بررسی و نقد "فقه و سیاست در ایران معاصر"
بررسی و نقد فقه و سیاست در ایران معاصر
آینه پژوهش، ش 169 (فروردین و اردیبهشت 1396)
سید صادق حقیقت (استاد دانشگاه مفید) ss.haghighat@gmail.com
محمد خورشیدی (کارشناسی ارشد علوم سیاسی دانشگاه مفید)
m.khorshid1367@gmail.com
کتاب دوجلدی فقه و سیاست در ایران معاصر توسط جناب حجه الاسلام و المسلمین دکتر داود فیرحی در سال 1392 توسط نشر نی به رشته تحریر درآمده است. این کتاب دوجلدی در راستای پاسخگویی به رابطهی دین و دموکراسی و به گفتهی نویسنده به دنبال « ارزیابی موقعیت دموکراسی در جامعۀ دینی، با تکیه بر امکانات دانش فقه»[1]می باشد؛ و از سوی دیگر، این مهم را در دستگاه فقه سیاسی اسلامی به خصوص فقه سیاسی شیعه کاوش مینماید. این پژوهش درصدد نشان دادن سیر تحول فقه سیاسی شیعه در بحث حکومت کردن و رابطه آن با دموکراسی از مشروطه تا جمهوری اسلامی می باشد. جلد نخست این اثر با عنوان فقه و سیاست در ایران معاصر(فقه سیاسی و فقه مشروطه) از دو بخش و نه فصل تشکیل شده، که در بخش نخست به «ماهیت فقه سیاسی؛ فقه شیعه و ماهیت امر سیاسی؛ مبانی قدیم، مسائل جدید؛ و فقه سیاسی، نوگرایی و دولت جدید»[2] پرداخته شده است و در بخش دوم «نایینی و فقه مشروطه؛ فقه و نهادهای دولت مشروطه؛ تحول فقه سیاسی؛ و گذار به فقه حکومت اسلامی»[3] مورد بررسی قرار گرفته است. جلد دوم با عنوان فقه و سیاست در ایران معاصر(تحول حکومت داری و فقه حکومت اسلامی) از چهار بخش و ده فصل تشکیل شده است که در بخش نخست به«جریان های مذهبی- سیاسی دهۀ20؛ و گذار به حکومت اسلامی»[4] و بخش دوم به «نواندیشی و اصلاح فکر دینی؛ فدائیان اسلام و افراط گرایی مذهبی»[5] پرداخته شده است و بخش سوم «تحول در تصور حکومت؛ الهیات حکومت در ایران معاصر»[6] و بخش چهارم «امام خمینی و فقه حکومت؛ رهبری و حکومت ؛امت و امامت؛ تحولات نظریۀ انتخاب؛ بازسازی نظریۀ نصب»[7] مورد کاوش قرار گرفته است. در پایان قسمت دوم، «خاتمه» وجود دارد که به خلاصه و برخی نتایج پرداخته است. این پژوهش دارای نقاط مثبت بسیاری میباشد و اطلاعات ذیقیمتی در ارتباط با نسبت فقه و سیاست در ایران معاصر در اختیار خواننده میگذارد. اولین جنبه مثبت کتاب عمق مطالب آن است، به شکلی که خواننده را به لایههای زیرین فقه سیاسی هدایت میکند. دومین نقطه مثبت، بیطرفی و برخورد عالمانه با جریانهای فکری است. به طور مثال، از صفحه 31 تا 46 با تیتر «کسروی و جنبش پاکدینی»، کسروی و اندیشه وی را به شکل منصفانه توضیح داده است، نه به شکلی که بتوان به او حمله کرد! جنبه سوم، به قرائت متن در زمینههای سیاسی و اجتماعی (قرائت زمینهگرایانه) بازمیگردد. در جایجای کتاب، از حوادث و رخدادهایی بحث میشود که فهم متن را میسر میسازد. فارغ از نقاط مثبت بیشماری که در متن وجود دارد، ذیلاً به برخی ملاحظات روششناسانه و سپس محتوایی میپردازیم.
ملاحظات روش شناسانه
نویسنده در دو جلد کتاب با روش گفتمانی به دنبال بررسی فقه سیاسی می باشد. با توجه به روش گفتمانی فوکویی، نویسنده محترم در جلد دوم از مفهومی به نام حکومتمندی یا همان Governmentality استفاده می کند. فوکو میگوید خود حکومت نهادی مستقل است، اما ذهنیت ما نسبت به حکومتداری چیز دیگری است. دکتر فیرحی نیز میخواهد تصور اندیشمندان ما نسبت به فقه سیاسی و ذهنیت نسبت به حکومت را نشان دهد. به اعتقاد وی، قدرت سیاسی در ایران، اقتدارگرایانه و همراه با نظم سلطانی بوده است، و بعد به فقه مشروطه ورود پیدا کرد، و سرانجام بحث حکومت اسلامی مطرح میشود. مؤلف محترم معتقد است که این ذهنیت را میتوان با بحث حکومتمندی فوکو توضیح داد. آنچه مد نظر فوکو است این است که یک تصورِ مدرن راجع به سیاست وجود دارد و آن اعم از شرق و غرب میباشد، و آن تصور این است که قدرت به شکلی در بین این نهاد ها توزیع شده است. به اعتقاد وی، قدرت فقط در بین این نهاد ها جریان و سریان ندارد، بلکه در کل حکومت به شکل مویرگی وجود دارد؛ یعنی همه جا این قدرت وجود دارد، و قدرت صرف قدرت سیاسی نیست. «قدرت فوکویی دارای ویژگیهایی است از جمله منتشر بودن آن در مقابل متمرکز بودن قدرت سیاسی». «فوکو قدرت را مجموعه روابط میگیرد، نه پدیده ای در زمان و مکان خاص. بنابراین جوهر قدرت سلطه نیست».[8] اصطلاح حکومتمندی یک اصطلاح جعلی توسط فوکو است، و او می خواهد بگوید به جای نگاه به حکومت، به ذهنیت مردم کوچه و بازار نسبت به حکومت نگاه کنید.
مسئلهای که وجود دارد این است که مبنای فوکو در این کتاب تطبیق داده نشده است، و اگر تیترهای این کتاب را بررسی شود به خوبی نشان میدهد که یک قسمت وجود ندارد که از این نظریه صحبتی شود و مورد استفاده قرار گیرد. تبدیل شدن فقه مشروطه به فقه حکومت اسلامی در ذهنیت افراد کوچه و بازار مطرح نیست. بحث این کتاب بحث زمینه گرایانه است، و مدعای اصلی به راحتی میتوانست با روش اسکینری توضیح داده شود. آنچه نویسنده محترم به دنبال آن است این گونه بود که فقه مشروطه را نائینی مطرح کرد، سپس مدرس در مجلس آن حرف را زد، رضا شاه این کار را کرد، نواب صفوی این را گفت، خالصی زاده چنین گفت، مارکسیست ها این مطالب را گفتند و نهایتاً امام خمینی فقه حکومت اسلامی را مطرح کرده است. این موضوعات و مطالب در متن دکتر فیرحی با ذهنیت مردم کوچه و بازار پیوند نخورده است. آنچه در تیتر ها نمایان است استفاده از تحلیل مدرن میباشد، و نه یک تحلیل پُست مدرن، چرا که بررسی نخبگان ونظریه های نخبگان، بررسی نهادها و وزارتخانه ها، موضوع شناسی، و الهیات حکومت ربطی به سیاست خُردِ مدِّ نظر فوکو ندارد.
اگر این کتاب می خواست فوکویی بحث کند باید کاری به نهادها، شاه، و نظریهپردازها نداشته باشد و در واقع سیاست خُرد را بررسی می کرد و تحول فقه را از مشروطه تا انقلاب اسلامی مورد بررسی قرار می داد. اگر این چند صفحهای که در مورد حکومتمندی توضیح داده شده حذف شود، ضرری به کتاب نخواهد خورد؛ و بر عکس، اگر روش اسکینر را به کار گیریم کاملاً با کتاب همخوانی خواهد داشت. در مجموع، میتوان گفت اولاً این روش به کار گرفته نشده است، ثانیاً تناسب چندانی با موضوع مورد نظر ندارد، و ثالثاً اگر نویسنده محترم مباحث فوکویی را حذف و روش اسکینر را به کار گیرد، نه تنها به پژوهش حاضر ضرری نمیرساند، بلکه مفید نیز واقع میشود.
ملاحظات محتوایی جلد اول
از نظر محتوایی، هرچند دو جلد کتاب دکتر فیرحی مطالب بسیار سودمندی دارد، اما شاید در راستای ارتقای آن بتوان پیشنهاداتی را، بر اساس ترتیب مطالب، مطرح ساخت:
1- اولین بحثی که بسیار مهم بود در فصل اول بدان توجه میشد این پرسش است که آیا فقه سیاسی یک رشته علمی[9] است یا خیر؟ این موضوع خیلی مهم است که در چنان کتابی جای طرح داشت. در این که فقه سیاسی تبدیل به یک رشته علمی شده یا نه، اختلاف نظر وجود دارد.
2- نویسنده در مقدمه جلد اول (صفحه 18) میگوید: «فقه سیاسی به ارزیابی ماهیت دولت، جامعۀ سیاسی و اشکال متفاوتی از نهادها و تشکلهای داوطلبانه علاقهمند است که، امروزه، از مختصات جامعۀ مدنی مدرن محسوب میشوند». در این خصوص، دو پرسش مطرح میشود: اولاً آیا فقه سیاسی میتواند ماهیت دولت را مورد ارزیابی قرار دهد؟ به نظر میرسد جواب منفی است؛ چرا که کارِ فقه سیاسی نیست و این مهم وظیفه فلسفه سیاسی میباشد. «هر چند دولت میتواند موضوع فقه سیاسی واقع شود، اما فقه سیاسی اساساً نمیتواند نظریه دولت داشته باشد».[10] دلیل این ادعا آن است که «ماهیت دولت»- یعنی این که امری طبیعی است یا قراردادی، و این که حداکثری است یا حداقلی، و مانند آن- اساساً امری فلسفی است، و فقه (سیاسی) که وظیفه کشف احکام شرع مقدس را دارد، نمیتواند به این حوزه ورود کند. این امر یکی از وجوه نیاز فقه (سیاسی) به فلسفه (سیاسی) است. ثانیاً آیا مسائلی هست که فقه سیاسی پاسخگو نباشد؟ جواب مثبت است؛ چرا که رویکرد نگارنده محترم نیز حداکثری نیست و انتظار ندارد فقه بتواند به هر مسئلهای پاسخگو باشد.[11]
3- پیشنهاد دیگر آن است که نسبت فقه سیاسی و فلسفه سیاسی در این کتاب جای بررسی داشت. این بحث خیلی حائز اهمیت میباشد که در چه مباحثی فقه کشش ندارد و فلسفه سیاسی میتواند بدان کمک نماید و پاسخگو باشد و برعکس و اصلاً فقه دایرهی نفوذش تا کجاست؟[12]
4- یک جمله محور فصل دوم قرار گرفته است که در صفحه 105 آمده است: «حق سلطهای اعتباری است که زمامش در دست صاحب حق است و هم او قادر به اعمال یا اسقاط آن است. برعکس، زمام حکم نه در عهدۀ انسان بلکه دست شارع است و هم اوست که آن را اعمال یا اسقاط میکند»[13]؛ یعنی، حق قابل اسقاط است و حکم قابل اسقاط نیست. حال، چرا باید این جمله محور این فصل در این کتاب باشد؟ اصل بحث در اینجاست که نویسنده به دنبال پیدا کردنِ ظرفیتهای فقه سیاسی برای دموکراسی و حقوق شهروندی است؛ یعنی در فقه ظرفیتی هست که از آن ظرفیت به نفع بازخوانی متجددانهی دین، حقوق شهروندی، حقوق بشر، اندیشه مدرن و دولت مدرن میتوان استفاده کرد. این کتاب هرچند میخواهد ظرفیتهای فقه سیاسی را برجسته کند، اما باید گفت حق و حکم نمیتواند برای پیدا کردن ظرفیتِ حقوقهای جدید چندان مفید فایده باشد. در صفحۀ 101 نموداری وجود دارد که محور این فصل را بیان میکند؛ این نمودار میگوید حق از درونش مسائل متمایل به اندیشه مدرن مثل آزادی و قانون بیرون میآید و و حکم از درونش مسائل سنتی مثل ولایت و مصلحت استنتاج میشود. این فرضیه اصلی است که نویسنده کتاب آن را مطرح کرده است؛ اما باید گفت حق و حکم ربطی به این مسائل ندارد؛ چرا که توجه به چند مسئله ضروری به نظر میرسد:
نخست؛ حقی که در فقه گفته شده است با حقی که در حقوق جدید و اندیشه سیاسی جدید به نام حقوق و حقِ انسان بیان میشود، از دو جهت با هم فرق میکند. جهت اول آن است که که مفهوم «حق»، از دوران رنسانس به بعد معناي جديدي مييابد، و محصولي نوين است كه شايد بيشتر از هفتصد سال قدمت نداشته باشد. در اين مفهوم جديد، در واقع وقتي از «حق» سخن ميگوييم، قصد نداريم كه از عمل فرد مورد نظرمان قضاوت اخلاقي ارائه كنيم؛ بلكه ميخواهيم بدانيم ادعاي آن فرد درباره عمل مزبور، و صرف تصميم فرد براي انجام آن عمل، يك تصميم و ادعاي قابل دفاع است يا نيست. به عبارت ديگر، مفهوم جديد «حق» تحت عنوان مفهوم «حق داشتن» در مقابل مفهوم «حق بودن» ـ كه در دوران گذشته بهكار ميرفت ـ بهكار ميرود.[14] جهت دوم آن است که اصطلاح «حق» در فقه، یا به معنای اموری است که در قانون شرع پیشبینی شده (اگر افراد مجاز باشند که به قصد خود برخی از آنها را تغییر دهند)، یا به معنای نوعی از مال (در مقابل عین، دین، منفعت، و انتفاع).[15] بدون شک، حقی که قابلیت اسقاط دارد، با حقوق بشرمدرن، حقوق انسان بما هو انسان، متفاوت است. مسئله مهم در این راستا آن است که از درون حق فقهی ضرورتاً آزادی و حقِ بشر به معنای مدرن آن در نمیآید. دقیقاً به همین دلیل است که برداشت سنتی، روشنفکرانه، و نواندیشانه از هم متمایز میشوند. سنتیها اساساً دغدغه حقوق بشر مدرن را ندارند، روشنفکران دینی به عقل متجددانه پناه میبرند، و نواندیشان دینی سعی میکنند هم جانب عقل را نگه دارند، هم جانب وحی را.
دوم؛ در صفحهی 104 عبارتی در تعریف حکم آمده است:« حکم عبارت از الزامها و التزامها و ترخیصهای[16] شرعی متعلق به افعال مکلفین است». در این فصل به طوری سخن رفته که گویا مفاد احکام، الزام است و دست و پای انسان را میبندد و حق دست و پای انسان را باز میگذارد، در صورتی که به واقع این گونه نیست؛ چرا که احکام یعنی آن چیزهایی که از طرف خداوند است و بعضی مواقع دست ما را میبندد و بعضی مواقع دست ما را باز میگذارد. این گونه نیست که احکام در همه موارد دست ما را ببندد. این دو گانه «حق» و «حکم» از اول کتاب به شکلی مطرح شده و فرضیهی این کتاب قرار گرفته است که گویا احکام یعنی الزامهایی که دست و پای انسان را در جامعه میبندد در حالی که حقوق آنهایی است که دست و پای انسان را در جامعه باز میگذارد؛ اما در واقع این گونه نیست، بلکه احکام به دو دسته تقسیم میشوند: یک دسته الزامی و دسته دیگر آن ترخیصی است، و هر دو در زمینه احکام میباشند. بنابراین، این گونه نیست که احکام ضد حقوق باشند، بلکه در خیلی از موارد برای انسان حق ایجاد میکند. مثال آن این که خداوند فرموهاند: این حکم مباح است و آن حکم مستحب است. درصفحه 107، یک بحثی را از آیت الله خوئی بیان شده است و درکلام نویسنده این گونه آمده است که احکام دو دستهاند: یک دسته تکلیف ایجاد میکنند و دسته دیگر، تکلیف ایجاد نمیکنند. میتوان گفت ما یک دو گانهای داریم به نام حق/ حکم و یک دو گانه داریم به نام حق/ تکلیف. به راستی دوگانه حق و حکم بهتر به کار این فصل میآید یا حق و تکلیف؟ به نظر میرسد که دوگانه حق/ تکلیف بهتر به این فصل کمک مینماید؛ چرا که تکلیفها دست انسان را میبندد و حقها دست انسان را باز میگذارد. پس، «دو مفهومی که باید روبروی هم قرار گیرد «حق» و «تکلیف» است نه «حق» و «حکم». زیرا، حق نیز از آثار حکم است و باید این گونه گونی را در انواع حُکم جستجو کرد؛ حُکمی که حق میآفریند و حُکمی که تکلیف به بار میآورد و موقعیتهای حقوقی را ایجاد میکند».[17]
سوم؛ در صفحه 121، تیتری وجود دارد بدین شکل که«مجاری تولید حق»؛ پرسشی به ذهن متبادر میشود که این حق، حقِّ فقهی است یا حقِّ حقوقی؟ به نظر میرسد حقِّ حقوقی همان حقِّ مدرن است. با توجه به این که تا این قسمت، هر چه صحبت شده بود حقِّ فقهی بود (یعنی همان حقی که قابلیت اسقاط دارد)، بنابراین در اینجا خواننده دچار دوگانگی میشود. در صفحه 115، از سه نظریه«حَظر، توقف، و اباحه» سخن به میان میآید. حَظر؛ یعنی آن جاهایی که دلیل نداریم باید احتیاط کنیم و نظریه اباحه؛ یعنی آن جاهایی که دلیل نداریم مباح است و آزاد هستیم، پس در مقابل نظریه حَظر قرار دارد و نظریه توقف؛ یعنی جاهایی که دلیل نداریم، نه میتوانیم بگوییم احتیاط باید کرد و نه میتوانیم بگوییم مباح است. سؤال این جاست که اساساً این سه مفهوم چه ربطی به دوگانه حق و حکم دارد؟ طبق فرضیهی کتاب این ارتباط وجود دارد؛ ولی باید گفت این سه ربطی به دوگانه حق و حکم ندارد. دو سؤال مطرح میشود که بهتر این موضوع را روشن میکند؛ آیا کسانی که قائل به اصالت البرائه هستند حق را مقدم بر حکم میدانند؟ آیا آنهایی که قائل بر اصالت احتیاط هستند حکم را مقدم بر حق میدانند؟ جواب هر دو پرسش منفی است؛ چرا که حکم مجموعهی الزامها و ترخیصهاست، و به هیچ وجه نمیشود رابطهای ضروری بین مسائل فوق و دوگانه حق/ حکم ایجاد نمود.
چهارم؛ در تیتر «مبانی حق و حکم» در صفحه 114، حق و حکم شرعی منظور است. در پایین این تیتر، نوشتهای به این صورت درج شده است: «در باب اصالت و تقدم حق یا حکم در زندگی دینی دیدگاههای متفاوتی در فقه شیعه وجود دارد». اساساً «اصالت» در اینجا معنی ندارد؛ چرا که آن چیزهایی که خداوند گفته است دو دسته است. یک دستهاَش آن چیزهایی است که قابلیت اسقاط ندارند که حکم نامیده میشوند و دسته دیگر، قابلیت اسقاط دارند که حق نام دارند. تقدم حق بر حکم یا برعکس، بدین دلیل اشتباه است که هر دو حق/حکم را خداوند صادر کرده است. میتوان گفت تقدم اصالت احتیاط بر اصالت برائت یا بالعکس، ولی تقدم حق بر حکم اشتباه میباشد. بنابراین، با توجه به توضیح اخیر میتوان گفت این هم دلیلی بر بی ارتباطی دوگانه حق/حکم با سهگانه حَظر/ توقف/ اباحه میباشد.
در صفحه 96 نویسنده محترم تفاوتی بین روند دموکراسی در غرب و ایران ذکر میکند. به اعتقاد وی، تلاقی دو سنت پادشاهی با دولت دموکراتیک محوریت داشت، در حالی که در جهان اسلام این تمایز نه بین عناصر نمایشی سلطنت و هیأت وزیران، بلکه بین احکام شرعی و حقوق شهروندی است. در غرب اتفاقاتی در مورد دموکراتیزاسیون افتاد که در جامعه ایران آن اتفاق نیفتاده است؛ یعنی در غرب گذاری اساسی از رنسانس تا قرن حاضر در راستای نهادینه شدن تفکر دموکراتیک توسط نهادهای مربوطه صورت پذیرفت، ولی در ایران از قاجاریه تا پهلوی با استبداد روبه رو بودهایم؛ و هم چنان که فقه دچار تغییراتی شده، اما استبداد در جای خود باقی مانده است و بر خلاف غرب، سنّت پادشاهی جای خود را به نظام مشروطه نداد. در ایران تناقض بین فقه و واقع وجود داشته، و این تناقض هنوز ادامه پیدا کرده است؛ یعنی تفاوت ما با غرب این است که آنها یک مرحلهای را گذراندند و از آن رد شدند و دیگر معنا ندارد که غرب به سمت استبداد برود، ولی در ایران این تناقض را در دل خود نگه داشته است. بنابراین فقه ما از این جهت بلاتکلیف است. در واقع، دکتر فیرحی در مورد غرب به نهادهای مدافع و مخالف دموکراسی اشاره کرده، و در مورد کشورهای اسلامی به تعارض احکام و حقوق؛ دو امری که همجنس هم نیستند. اگر بنا بود مقایسه درستی صورت پذیرد در هر دو مورد به نهادها یا قوانین باید اشاره میشد.
در ادامه این بحث، به ناسازهای در جمهوری اسلامی اشاره شده است (صفحه 98-97):«اما معمای کنونی جامعۀ ما از جنس دیگری است. از یک سو، نگرانی از ظهور یک دموکراسی سکولار و از سوی دیگر، خطر پیدایی و پایایی استبداد دینی... اما همین نهاد مجلس و دولت برآمده از آن تمایز آشکار با آن دسته از نهادهای منبعث از الزامات شرع دارند که در نهادهایی چون ولایت فقیه و شورای نگهبان سازمان یافتهاند». ظاهر این سخن آن است که قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران دچار تناقض یا ناسازهای در راستای دموکراتیک شدن است، و پارلمان با دو نهاد ولایت فقیه و شورای نگهبان همخوانی ندارد. این تحلیل نیاز به توضیح بیشتری داشت که چه نسبتی بین نهادهای دموکراتیک و نهادهای سنّتی هست، در این بین، وجود دارد. همچنین اگر این تناقض پذیرفته شود، معلوم نیست چرا در جلد دوم برداشتی دموکراتیک از نظریه نصب امام خمینی ارائه شده است.
5- در صفحه 99 جملهای از شهید مدرس هست که نویسنده محترم این جمله را بدون ارتباط با رابطهی سیاست و شریعت استفاده نموده است. اصل نقل قول این گونه میباشد: «دیانت ما عین سیاست ماست، سیاست ما عین دیانت ماست». شأن نزول این بحث آن است که: «مدرس در مجلس چهاردهم در دفاع از وطن و مرزهای ملی در مقابل تهاجم هر کشور اسلامی یا غیر اسلامی گفت: اگر یک کسی از سر حد ایران بدون اجازه دولت ایران پایش را بگذارد در ایران و ما قدرت داشته باشیم، او را با تیر می زنیم و هیچ نمیبینیم که کلاه پوستی سرش است یا عمامه یا شاپو... پس هیچ فرقی نمیکند. دیانت ما عین سیاست ما هست؛ سیاست ما عین دیانت ماست».[18]
6- فصل سوم دو تیتر دارد یکی «سیاست و بنیاد واحد ادیان» و دیگری، «اصول مشترک ادیان». این که همهی دینها بنیاد واحد و اصول مشترکی دارند، آیا از جمله مباحث فقهی هستند؟ پاسخ به این سؤال منفی است و میتوان گفت این بحث ها کلامی و در حوزه فلسفه دین میباشند. بنابراین بهتر بود این بحث ها در فصل آغازین میآمد؛ چرا که مباحث عقلی کلامی مقدم بر مباحث نقلی فقاهتی است، یعنی مباحثی که در فقه استنباط میشود نیاز به مقدماتی دارد که آن مقدمات در کلام در بحث های عقلی و غیر عقلی میشود.
7- مبنای بحث نویسنده گرامی کتاب در صفحه188، بحث پُست سکولاریسم هابرماس میباشد که در صفحه 13 در پاسخ به سؤالات زیر مطرح شده است: «آیا فقه سیاسی میتواند نسبت بین ما و زندگی امروزین ما و نظام سیاسی کنونی را توضیح دهد؟ چگونه میتوان نظامی اسلامی و در عین حال امروزین داشت؟ چگونه میتوان دین و تجدد را باز تعریف کرد و در کنار هم دید؟» پاسخ نویسنده این گونه است: «تجربۀ دنیای پُست سکولار نشان میدهد که جمع این دو نه تنها ممکن است، به اعتبار تاریخ اندیشۀ سیاسی ناگزیر هم هست». حال بازگردیم به صفحه188 که بحث هابرماس آورده، و از آن استفاده شده است. در تعریف پُست سکولاریسم میتوان گفت این اصطلاح عبارت است از بازگشت دین به جامعه با مفروض بودن دولت سکولار. سؤال اول این است که با توجه به صفحه 13 و صفحه188 تا صفحه 190 که بحث پُست سکولاریسم مطرح شده چه ربطی به کتابی دارد که موضوع آن فقه سیاسی میباشد؟ اصل این سخن، بحث مهمی است؛ ولی فقه بنا نیست به جامعه برگردد؛ یعنی پُست سکولارها اعتقادشان بر این است که نهاد دین و نهاد سیاست (مثل کلیسا و دولت) از هم جدا هستند. پُست سکولاریسم بحث مهمی است، ولی نسبت برقرار کردن این کتاب با آن خیلی سخت میباشد. در ضمن جنس دین در کشور ایران و کشورهای دیگر مثل ترکیه که بحث پُست سکولاریسم بر آن صدق میکند متفاوت است؛ چرا که ایران دارای حکومت دینی میباشد و کشوری مثل ترکیه با حکومت دینی مخالف است. به همین دلیل بود که هابرماس سخنرانی معروف خود راجع به پست سکولاریسم را در استانبول ترکیه ایراد کرد.
8- در فصل چهارم از صفحه199 تا 221 ذیل تیتر « استعارۀ[19] بردگی / بندگی و نظریۀ سیاسی» مؤلف محترم این موضوع را که بردگی و بندگی به معنای اطاعت محض و رابطه انسان با خداوند مانند رابطه برده و بنده با مولای خودش میباشد را با اقتدارگرایی سیاسی به معنای وجود قدرت در دست یک نفر نه به معنای دیکتاتوری و استبداد و توتالیتاریسم؛ ارتباط داده است. از سوی دیگر، از شهید محمد باقر صدر و علامه سید محمد حسین طباطبایی سخن به میان آورده است. اشکالی اولی که این فصل دارد آن است که نویسنده از دو فقیه نام میبرد، ولی فقط یکی از آنها یعنی شهید صدر مورد بررسی قرار گرفته است. کاوش اندیشه شهید صدر و عدم بررسی اندیشه علامه طباطبایی باعث برداشت اشتباه خواننده از علامه طباطبایی خواهد شد؛ و در یک راستا قرار دادن این دو فقیه، توسط مؤلف این موضوع را رقم زده است. نگاه شهید صدر به سیاست اقتدارگرایانه است، ولی دیدگاه علامه طباطبایی در این راستا قرار نمیگیرد و باید افزود که ظرفیت های دموکراتیک در اندیشه علامه به قوت خود باقی است. مقصود از «اقتدارگرایی» در اینجا، تفکر هرمی و سلسله مراتبی است، نه تفکر استبدادی. علامه اعتقاد به ولایت سیاسی به این معنا نداشتهاند، ولی ولایت محدود را قبول دارد. مبنای فلسفه سیاسی وی حاکمیت انسان بوده است و بردگی اجتماعی مطرح نمیکند و میگوید رابطه ما رابطه انسان با خداوند است و نه رابطه ما با شاه، سلطان و حاکم.[20] بنابراین، از درون مباحث علامه، اقتدارگرایی سیاسی درنمیآید. نکته دیگر در این موضوع در صفحه205 قرار دارد که میرزای قمی استعاره بندگی را در رابطه انسان با حاکمی همچون فتحعلی شاه میبیند، ولی علامه رابطه انسان با خدا را درنظر دارد. شأن مباحث علامه نیست که در کنار آن گونه مبانی مطرح شود؛ چرا که ظرفیتهای دموکراتیک در مباحث علامه این مهم را به خوبی نشان میدهد. اگر دغدغه اصلی دکتر فیرحی در این کتاب، پیدا کردن ظرفیتهای دموکراتیک در اندیشه سیاسی شیعه است، نباید از مبانی مهمی که علامه طباطبایی دارند، غافل شد.
9- مبحث تحت عنوان «استعارۀ قضا و نظریۀ سیاسی» از صفحه 235 تا صفحه 241 ادامه یافته است. غرضِ نویسنده از عنوان نمودن این مطلب آن است که امام خمینی با استفاده نمودن از روایتی هم چون مقبولهی عمربن حنظله، استعاره قضا را از این روایت برداشت کرده است. به بیان دیگر، وی از بحث حاکم و قضاوت؛ ولی فقیه و حکومت نمودن ایشان را استعاره گرفته است. اینجا، چند سؤال به وجود میآید: اولاً «حاکم» و «حکومت» در روایات به چه معناست؟ پاسخ این است که مراد، «قاضی» و «قضاوت» است. امام خمینی روایات باب قضا را در حکومت به معنای سیاسی آن آورده است. آیا این کاری که امام خمینی انجام داده، نوعی استعاره است؟ استعاره یعنی یک چیزی را به یک چیزی تشبیه کردن. آیا در این خصوص سیاست به قضاوت تشبیه شده است؟ جواب این پرسش منفی میباشد. امام خمینی میگوید این روایت و روایات دیگر در این باب، مربوط به باب حکومت و سیاست هم هست. پس، امام خمینی تشبیه و استعارهای انجام نداده است. مورد امام خمینی با مورد نائینی در «استعارۀ وقف و نظریۀ سیاسی» که در صفحه 221 تا 235 توضیح داده شده است فرق میکند. نائینی حکومت را تشبیه به وقف کرده است، ولی امام خمینی هیچ جایی تشبیه به قضاوت نکرده است. اگر به روایتی که از امام صادق (ع) در صفحه 236 و عربی آن در صفحه 237 توجه شود، در این روایت امام صادق فرموده: «از حکومت بترسید زیرا حکومت فقط برای امامی است که عالم به قضاوت و عادل در میان مسلمین باشد...» و در عربی آن «قال اتقوا الحکومه»، حکومت یعنی قضاوت، و نه حکومت به معنای سیاسی آن. نکته دیگری که در باب استعاره و بحث اقتدارگرایی در اندیشه فقهی شهید صدر باید اشاره نمود این مهم است که اساساً مبانی اقتدار گرایی و دموکراسی یک مبحث پیشافقهی میباشد و این مبانی که مورد اختلاف شیخ فضل الله نوری و نائینی قرار میگیرد، عمدتاً در آن گونه مبانی جای دارد. حتی محیط زندگی فقیه، و به قول شهید مطهری مجتهد شهری و روستایی، هم مهم است. نائینی و آخوند خراسانی در نجف زندگی میکرده اند و به دلیل ارتباط با عثمانی و اندیشه غرب، مبانی دموکراتیک داشتهاند. «نهضت اصلاح و احیا در نائینی اثر کرده بود. وی که در عراق می زیست از طریق مجله های عربی (مثل الهلال و المنار) با افکار جدید از جمله مونتسکیو و روسو و نیز اصول مشروطیت و نهضت های مشروطه آشنا شده بود. اصطلاحات سیاسی عربی را در کتابش به کار گرفته است گاهی عین واژگان ( طبایع الاستبداد) را استعمال کرده است... روزنامۀ (حبل المتین) هم که گفتیم در نجف و کربلا بین طلاب پخش میشده است».[21] از سوی دیگر افرادی مثل شیخ فضل الله در ایران با آن فضای جامعه زندگی میکردند و دموکراتیک نشدند. سؤال این است که آیا نظرات فقهی این فقها ربطی به مکان زندگی شان ندارد؟ جواب مثبت میباشد و نویسنده گرامی بهتر بود درون کتاب این موارد را توضیح میداد که خواننده متوجه شود که صرف مباحث فقهی نیست.
10- در صفحه 252 در پاراگراف آخر این گونه نوشته شده است: «برخی چون سید عبدالله جزائری (1180ق) دنیا را مبغوضترین آفریدۀ خداوند تلقّی میکنند که از آغاز خلقتش بدان نظر نکرده است... به نظر او (علامه مجلسی)، آن چیزی از دنیا مذموم است که موجب زیان آخرت انسان است. اما دنیایی که موجب زیان آخرت نمیشود و لازمۀ بقا و زندگی است، نمیتواند مذموم باشد». در اینجا مطلب به گونه ای بیان شده که گویا یک عده دنیا را بد و عده ای دنیا را مطلوب میدانند. در صورتی که باید گفت این سخن نیاز به توضیح دارد، چرا که همه میدانند که خود دنیا بد نیست، بلکه حبّ دنیا است که نامطلوب میباشد.
11- در صفحه 293 پاراگراف سوم نویسنده نگاشته است: «نائینی سپس، به ارزیابی مفهوم برابری در دولت ولایتیه میپردازد. وی برابری و مساوات را به دو قسم عمدۀ برابری در حقوق و برابری در احکام تقسیم میکند». در بدو امر این گونه به نظر میرسد که دوگانه حق و حکم که برای استفاده از ظرفیتهای مردمسالاری در کتاب دکتر فیرحی مورد ارجاع قرار گرفته، به مرحوم نایینی نیز منتسب است؛ در حالی که نایینی آنها را از نظر استفاده برای بحث خود از یک جنس میبیند. به اعتقاد وی، مساوات هم در حقوق است، هم در احکام.[22] وی برای مورد دوم مساوات در تقسیم بیتالمال را مثال میزند؛ یعنی در واقع، همان گونه که قبلاً نیز ذکر شد، بین این دوگانه تباینی وجود ندارد.
12- ظاهر برخی مباحث به گونهای به نظر میرسد که از حوزه فقه سیاسی خارج شده است. به طور مثال، «فقه و نهادهای دولت مشروطه» تیتر فصل هفتم میباشد. این بحث از بحث فقهی صرف خارج شده است، و بحث نهادها مطرح میشود. درون فصل هفتم و هشتم به صورت خلاصه این موضوع را بررسی میکند که هیئت نظار چه عملکردی داشتند و این که پنج دوره به طول انجامیده است. در فصل نهم چرا نویسنده دولتِ رضا شاه را از صفحه 442تا 453 را تحلیل میکند؟ چرا مؤلف باید مارکسیستها را از صفحه 453 تا 474 تحلیل کند؟ اگر روش، هرمنوتیک اسکینر بود شاید توجیهی برای پرداختن به ایدئولوژی و زمینه سیاسی پیدا میشد. میتوان گفت این قسمت کتاب ناخودآگاه اسکینری شده است، روشی که سودمندتر از فوکو برای چنان بحثی به نظر میرسد.
13- در صفحه 464 این چنین آمده است که «به طور کلی، چنان که اولویه روی تاکید میکند، رویارویی روحانیت شیعی به علت ثقل مارکسیسم در ایران، موجب شکل گیری نظامی فلسفی- مذهبی در ایران شد که نسبت به جهان اهل تسنن بسیار پیشرفته بود. به نظر میرسد که این داوری را علاوه بر فلسفه، به دستگاه فقهی-سیاسی شیعه نیز باید تعمیم داد». حال باید به صفحه 462 بازگشت کنیم که نوشته شده: «مطهری در مقدمه ای (اسفند1332) بر جلد اول اصول فلسفه و روش رئالیسم نیز باز هم از ارانی یاد، و بر اهمیت آثار او در تاریخ اندیشۀ معاصر تاکید میکند. وی هدف اصول فلسفه و روش رئالیسم را، در واقع، نقدی بر اندیشههای ارانی میداند». شاید بتوان در اینجا به چند نکته اشاره کرد: اولاً بحث این کتاب بر سر فقه سیاسی و تحول آن بود، مطلبی که از مباحث فوق فاصله میگیرد. ثانیاً اصول فلسفه و روش رئالیسم که پاسخی به مباحث تقی ارانی است، فلسفه است، نه فلسفه سیاسی! نقل قولی که از اولیویه روآ در صفحه 464 آمده، ربط چندانی به بحث این کتاب، یعنی فقه سیاسی، ندارد. مطلبی هم که در صفحه 462 در مورد شهید مطهری آمده است در حوزه فلسفه قرار میگیرد، نه فلسفه سیاسی و نه فقه سیاسی. نویسنده محترم میگوید اگر گفته شود این سخن اولیویه روآ که در مورد فلسفه درست است، در مورد دستگاه فقه سیاسی شیعه هم صدق میکند، باید گفت که نه این گونه است و نه فقه سیاسی شیعه ربطی به مارکسیسم دارد. اگر بناست که در مورد فلسفه سیاسی مارکسیستی نظریه ای وجود داشته باشد، یک نظریه فلسفه اسلامی باید باشد که نبوده است و فقه سیاسی هم ربطی به تقی ارانی و مباحث وی ندارد. این مهم است که برای زمینه های ایدئولوژی ولایت فقیه، زمینههای باید بررسی شود که ارتباط داشته باشد و نه زمینههایی ایدئولوژیکی که کمربط به نظر میرسد. مثلاً رضا شاه و نوسازی او ربط داشته، چرا که تجدد آمرانه او مذهب ستیز بوده است.
14- از صفحه465 تا صفحه503 جریانهای مذهبی در حوزه تفسیر قرآن مورد بررسی قرار میگیرد. بحث اصلی کتاب، فقه سیاسی است؛ اما در این فصل مفسرین قرآن هم چون سنگلجی و خرقانی مورد بحث قرار میگیرند. باید توجه داشت که تفسیر سیاسی قرآن غیر از فقه سیاسی است. تفسیر سیاسی قرآن با فقه سیاسی ارتباط دارد، ولی ضرورتاً با هم یکی نیستند. درست است که خرقانی از حکومت اسلامی صحبت کردهاند ولی از باب تفسیر قرآن بوده است و نه از باب فقه سیاسی. در صفحه 470 نویسنده محترم میگوید: « ابتدا کوشش میکنیم اجمالی از پروژۀ خرقانی را گزارش کنیم و سپس، تأثیر قاطع آن را بر اندیشه و فقه سیاسی در ایران معاصر مورد ارزیابی قرار دهیم». آنچه از کتاب مشخص است تأثیر خرقانی بر فقه سیاسی به هیچ وجه بررسی نمیشود. خرقانی که میگوید حکومت اسلامی تشکیل شود نظر به بازگشت به صدر اسلام دارد و بحث فقهی نمیکند و در کتاب به این مهم اشاره و توجهی نشده است. در صفحه 475 نقلی از خرقانی آورده شده است که «در ممالک اسلامی دو دستۀ مشروطه و مستبد مانند قارچ از زمین روییده، هر دو دسته در حقیقت [حقانیت] مدعای خود به همه چیز... تمسک نمودند، مگر به قرآن مجید». نگاه خرقانی به مشروطه مثبت نبوده است. چراکه، به نظر وی در ایران راه را اشتباه رفته اند و باید به سراغ قرآن می رفتند، در صورتی که به سراغ فقه رفتهاند. مشخص شد که خرقانی ناقد فقه مشروطه است. در صفحه 497 آمده است «بدین سان، خرقانی با نفی استبداد و مشروطه، راه سومی را توصیه میکند». اگر راه سومی در نظر خرقانی وجود دارد، همان قرآنگرایی است، نه فقه سیاسی.
ملاحظات محتوایی جلد دوم
در جلد دوم نیز علیرغم وجود مباحث مفید، ملاحظاتی به شرح ذیل پیشنهاد میشود:
1- در صفحه 21 چنین آمده است: «به طور کلی، خواننده این نوشته دگرگونی در الگوهای حکومتداری در ایران معاصر، از دموکراسی به اقتدار را ملاحظه می کند؛ و به تبع این دگرگونیها در عرف حکومت، که ماهیت موضوع شناختی دارد، نظریه و احکام فقه سیاسی در ایران نیز از دموکراسی به اقتدار، از مدیریت نامتمرکز به متمرکز، حرکت کرده و تحول یافته است». ظاهراً منطق کتاب این است که از مشروطه تا حکومت اسلامی، شاهد تحول و تغییر از فقه اقتدارگرایانه به فقه دموکراتیک بودهایم. بر این اساس، در ص 11 چنین میخوانیم: «اصول، قواعد، مفاهیم و مختصات هندسی خاصی، متناسب با نظم سلطانی، به فقه سیاسی بخشیده است»؛ یعنی نظم سلطانی اقتدارگرایی خود را به فقه سیاسی منتقل کرده است. اگر نظم سلطانی در طول زمان بر سیاست ما حاکم بوده است، نمیتوان از دموکراسی واقعی سخن گفت. به هر حال، مشخص نیست در کدام برهه فقه سیاسی از اقتدارگرایی به دموکراسی، یا برعکس، (به چه میزان) دچار تحول شده است.
2- در صفحه 151 مؤلف چنین اظهار میکند: «به طور کلی اندیشه و آثار فدائیان، بازتاب افکار عمومی جامعۀ ایران در دهۀ بیست بود»؛ اما باید گفت، به واقع، اسلام سیاسی به آن شکل خشن نه در دل جامعه مشروعیت داشت، نه در نهاد روحانیت و مرجعیت. شاهد آن هم اختلافات آیتالله حائری و آیتالله بروجردی با این گونه تفکر بود.
3- در صفحه 177 مؤلف میگوید: «اما منظور از حکومت چیست و چه تصوری از ماهیت و حدود حکومت وجود دارد؟ امام خمینی تحلیل و توضیح خاصی در این باره ندارد؛ و اصولاً هیچیک از فقیهان سیاستاندیش در ایران امروز بحث روشنی دربارۀ موضوعشناسی حکومت ندارند». همان گونه که (در نکته دوم جلد اول) توضیح داده شد، بررسی ماهیت حکومت، دولت و قدرت کار فقه و فقها نیست. این کار در حیطه فقه نیست؛ چرا که طبق تعریف، فلسفه سیاسی متکفل آن است. امام خمینی فقیه سیاسی و فیلسوف بود، نه فیلسوف سیاسی. در باب تعامل فلسفه سیاسی و فقه سیاسی، نظریه همروی میتواند تا اندازهای پاسخگو باشد. بر این اساس، فقه سیاسی به فلسفه سیاسی نیاز دارد، و از سویی دیگر، امروزه فلسفه سیاسی مرده است؛ چرا که فقه (سیاسی) فربه شده و جا را برای فلسفه سیاسی تنگ کرده است. به هر حال، در این کتاب دو جلدی نیاز بود بدین مهم پرداخته شود. از سوی دیگر، در فصول چهار و پنج به خوبی نیاز به فلسفه سیاسی برای فهم و توضیح و تبیین مباحثی هم چون استقلال، آزادی، دموکراسی به چشم میخورد. فلسفه سیاسی، طبق نظریه همروی، مددکار فقه سیاسی است.
4- در صفحه178 ذیل عنوان«ماهیت حکومت» چنین نوشته شده است: «دربارۀ حکومت، به طور کلی، دو برداشت عمده وجود دارد؛ دیدگاه ذاتانگارانه و مخالف آن». این مبنا در جای خود اهمیت زیادی دارد، اما باید توجه داشت که این گونه بحثها، مباحث حوزه فلسفه سیاسیاند؛[23] و به هیچ وجه شأن و وظیفه فقه (سیاسی) نیست. باز، نمونههای دیگری از استفاده فلسفه سیاسی وجود دارد، مثل تحلیل فلسفی فوکو در پاراگراف آخر صفحه179، یا در صفحه 180بحثهای هابز، لاک. این مباحث نیاز به تحلیل فلسفی دارد، و این کار فقها نیست.
5- در صفحه 186 تیتری با عنوان «فقه و موضوع شناسی حکومت» مطرح شده است. نخست باید گفت فقه دانشی است که تکلیف ما را در احکام وضعیه و تکلیفیه مشخص میکند. بنابراین، آیا وظیفه فقه موضوع شناسی است؟ فیرحی در همان صفحه میگوید « فارغ از مسئله حکومت، این نکته که آیا موضوع شناسی از وظایف سازمانی فقه و اجتهاد است یا نه؟ همچنان مورد مناقشه است». در صورتی که احساس میشود مسئلهی قابل مناقشهای نیست؛ یعنی، فقها دو دسته نشدهاند که یک دسته بگویند موضوع شناسی حکومت و ماهیت حکومت کار فقها است و یک دسته از فقها بگویند کار فقها نیست. موضوعات تخصصی مانند استقلال، آزادی، تفکیک قوا و... نیاز به متخصص این کار دارد. عالم علم سیاست یا فیلسوف سیاسی موضوعشناسی میکند، و در ادامه فقیه میتواند حکم شرعی آن را بیان نماید.
6- در صفحه 193 پرسش و پاسخی از امام خمینی بدین قرار مطرح شده است:«محضر مقدس حضرت آیتاللهالعظمی امام خمینی- مد ظلهالعالی. با عرض معذرت، نظر مبارک را در مورد دو مسئلۀ زیر بیان فرمایید: آیا تشخیص موضوعات که در رابطه با مستنبطات روایات و ادلۀ شرعیه نیست با کیست؟ و اگر با عرف است آیا مجتهد می تواند تعیین مصادیق عرفیه کند، و یا باید به عرف واگذارد. و اگر در موردی نظر مقلد با مجتهد متفاوت بود، کدام یک از انظار لازماتباع است؟» امام در پاسخ میگوید:« میزان عرف است، و اگر بین مجتهد و مقلد اختلاف باشد باید از عرف نظرخواهی کنند؛ و اگر هر یک مدعی است که عرف چنین است، هر یک به نظر خود عمل کند». تشخیص موضوع دو نوع است: گاه شکل تخصصی ندارد و باید به عرف عمل کرد، آن گونه که در جواب حضرت امام وجود دارد، و گاه دیگر باید به دلیل تخصصی بودن موضوع، به عرف خاص یا متخصصان رجوع نمود. با استناد نویسنده به این پرسش و پاسخ، علیالظاهر باید موضوعات سیاسی و حکومتی را از عرف پرسید، در حالی که چنین نیست، چون فرض آن است که ایشان حوزه تخصصی ندارند.
7- در صفحات 201- 202 نویسنده ذیل تیتر«عرف دقیق و علوم انسانی» توضیحاتی میدهد. دو نکته در اینجا به ذهن میرسد: اولاً بحث این کتاب فقه سیاسی است، و نه علوم انسانی. ثانیاً نویسنده میگوید: موضوع شناسی فقه به وسیله عرف و از همین مجرا استناد می شود، و بعد آیتالله سید عبدالاعلی سبزواری در مثال میزند که در باب معدن چنان گفته است. این مطالب ربطی به علوم انسانی ندارد، و نیز سید عبدالاعلی سبزواری هم عالمِ علوم انسانی نیست. ظاهراً تیتر با متن در این صفحات چندان سازگاری ندارد.
8- تیتر«موضوع شناسی حکومت» از صفحه203 تا صفحه 212 مورد بررسی قرار میگیرد. اشکالی که وجود دارد این است که در روایت مقبوله عمربن حنظله (قد جعلته حاکماً)، منظور حکومت (سیاسی) نیست، بلکه به معنای قضاوت است. نویسنده از آن برداشت حکومت متعارف کرده است. در نقد جلد اول نیز اشاره شد که استعارهای هم در کار نبوده است. پس، اگر موضوعشناسی بخواهد صورت پذیرد، باید به باب قضاوت رجوع کنیم، نه به عالم سیاست (یا عرف سیاسی).
9- از صفحه 221 تا 227، اصول هفتگانهی دکترین اجتماعی- سیاسی واتیکان در هفت صفحه مورد بررسی قرار گرفته که با موضوع این کتاب کاملاً بیارتباط میباشد، و حذف آن ضرری به ساختار کتاب نمیزند.
10- در صفحه 279 مؤلف با توجه به سخن امام خمینی در کتاب البیع ایشان چنین میگوید:« به عنوان مثال، این پرسشها اهمیت دارند که منظور از«الفقیه» در عبارات بالا چیست و «الف و لام» به کدام فقیه یا فقیهان از میان دانشآموختگان علوم شرعی نظر دارد؟ آیا همۀ آنان یا یکی از مجموعۀ آنان منظور است؟ مصداق این مفهوم کیست؟» این گونه سؤالات در ادبیات فقهی امام خمینی جواب روشنی دارد؛ چرا که بر اساس نظریه نصب، همه فقها منصوباند.
11- در صفحه 282 نویسنده محترم میگوید: « مفهوم فقیه اَبَر مفهومی است که مصداقش جریانها، ساختارها، نهادها، پدیدهها و گرایشهای تعیین کننده است». به نظر نمیرسد «فقیه» اَبَر مفهوم و مصداقش ساختار و نهاد باشد. فقیه یک فردی است که یک یا دو دهه در حوزه علمیه درس می خواند و مجتهد میشود. طبق نظریه نصب، همه کسانی که به این شکل به درجه فقاهت میرسند، برای حکومت کردن منصوب از طرف خداوند هستند.
12- مؤلف در صفحه 277 دیدگاه امام خمینی در کتاب البیع در مورد ولایت فقیه را توضیح میدهد، و در صفحه 278 دیدگاه ایشان را در رسالۀ فارسی ولایت فقیه بیان میکند. برای خواننده مشخص نمیشود که آیا دیدگاه امام خمینی از کتاب البیع به رسالۀ فارسی ولایت فقیه تحول و تغییری داشته، یا یک نظریه است.
13- نویسنده از صفحه 287 تا صفحه 341 بحث قاضی منصوب و قاضی تحکیم و خطابات قانونی را توضیح میدهد. به نظر میرسد وی بر اساس فرقی که بین قاضی منصوب (کسی که برای قضاوت نصباش کردهاند) و قاضی تحکیم (که طرفین دعوا او را حَکَم میگیرند) وجود دارد، به نوعی میخواهد این بحث را باز کند که مردم هم نقش دارند و همان طور که در موضوع قاضی تحکیم، دو نفر برای یک موضوع قاضی را حَکَم میگیرند، در نتیجه مردم هم میتوانند در مسائل حکومتی دور هم جمع شوند و یک نفری را که فقیه است را انتخاب کنند. یعنی اصل بحث این است که کتاب دارد به شکلی قضیهی ولایت فقیه را دموکراتیک و مردمی جلوه میدهد. در ادامه، خطابات قانونی توضیح داده شده تا چنین استنتاج شود که مردم این قدر نقش دارند. در ادامه به بحث خطابات قانونی خواهیم پرداخت، ولی در اینجا ذکر این نکته ضروری است که از قاضی تحکیم نمیتوان به نقش مردم در فقه سیاسی رسید. قرار دادن حَکَم توسط مردم، به این معناست که به قضاوت کسی در بین خود تن دهند، و این مسئله در باب قضاوت، ضرورتاً به معنای دموکراسی و نقش مردم در سیاست و حکومت نیست.
14- در صفحه 286، کلام نویسنده این گونه است: «برخلاف دیدگاه فوق، امام خمینی بر اتحاد ماهوی دو منصب، قضا و حکومت، میاندیشد». امام در مبانی خود به اتحاد ماهوی آن دو رأی ندادهاند، علاوه بر این که اتحاد ماهوی با استعاره، که قبلاً مدعا قرار گرفته بود، فرق میکند.
15- مؤلف در صفحه 304 میگوید: «روشن است که بین چنین تصویری از قضا و قاضی در فقه شیعه با «دموکراسی قضایی» رابطۀ روشنی وجود دارد». اگر چند تا قاضی هستند و از طرف امام منصوبند، دموکراسی نمیشود؛ چرا که دموکراسی یعنی رأی مردم. نویسنده به هر شکل شده میخواهد این قضیه را دموکراتیک جلوه دهد. او در همین صفحه چنین اضافه میکند:«شاید بتوان از رابطۀ استعاری قضا و حکومت در اندیشۀ وی، راهی بر تبیین نصب فقیه و اختیارات و حقوق شهروند؛ یا دموکراسی دینی، در اندیشۀ بنیانگذار «جمهوری اسلامی ایران» بازگشود». این محورِ اصلی بحث است؛ چرا که نویسنده میخواهد بگوید بر اساس نظریه نصب (امام خمینی)، حقوق شهروندی و نیز دموکراسی وجود دارد. برای تایید این قضیه باز در صفحه 313، نویسنده میگوید:«در ادبیات امام خمینی نیز، مدعیالعموم یا دادستان مدافع جامعه است. او هم نزاع بین مردم را به دو دستۀ خصوصی و عمومی یا حقوقی و کیفری تقسیم میکند». مؤلف در واقع میخواهد بگوید برای تایید قضیه دموکراسی در نظریه ولایت فقیه امام خمینی، یک کسی هست به نام مدعیالعموم که از حقوق مردم دفاع کند. به راستی، این موضوعها چه ربطی به حکومت دارد؟ این گونه نیست که در قضاوت اگر مدعیالعموم از مردم دفاع کرد، پس در سیاست هم یک نفری هست که از حقوق شهروندان دفاع کند. معلوم نیست پرش از قضاوت به سیاست، همانند موارد قبل، چگونه صورت گرفته است. علاوه بر این که دفاع مدعیالعموم، دفاع از حق و عدالت است، و ربط چندانی به دموکراسی ندارد. دفاع یک شخص از حق و عدالت کجا و رأی مردم کجا!
16- نویسنده در تیتر «ارکان قضا و محکمه» (از صفحه 306 تا صفحه320) میخواهد بگوید که قضاوت چند تا رکن دارد و مثل این ارکان در حکومت هم هست. در حالی که، به هیچ وجه ارتباطی بین ارکان این دو قابل تصور نیست. در حکومت بحث نزاع و دعوا نیست، بلکه بر اساس نظریه نصب، در حکومت یک نفر منصوب است و بقیه باید از او تبعیت کنند.
17- مؤلف در صفحه 314، میگوید که امام «بر این اندیشه است که آیۀ «فَإن تَنازَعتُم فی شَیءٍ» اعم از حکومت و قضاوت میباشد؛ و اختصاص به باب قضاوت ندارد». این جمله اشکالِ نگارندگان این مقاله به نویسنده در مورد عدم وجود استعاره را تأیید و صدیق میکند؛ چرا که، این آیه هم قضاوت را در بر میگیرد و هم حکومت را؛ و در نتیجه، هیچ استعارهای در کار نیست.
18- در صفحه 320، تیتری با عنوان«خطابات قانونی؛ قضا و حکومت» وجود دارد. نویسنده محترم این عنوان را برای حلقهی رابط بین احکام شرعی و نقش عرف مطرح کرده است. به بیان دیگر، برای پر رنگ نمودن نقش مردم به خطابات قانونی نیز تمسک شده است. وی در کتاب خود میخواهد بگوید ولایت فقیه در اندیشه امام خمینی، مردمی و دموکراتیک است. خطابات قانونی به چه معناست؟ خطابات قانونی یعنی خطاب شارع به افراد به صورت عمومی، و نه افراد به شکل خاص و انحلالی. فیرحی در همین صفحه میگوید: «نقش این مفهوم چونان حلقۀ رابط بین شریعت و حکومت در ایران امروز است». باید در نظر داشت که امام خمینی خطابات قانونی را در مباحث سیاسی به کار نبرده است، و نیز در مسئلهی ولایت فقیه از آن استفاده ننموده است بلکه، در «مسئلهی ضد» در اصول فقه، از آن استفاده نموده است. حال ببینیم آیا میتوان با استنباط خود، از خطابات قانونی در راستای مردمسالاری (دینی) بهره بریم یا نه. ادعای کتاب این است که این ابداعِ امام خمینی یعنی، خطابات قانونی، را برای مسئله ولایت فقیه استفاده میکنیم. همه فقهای قبل از امام خمینی، خطابات را انحلالی میدانند؛ و در واقع، خطابات قانونی ابداع امام خمینی است. تقریب استدلال نویسنده این است که فقهای قبل از امام میگفتند این که مثلاً قرآن میگوید «نماز بخوانید» یعنی خطاب به شکل انحلالی به تعداد افراد منحل میشود. اما، امام خمینی گفتند: قرآن که میگوید «نماز بخوانید» یعنی به شکل کلی (همانند قوانین) امر کرده است. در مسائل سیاسی هم اگر خطاب به سمت مردم برود، نقش مردم قوی و پر رنگ میشود. در این خصوص، چند نکته وجود دارد: اولاً خطاب قانونی میتواند برای تبعیت و پیروی باشد. اگر کسی ادعا کند نظریه نصب اقتدارگرایانه است، میتواند بگوید همه مردم مخاطب تبعیت از یک شخص هستند. مخاطب بودن به شکل قانونی (خطابات قانونیه) به معنای دموکراسی و حق مردم نیست. ثانیاً نه امام خمینی بحث خطابات قانونی را در فقه سیاسی و بحث ولایت فقیه مطرح کرده، و نه کسی در نگارش قانون اساسی به خطابات قانونی توجه داشته است. «نه انحلالی بودن مستلزم اقتدارگرایی است، و نه قول به خطابات قانونیه مستلزم دموکراسی. اتفاقاً نایینی انحلالی بسیار دموکراتیکتر از دیگر فقهای سنتی است».[24] بین خطابات قانونی و مخاطب بودن همه مردم برای انجام امور به شکل مردمسالارانه تفاوت هست. در صفحه 339 در جدول چنین آمده است «خطابات قانونی مشروط به حکم قضا/حکومت» که ابهام دارد.
19- در صفحه 335 نویسنده، مسئله فوق را به مسئله استعاره پیوند زده است:«سر تشابه و این همانی بین شرایط قاضی و فرمانروا این است که فلسفۀ وجودی هر دو امر حکومت و قضاوت، حل منازعه بین مردم است». در عین حال، این اشکال وجود دارد که حکومت برای تدبیر امور جامعه است، نه حل منازعه.
20- در صفحه336، نویسنده میگوید:«امام خمینی، با استناد به تفکیک قوا در حکومتهای مدرن، این تجربۀ عرفی را به ساختار حکومت اسلامی نیز تسری میدهد». باید گفت امام خمینی در اندیشه سیاسی خود، بر خلاف نظریه اخیر آیتالله منتظری،[25] اصلاً به تفکیک قوا قائل نبوده است. از سوی دیگر، تفکیک قوا به معنای مدرن آن (در اندیشه اصحاب قرارداد همانند مونتسکیو) این است که سه قوه مجریه، مقننه و قضائیه مجزا از هم و کنترل کنندهی هم باشند تا سوء استفاده از قدرت یا استبداد به وجود نیاید. در (قانون اساسی) جمهوری اسلامی ایران، هرچند سه قوه وجود دارد ولی رهبری این کشور مثل امام خمینی بالای سر این سه قوه است که میتواند به این سه قوه دستور بدهد. بنابراین، در قانون اساسی و اندیشه سیاسی امام خمینی، تفکیک قوا به معنای مدرن آن مشاهده نمیشود. به هر حال، این گونه مباحث ربطی به خطابات قانونی و خطابات انحلالی ندارد. دموکراسی به معنای مدرن آن را نمی توان به اندیشه سیاسی امام خمینی تحمیل کرد.
21- در فصل هشتم با عنوان«رهبری و حکومت؛ امت و امامت»، بحث شهید بهشتی و قانون اساسی و... آورده شده که ربط آن با فصول قبلی مشخص نیست، و پرشی ناگهانی از فقه سیاسی به حقوق اساسی به چشم میخورد.
22- در صفحه 368، مؤلف میگوید که اندیشه بهشتی دموکراتیک است، و در نگارش قانون اساسی هم از ولایت فقیه دفاع کرده است، هم از دموکراسی. در همین صفحه گفته می شود:«بهشتی چنین سازمان و تشکیلاتی را در قالب حزب میبیند و تعریف میکند. به نظر وی، حزب و تشکیلات از جملۀ سازوکارهایی است که هرچند به دست خود انسان و با انتخاب آزاد او ساخته میشود، همچنین موجب توسعه در آزادی و انتخاب او نیز میشود». پس، بهشتی قائل به حزب هم هست، چون حزب چرخ دنده دموکراسی محسوب میشود. اشکالی که وجود دارد این است که حزب جمهوری اسلامی در آن زمان تک حزبی بوده است، و نمیتوانسته چرخ دنده دموکراسی به شمار آید. از سوی دیگر، این حزب در سال 1362 توسط امام خمینی منحل شد. هر حزبی به دموکراسی به مفهوم مدرن پیوند نمیخورد. این که مؤلف محترم بخواهد تحزب نزد شهید بهشتی را مؤید دموکراتیک بودن فقه سیاسی- به معنای دقیق مدرن آن- بگیرد، جای اشکال است.
23- در فصل نهم، «تحولات نظریۀ انتخاب» مطرح شده است. به نظر میرسد آیتالله منتظری بعد از نظریه نصب، به نظریه انتخاب، و در پایان عمر به نظریه نظارت قائل بودهاند. پس، اگر از نظریه نصب ایشان صرف نظر کنیم، میتوانیم از منتظری اول و منتظری دوم سخن گوییم.[26] در کتاب دکتر فیرحی جا داشت نظریه انتخاب و نظارت به شکل جداگانه توضیح داده شوند. در صفحه 381، نوشته شده است که«نظارت فقیه به جای حکومت و مدیریت اجرایی»، که این ابهام دارد.
24- در صفحه 407، گفته شده که «آیتالله منتظری، تصور خاصی از حکومتداری داشت و بین حکومت و تمرکز ملازمهای دوسویه ایجاد میکرد». علاوه بر آن در همان صفحه، مبانی ایشان با حکومتمندی فوکو پیوند داده شده، که علیالظاهر بیارتباط به نظر میرسد.
25- در فصل دهم تحت «بازسازی نظریۀ نصب»، نویسنده در صدد است وجوه اقتدارگرایانه نظر بسیاری از فقها (مثل آیتالله مؤمن و آیتالله مصباح) را نشان دهد. دلیل اصلی او این است که نظارت واقعی در این گونه نظریهها ممکن نیست. از سویی دیگر، با توجه به مباحث قبل، نگارنده در صدد است قرائتی دموکراتیک از نظریه نصب امام خمینی ارائه کند. در واقع، با این کار نظریه نصب امام از آن دو فاصله میگیرد. در عین حال، این اشکال وجود دارد که نظریه نصب از هر کسی (خواه امام خمینی، یا آیات عظام مؤمن و مصباح) در یک دسته بندی قرار میگیرند، هرچند شدت و ضعف داشته باشند. این گونه نیست که نظریات ولایت فقیه انتصابی دو دسته شوند: یک دسته کاملاً دموکراتیک، و یک دسته کاملاً غیردموکراتیک.
در پایان، بار دیگر بر وزین بودن این اثر تأکید میشود. شخصیت علمی نگارنده کتاب، جای بحث ندارد؛ و نه دفاع نابجا بر حشمت و جلال وی میافزاید و نه بی مهری و انتقاد میتواند از ارزش کار وی بکاهد. هدف این سطور، بیان دیدگاهی انتقادی از کتاب دو جلدی فقه و سیاست در ایران معاصر- آن هم از زاویه ای خاص- بود. مدعای کتاب این است که در فقه سیاسی، ظرفیتهای دموکراتیکی وجود دارد که ما میتوانیم آنها را احیا کنیم. این مدعای میمون، مرز مهمی بین نواندیشان دینی و روشنفکران دینی (که سکولار هستند) تبیین میکند. محور نقد در مقاله حاضر، این است که از هر مسئلهای نمیتوان در این راستا بهره برد. اصل مدعای دکتر فیرحی ارزشمند است، اما بسیاری از مباحث اشاره شده، جای تأمل دارد.
منابع:
- حسینی،سید محمد، فرهنگ لغات و اصطلاحات فقهی(عربی به فارسی)،تهران،سروش(انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران)،چاپ چهارم،1391.
- حقیقت،سید صادق، همروی فلسفه سیاسی و فقه سیاسی، تهران، هرمس، 1396.
- ------------ ، سیاست اندیشی در حوزۀ اندیشۀ سیاسی اسلامی،تهران،انتشارات کویر،چاپ اول،1395.
- ------------ ، مبانی اندیشه سیاسی در اسلام، قم، انتشارات دانشگاه مفید،چاپ دوم،پاییز1393.
- ------------ ، روش شناسی علوم سیاسی، ویراست سوم، قم، دانشگاه مفید، 1391.
- ------------ ، نقد متون سیاسی،نشرطبا،چاپ اول،1391.
- ------------ ، «فقه سیاسی و نظریۀ دولت»،فصلنامه علمی-پژوهشی شیعه شناسی،سال دهم،شماره38،تابستان1391.
- ------------ ، «همروی فلسفه سیاسی و فقه سیاسی»،آیینۀ پژوهش،دوره24، 144-143،زمستان1392،صص46-26.
- ------------ ، "تحولی روش شناختی در فقه سیاسی شیعه"، فصلنامه علمی- پژوهشی شیعه شناسی، ش 29 (بهار 1389).
- ------------ ، «خطابات قانونیه و کمند هرمنوتیک»:
http://neeloofar.org/critic/123-notation/1248-181294.html
- راسخ، محمد، «حق و تكليف در عصر قديم و جديد»، گزارش گفتوگو، ش 3 (شهریور 1389).
- عمید،حسن، فرهنگ فارسی عمید(رقعی)،تهران،مؤسسه انتشارات امیرکبیر تهران،چاپ یازدهم،1376.
- فراستخواه،مقصود، سرآغاز نواندیشی معاصر، تهران، شرکت سهامی انتشار،چاپ چهارم،1388.
- فیرحی،داود، فقه و سیاست در ایران معاصر (جلد اول: فقه سیاسی و فقه مشروطه)،تهران نشر نی،چاپ دوم،1391.
- ------------ ، فقه و سیاست در ایران معاصر (جلد دوم: تحول حکومتداری و فقه حکومت اسلامی)، تهران، نشر نی، چاپ دوم، 1394.
- shafaqna.com/persian/services/islam-world/item/94106.
- منتهایی، عباس، «گفتاری در باب حق و حکم، فراتر از یک بحث حقوقی»، مجله کانون، ش 46 (1382).
- نایینی، محمد حسین، تنبیه الامه و تنزیه المله (با توضیحات سید محمود طالقانی)، تهران، شرکت سهامی انتشار، 1378.
[4]. داود فیرحی، فقه و سیاست در ایران معاصر (تحول حکومت داری و فقه حکومت اسلامی)، ج2، صص 6-5.
[5]. همان، صص7-6.
[6]. همان، صص8-7.
[7]. همان، صص9-8.
[8] . سید صادق حقیقت، نقد متون سیاسی، صص 31-30.
[9] . discipline
[10] . سید صادق حقیقت، سیاست اندیشی در حوزه اندیشه سیاسی اسلامی، ص233.
[11] . سید صادق حقیقت،«فقه سیاسی و نظریۀ دولت»، صص222-191.
[12] . سید صادق حقیقت، همروی فلسفه سیاسی و فقه سیاسی، تهران، هرمس، 1396.
[13] .اسقاط: از بین بردن حقی بهوسیلۀ صاحب حق (سیدمحمد حسینی، فرهنگ لغات و اصطلاحات فقهی، ص42).
[14] . محمد راسخ، «حق و تكليف در عصر قديم و جديد».
[15] . عباس منتهایی، «گفتاری در باب حق و حکم، فراتر از یک بحث حقوقی».
[16] . ترخیص: جواز ارتکاب فعل (حسینی، پیشین، ص 117).
[17] . منتهایی، پیشین.
[18] .سید صادق حقیقت، مبانی اندیشه سیاسی در اسلام، و محمد ترکمان، رسائل، اعلامیهها، مکتوبات و روزنامه شیخ فضل الله نوری، ص420.
[19] . استعاره: آوردن یکی از دو طرف تشبیه یعنی مشبه یا مشبهبه در کلام و در ضمیر نگاه داشتن طرف دیگر، حسن عمید، فرهنگ فارسی عمید، ص127.
[20]. Shafaqna.com/persian/services/islam-world/item/94106.
[21] . مقصود فراستخواه، سرآغاز نواندیشی معاصر، ص384.
[22] . محمد حسین نایینی، تنبیه الامه و تنزیه المله، صص 52-51.
[23] . سید صادق حقیقت، روش شناسی علوم سیاسی، ص 124-126.
[24] . سید صادق حقیقت، «خطابات قانونیه و کمند هرمنوتیک».
[25]. سید صادق حقیقت، "تحولی روش شناختی در فقه سیاسی شیعه".
[26]. همان.