحولات تاریخی آن) در تحقیقات زبانشناسی و به کارگیری "توصیف همزمانی"[13] زبان ( بررسی مسائل زبانی مختص به یک زمان معین بدون در نظر گرفتن سیر تحولات تاریخی آن)، سمانتیک تلاش خود را بر شناخت و تجزیه و تحلیل "حوزه های معنایی"[14] متمرکز کرد. اندکی بعد، این سمانتیک نام "واژگان شناسی"[15] را به خود گرفت؛ و از همین جا عنوان "سمانتیک واژگانی"[16] شکل گرفت که اساس آن را تجزیه و تحلیل کلمه تشکیل می دهد. اما در سال 1960 بود که با توجه به نظریه موازنه بین دو حوزه برونه و درونه زبان، "سمانتیک ساختارگرا"[17] شکل گرفت که می توان گرمس را از پایه گذاران آن دانست. سمانتیک گفتمانی[18] بر به کارگیری مجموعه عوامل زمانی، مکانی و عاملی برای ایجاد گفتمان دلالت دارد؛ بنابراین، آن چه در این سمانتیک مطرح است، تولید گفتمان با به کارگیری فرایندهای پویا و حرکتی و موضوعات مختلف سمیوتیکی است.
در بين متفكران اسلام شناس، ايزوتسو از معناشناسی به عنوان یک روش استفاده كرده است (ايزوتسو، 1368، ص 13-21). به اعتقاد وی، يك علم سازمان يافتة معناشناسي نداريم، بلكه در معناشناسي نظريههاي مختلف وجود دارد. از ديدگاه او، معناشناسي يعني تحقيق و مطالعة تحليل دربارة كلمات كليدي زبان جهت فهم جهانديني قومي. بنابراين معناشناسي چيزي ماوراي ابزار سخن گفتن است. معنا يا شكل اصلي و اساسي دارد، و يا شكل نسبي. معناي نسبي در جاهاي مختلف دلالات ذهني گوناگون دارد. جهان بيني معناشناختي يعني شناخت جهان توسط معاني، ميدان معنا شناختي يعني حوزة تصور مستقلي كه به واژگان شباهت دارد. كلمة كانوني عبارت است از مفهوم اصلي ميدان معناشناختي مثل ايمان براي كفر و شكر و اسلام و عصيان و تكذيب و تصديق. روح حاكم بر مجموعة معناشناسي را روح ساختماني ميگويند. او با استفاده از تفکیکی که سوسور بین زبان و گفتار قائل می شود، در بین واژگان اسلامی"لسان" را معادل زبان، و "کلام" را معادل گفتار می گیرد. از دیدگاه ایزوتسو، معنا را باید به دو قسم اساسی و نسبی در نظر گرفت. تحلیل معناشناختی نه تحلیل صوری ساختار یک کلمه است، و نه تحقیق در معنی اصلی پیوسته به این کلمه، یعنی معنی اشتقاقی آن. اشتقاق و ریشه شناسی تنها می تواند نمایی از لحاظ معنی "اساسی" کلمه را در اختیار ما قرار دهد. ریشه شناسی معمولاً بر پایه حدس و گمان بنا می شود؛ در حالی که تحلیل معنا شناختی از این حد فراتر می رود، و به صورت دانشی فرهنگی جلوه گر می شود. ریشه تنوع فرهنگ ها را باید در تنوع زبانها جستجو کرد. ایزوتسو در نقد نظریه تصویری زبان[19] که بر طبق آن ذهن یا قوه دراکه آدمی آینهای است که صور اشیاء در آن نقش می بندد، به نسبیت در زبان و اعتقاد به این که معنای واژه ها فقط با توجه به متنی که در آن به کار رفته اند معلوم می شود، تمایل دارد. وی نسبیت زبانی را مدیون ساپیر وورف، و نظریه اخیر را مدیون فیرث، مالینوفسکی و ویتگنشتاین است؛ و سعی دارد آن دو را با هم ترکیب کند(ایزوتسو، 1378، سخن مترجم، ص بیست و هفت تا سی و یک). در مقایسه معنا شناسی ایزوتسو و زبانشناسی در نظریههای پساساختارگرایانه و گفتمانی میتوان گفت ایزوتسو به دنبال معنای اصلی و نهایی است تا ساختار فرهنگ را کشف نماید (ایزوتسو، 1368، ص 21)؛ در حالی که در نظریه های گفتمان دال ها شناورند، معنای نهایی وجود ندارد، و همه چیز گفتمانی است. این تفاوت مهم، وجود معنا یا نسبیت آن، میتواند گذار از ساختارگرایی به پساساختارگرایی را توجیه کند.
گذار از ساختارگرایی به پسا ساختارگرايي
اگر چه ساختارگرایی و پساساختارگرایی بسیار متفاوت اند – مثلاً نظریه اخیر، از زبان شناسی ساختاری، استفاده نمی کند- بین آن ها مشابهت هایی نیز وجود دارد؛ و هر دو رویکردی انتقادی تلقی میشوند: نخست آن که، انتقادی از فاعل شناسا (سوبژه) وجود دارد. واژه "سوبژه" به ما کمک می کند تا واقعیت انسانی را همچون یک ساختار، و همچون فرآوردهای از فعالیت های معنا دار در نظر آوریم که هم به لحاظ فرهنگی دقیق و هم در مجموع، نا خود آگاه است. دوم آن که، هم ساختار گرایی و هم پساساختار گرایی، تاریخ گرایی را به نقد می کشد. آن ها نسبت به این اندیشه که یک الگوی سراسری در تاریخ وجود دارد، به دیده تردید می نگرند. نمونه بارز آن، انتقاد لوی- اشتراوس از نظریه سارتر درباره ماتریالیسم تاریخی، در کتابش با عنوان ذهن وحشی[20] است که در آن بر نظریه سارتر درباره ماتریالیسم تاریخی و باورش بر این که جامعه امروزین از فرهنگ های گذشته برتر است، می شورد. او سپس فراتر می رود و دیدگاه تاریخی سارتر درباره تاریخ را دارای نوآوری شناختی معتبری نمی داند. فوکو به ایده پیشرفت در تاریخ معتقد نیست؛ و به اعتقاد دریدا، هیچ نقطه پایانی در تاریخ وجود ندارد. سوم آن که، هر دو رویکرد منتقد معنایند. چهارم آن که، هر دو به نقد فلسفه می پردازند. آلتوسر در نخستین اثرش درباره کنش "تئوریک" بر آن است که فلسفه مارکسیستی علم است. او بین مارکس جوان که در فضایی هگلی و ایدئولوژیک می اندیشد و مارکس پیر که با فهم و درک خود از مفاهیم و فرایندهای اقتصادی، به مثابه یک اندیشمند برجسته جلوه گر شده بود، تمایز شفافی قائل بود. پساساختارگرایی منتقد سرسخت یگانگی نشانه ثابت[21] (دیدگاه سوسور) است(ساراپ، مقدمه، ص 9-12). پساساختارگرايي[22] با نقدهايي كه به ساختارگرايي وارد كرده، از آن گذر نموده؛ و در واقع، ما را به عصر پسامدرن وارد میکند. در حرکت و درونمایه ای نسبتاً مشابه، فراساختارگرایان و فرامدرنیستها انتقادات زیر را بر رویکرد ساختگرایی سوسور وارد ساختند:
1 – در حالی که در اندیشه سوسور هویت در رابطه با تمایزهای سیستم کلی زبان معنا و تشخص می یابد، لکن وی قائل به هویتی کلی برای خود این سیستم نیست؛ لذا هیچ ممیزه ای برای تعریف و شناخت حریم "ساختار زبان" و "زبان" ارائه نمی شود؛
2- تأکید سوسور بر رابطه "هم زمانی" و نه "در زمانی" بین هویت های زبانشناختی متمرکز است. بنابراین نوعی تمایل به سکون، ایستایی و انسداد در اندیشه وی نمایان است؛
3- رویکرد سوسور اجازه طرح ابهامات و تعدد مفاهیم را نمی دهد. در مقابل، فراساختارگرایان بر این باورند که زبان همواره دربرگیرنده امکان تخصیص هویتی مستقل و متمایز از مدلول برای دال می باشد. به عنوان مثال، استعاره، همواره بدان سبب که امکان به کارگیری کلمات و تصورات برای تولید مفاهیم جدید و مختلف وجود دارد، می تواند ساخته شود ( تاجیک، 1377، ص 8).
ذهني بودن آراي ساختارگرايان كه تجربه ناپذير هم هست مهم ترين انتقاد به آن ها را شكل ميدهد. از ديدگاهی دیگر، شاخص ترين انتقادات عليه ساختارگرايي عبارتند از:
- ساختارگرايان به خاطر تأكيد بر جهاني بودن ساختارها و جاوداني بودنشان جبراً بايد تاريخ را ناديده بگيرند،
- نحوة ربط تحليل رمز به تفسير پيام چندان مشخص نيست،
- مفاهيم ساختارگرايان انتزاعي و غير عملياند،
- به دليل اصل گرفتن نقش ساختار اين مكتب ضد انساني قلمداد ميشود (شكرخواه).
- عدم انسجام به دليل كليگويي و ابهام در تحليل رمزها و يافتن پيام ها،
- بيتوجهي به ارزشهاي انساني به دليل نفي كارگذاري انسان و امكان انقلاب توسط او و تأكيد زياد بر ساخت،
- نوعي جبرگرايي با اهميت دادن به تأثير ساختها: به قول سادوسكي ساختارگرايي ابزار منطقي و روش شناسي لازم برای صورت بندي تغييرات وضع موجود را در اختيار نداشت (سادوسكي و بلاوبرگ، 1361، ص 252)،
- توجه به تعادل و بي توجهي به تضاد اجتماعي (سيف زاده، ص 248)،
- محافظهكاري به دليل تكيه بر تمثيل مكانيكي،
10. ساختارگرايي، همان طور كه پياژه اشاره مي كند، يك روش و خادم است و نه يك آئين (سادوسكي)،
11. نفي فردگرايي،
12. بی توجهی به انسان شناسي فرهنگي،
13. عدم توجه به تاريخ؛ چون ساختارگرايي مؤلف متن و خواننده را در حاشيه قرار مي دهد،
14. از بین رفتن امكان مقايسه نظريهها،
بيشتر انسان شناسان نظريهها و روش تحقيق استراوس را رد كردهاند؛ زيرا صحت و سقم نتيجهگيري هاي او را نميتواند به گونهاي علمي اثبات كرد (بيتس، ص 71 – 74). به اعتقاد فرانسو دوس، هر چند ساختارگرايي استراوس تأثيري ماندگار در انديشة سياسي روشنفكران فرانسوي بر جاي گذاشت، اما در محافل مدافعان جهان سوم، اين نسبيگرايي فرهنگي به سطح يكي از انواع طرفداري از برتري جوامع ابتدايي و غير صنعتي به جوامع مدرن سقوط كرد. بر اين اساس، هر گونه انتقاد از رفتارهاي غير انساني در فرهنگهاي بيگانه كفر دانسته ميشد. مجموعاً روشن نبود كه اين ضد انسان گرايي راديكال چه معنايي در سياست خواهد داشت؛ زيرا اگر انسان يكسره مصنوع زبان و نيروهاي اجتماعي باشد، انسان سياسي[23] چگونه ميبايست دربارة اعمال خويش به غور و تأمل بپردازد و آن ها را توجيه كند. تعهد سياسي سارتر هر چه بود لااقل پاسخي به اين پرسش داشت؛ اما ساختارگرايان چنين پاسخي نداشتند (ليلا).
در گذار از ساختارگرایی به پساساختارگرایی، فوکو نقشی بهسزا داشت. او در ديرينه شناسي به تعبیری ساختارگراست، چون اپيستمه شبیه ساختار است؛ ولي در تبارشناسي فراساختارگرا ميشود، چون به قدرت و كردارهاي غير گفتماني نيز اهميت مي دهد. از ديدگاه فوكو، تاريخ هميشه از منظر حال نوشته ميشود تا نياز حال حاضر را برطرف كند. قدرت از ديدگاه فوكو شكل ربطي دارد (شكرخواه). وی با دو مقولة ساختارگرايان به مخالفت برخاست: اول آن كه ساختارهاي قطعي پنهان نميتوانند شرايط انسان را تبيين كنند؛ و دوم آن كه بدون گفتمان درك شرايط به طور علمي ناممكن است. دريدا هم در اين راستا ساختارشكني را مطرح كرد. واسازی[24] که در فرانسه و آمریکا به عنوان یکی از مهم ترین جنبش های روشنفکری پیشتاز در گستره ای وسیع مورد شناسایی و تصدیق قرار گرفته است، اساساً یک جنبش فکری پساپدیدارشناسانه[25] و پساساختارگراست. براي دريدا، زبان يا متن بازتاب طبيعي جهان نيست. متن به برداشت ما از جهان ساختار ميدهد. همة متون تفاوت را به نمايش ميگذارند؛ و برداشت هاي چندتايي ممكن ميشود. بحث بينا متن هم به پس زمينههاي فرهنگي اشاره ميكند، هم به بافتها كه با كدها، پيكربنديها، مفاهيم و ميثاقهاي غير كلامي و متعدد متن را در بر ميگيرد. پساساختارگرایان در جریان انتقادهای به ساختارگرایان به مبانی اندیشه و روش کار خودشان شکل دادند. برای مثال، ژاک دریدا که نظریه لوی استروس در مورد اقوام فاقد نوشتار را رد کرد، به ناچار تعریفی تازه را از خط و نوشتار پیش کشید، و از این جا تقابلی را میان نوشتار و گفتار مطرح کرد که سرانجام به انکار فلسفی متافیزیک حضور امکان ظهور داد (احمدی، ص 52). لیوتار از جمله پساساختارگرایانی است که به مارکسیسم، به سبب کلان روایت بودنش، حمله می کند؛ و باور آن را مورد استهزا قرار می دهد (ساراپ، ص 51 و 239). وی به خوبی شاخه های مختلف زبان شناسی را توضیح می دهد.
میتوان بنيادهاي انديشه پساساختارگرا را چنين برشمرد:
1. زبان امري اختياري و قراردادي است و تنها از طريق تفاوتها معنا مييابد؛ پس زبان واقعيت را شكل ميدهد،
2. معنا درون زبان توليد ميشود. بنابراین زبان پديدهاي اجتماعي و جايگاهي براي مبارزة سياسي ميشود. مخالفت تماميتگرايي ذاتگرايي و مبناگرايي با اين اصل آشكار است. تماميتگراها همة پديدهها را تحت يك مفهوم (مثل اراده خداوند) توصيف ميكنند. مبناگرايان معتقدند نظامهاي دلالتگر بيانگر ثبات مسئلة دنياي واقعي هستند كه با فكر بشر تناسب دارند،
3. سوژهها در منشاء خود اجتماعي هستند،
4. توجه به نقش گفتمان،
5. زبان يك رسانه شفاف نيست؛ و ما در جهاني زباني زندگي ميكنيم،
6. هيچ چيز بيرون متن وجود ندارد. همة معاني از جنس متن و بينا متنيت هستند؛ و دريافت معنا توسط خواننده توليد ميشود. "مرگ مؤلف" از مضامین رایج در نحله پساساختارگرایی که در اثری از رولان بارت تحت عنوان مرگ مؤلف (1967) آمده است. بارت به نوعی سرمایه گذاری فرهنگی در مؤلف به عنوان منبع و مرجع تفسیری متون اشاره می کند: ایده تلقی از "مؤلف به مثابه خدا" به عنوان منشاء خلق معنا، که در مقابل آن وی بر واقعیت زبانی مؤلف، که تنها در زبان آفریده می شود و کثرت هر گونه متون- فضای کنش متقابل شماری از نوشته ها و مکتوبات- تأکید می ورزد (نوذری، 1379، پانوشت مترجم، ص 170).
7. نشانههاي دو گانة سوسور ساختارشكني شد. تعاريف به هم وابسته اند؛ و دال شناور است (شكرخواه).
به تعبیری دیگر، مهمترین محورهای پسا ساختارگرایی عبارت است از:
- علاقه به مطالعه بازنمودها به جای مطالعه آن چه فرض شده که بازنمودها بر آن دلالت دارند،
- بدبینی نسبت به بنیادهای قطعی حقیقت و ارزش،
- علاقه به این که ادعاها چگونه ساخته می شوند؛ و نه این که آیا صادق هستند، یا نه،
- علاقه به ساختار اجتماعی ادعاهای معرفتی و این که چگونه این ادعاها به اعمال قدرت پیوند یافته اند،
- توجه بیشتر به هستی شناسی تا به معرفت شناسی،
- عنایت بیشتر به اشکال تأثیر دانش بر زندگی تا تمسک جستن به ظواهر زندگی برای درک علل واقعی آن،
- تأکید بر این امر که حکایت از یک تفسیر اعلام جنگ به یک تفسیر دیگر است،
- توجه به بی نهایتی معنا به عنوان منبعی برای ساختن هویت ها و ساختارها،
- تأکید بر این امر که وجود بی ثباتی است که پایداری و ثبات را ضروری می سازد، و وجود هرج و مرج است که نیاز به ثبات را پدید می آورد،
- علاقه به مرکزیت زدایی از جامعه،
- جوهر ستیزی،
- تأکید بر تکثر چشم اندازهایی که با آن ها به زندگی اجتماعی نگریسته می شود،
- بدبینی نسبت به فرا روایت ها، فرا نظریه ها، فرا گفتمان ها و فرا روش ها.
نتیجه
در مجموع، کیفیت گذار از مدرنیسم به پست مدرنیسم جز با درک شکل گذار از ساختارگرایی به پساساختارگرایی میسر نیست. همان گونه که مدرنیسم نتوانست به برخی پرسشها پاسخ دهد و زمینه ظهور پسامدرنیسم را فراهم کرد، ساختارگرایی نیز با مشکلاتی چند مواجه شد؛ به شکلی که پساساختارگرایی سعی در رفع آنها داشت. تأکید ساختارگرایان بر وجود ثابت ساخت، نوعی جبرگرایی را تداعی میکند که در مسأله ساختار/کارگزار خود را در ترجیح ساختار بر ارادهگرایی کارگزار جلوهگر میسازد. پسامدرنهایی همچون لاکلا و موف این مشکل را با نظر به تعامل ساختار و کارگزار به اندازه زیادی حل نمودهاند. از دیدگاه این دو اندیشمند گفتمانی، ساختار را نمیتوان زیربنا دانست؛ و اولویت تأثیر همواره با سیاست است. به نظر میرسد، این اولویت سنجی به شکل خاص در کشورهای جهان سوم، همچون ایران، مقرون به صحت باشد؛ چرا که در آنجا عمدتاً سیاست است که تکلیف همه چیز – حتی اقتصاد – را تعیین میکند. اگر ساختارگرایی را با وجود هسته مرکزی ثابت و لایتغیر در هر چیز بشناسیم، پساساختارگرایی به تغییر و تحول در خود آن هسته اعتقاد دارد.
منابع
- احمدی، بابک، ساختار و تاویل متن، ج 1، تهران، نشر مرکز، 1370.
- امامی، نصر الله، ساختار گرایی و نقد ساختاری، اهواز، رسش، 1382.
- ايزوتسو، توشیهیکو، خدا و انسان در قرآن، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1368.
- ------------- ، مفاهیم اخلاقی – دینی در قرآن مجید، ترجمه فریدون بدرهای، تهران، فرزان، 1378.
- بيتس، دانیل، انسان شناسي فرهنگي، ترجمه محسن ثلاثي، تهران، انتشارات علمي، 1374.
- پارسا، محمد، روانشناسي يادگيري بر بنياد نظريهها، تهران، بعثت، 1370.
- تاجیک، محمدرضا، "وانموده، متن و تحلیل گفتمان"، مجله گفتمان، (تابستان 1377)
- چامسکی، نوام، زبان و اندیشه، ترجمه کورش صفوی، تهران، هرمس، 1379.
- ساراپ، مادن، راهنمایی مقدماتی بر پساساختار گرایی و پسامدرنیسم، ترجمه محمد رضا تاجیک، تهران، نشر نی، 1382.
- سادوسكي، و. ن. ( و بلاوبرگ، ا. و.)، نظريه سيستم ها: مسائل فلسفي و روش شناختي، ترجمه كيومرث پرياني، تهران، تندر،.1361
- سيف زاده، سيد حسين، مدرنیته و نظریه های جدید در علم سیاست، تهران، دادگستر، 1379.
- شعیری، حمیدرضا، مبانی معناشناسی نوین، تهران، سمت، 1381.
- شكرخواه، یونس، «بنيادهاي انديشة ساختارگرا»، مجلة گلستانه شمارة 37 – 38.
- فی، برایان، فلسفه امروزین علوم اجتماعی با نگرش چند فرهنگی، ترجمه خشایار دیهیمی، تهران، طرح نو، 1381.
- گیرو، پییر، نشانه شناسی، ترجمه محمد نبوی، تهران، آگاه، 1380.
- لاینز، جان، مقدمه ای بر معناشناسی زبان شناختی، ترجمه حسین واله، تهران، گام نو، 1383.
- ليتل، دانیل، تبيين در علوم اجتماعي (درآمدي به فلسفة علم الاجتماع)، ترجمة عبدالكريم سروش، تهران، صراط، 1373.
- ليلا، مارک، «ژاك دريدا در وادي سياست»، ترجمة عزت الله فولادوند، روزنامة شرق، 14 تا 19 /7/1382.
- مارش، دیوید (و استوكر، جری)، روش و نظريه در علوم سياسى، ترجمه اميرمحمد حاجى يوسفى .تهران: پژوهشكده مطالعات راهبردى، 1378.
- نوذری، حسینعلی، (ترجمه و تدوین)، مدرنیته و مدرنیسم سیاست، فرهنگ و نظریه اجتماعی، تهران، نقش جهان، 1379.
- نیومایر، فردریک، جنبه های سیاسی زبان شناسی، ترجمه اسماعیل فقیه، تهران، نشر نی، 1378.
- هی، کولین، "ساختار و کارگزار"، در: مارش، دیوید (و استوكر، جری)، روش و نظريه در علوم سياسى، ترجمه اميرمحمد حاجى يوسفى .تهران: پژوهشكده مطالعات راهبردى، 1378.
[1] . محقق حوزوی و استادیار علوم سیاسی در دانشگاه مفید، ss_haghighat@yahoo.com ، s-haghighat.ir
[2] . structure
[3]. langue
[4]. parole
[5]. intentionalism
[6]. structuration theory
[7]. semiology
[8] . synchronic
[9] . diachronic
[10]. code
[11] Umberto Eco
[12] incommensurability
[13]. description synchronique
[14]. categorisation
[15]. lexicologie
[16]. semantique lexicale
[17]. semantique structurale
[18]. semantique discursive
[19]. The picture theory of language
[20]. The Savage Mind
[21]. unity of the stable sign
[22] post – structuralism
[23] homo politicus
[24]. deconstruction.
[25]. grammatology.