موج اول و دوم جماعت گرایی
موج اول و دوم جماعت گرایی
به اعتقاد اتزیونی، تبار جماعتگرایی را میتوان در کنفوسیوسیسم، کتاب مقدس (عهد قدیم و جدید)، الهیات کاتولیک، اسلام (به خصوص مفهوم شورا)، ادموند برک، اندیشه سیاسی قرن نوزدهم و آموزه اجتماعی فابینها پیدا کرد. این اصطلاح برای اولین بار توسط گودوین بارمبی[1] مؤسس UCA[2] در سال 1841 به کار رفت.[3] «جماعت»، آن گونه که سندل توضیح میدهد، جمعی است که خود را در آن کشف میکنیم، نه آن که به اختیار برمیگزینیم.[4] هرچند جماعتگرایان این نام را برای خود انتخاب نکردهاند، ولی به درستی میتوان گروهی از اندیشمندان را با این نام خواند و ویژگیهای کمابیش مشترکی بین ایشان تعریف نمود. مهمترین متفکران جماعتگرا عبارتند از: السدیر مکاینتایر[5]، چارلز تیلور[6]، مایکل سندل[7]، مایکل والزر[8]، امیتای اتزیونی[9]، جوزف رز[10]، ویلیام گلستون[11]، گد بارزیلای[12]، بنیامین باربر[13]، روبرت بلا[14]، فیلیپ بلاند[15]، مارک کوزوسکی[16]، استفان مارگلین[17]، خوزه پیر ادن[18]، کاستانو پروه[19] و روبرت پوتنام[20]. این مکتب در معنای تخصصی خود، دو موج داشته است: جماعتگرایی آکادمیک دهه 1980، و جماعتگرایی پاسخگو[21] در دهه 1990 (در زمان ریگان و تاچر). موج اول به نظریهپردازانی اختصاص داشت که در مقابل فردگرایی، ابعاد اجتماعی انسان را برجسته میکردند. موج دوم، که جماعتگرایان سیاسی و نوجماعتگرایان[22] نیز نامیده شدهاند، معتقدند جامعه نمیتواند صرفاً بر یک هنجار واحد بنا شود؛ و به همین دلیل، خیر عمومی تقدم پیدا میکند. نقد مایکل سندل به جان راولز به موج اول، و تأملات فلسفی امیتای اتزیونی و ویلیام گلستون به موج دوم مربوط میشود.
مفروض جماعتگرایان این است که جامعه نیازها و ارزشهای متنوعی دارد که ضرورتاً همخوان نیستند؛ و مسئولیت افراد در دل جماعت به مراتب بیشتر از وجود فردی و انزواگرایانه ایشان است. فرض «جماعتگرایی پاسخگو» (قرائت اتزیونی و گلستون) این است که یک جامعه خوب توازنی ماهرانه و دقیق بین آزادی و نظم اجتماعی، و همچنین ارزشها و الزامات خاصگرایانه (مثل نژاد، قومیت و مسائل گروهی) و ارزشها و الزامات جامعه ایجاد میکند. به این معنا، فارغ از ارائه مدل غربی، جامعه جماعتگرای خوب، ارزشهای «آسیایی» (که معرف عقاید اسلامی و یهودی است و بر مسئولیتهای اجتماعی تأکید میکند) را با آزادیهای سیاسی و حقوق فردی ترکیب میکند. نکته مهم آن است که این ترکیب شکل فزاینده دارد، و حاصل جمع آن صفر نیست. بر خلاف محافظهگرایان اجتماعی که متمایلند ماهیت انسان را حیوان اجتماعی، گنهکار، غیرعقلانی و خطرناک توصیف کنند، جماعتگرایان معتقدند اگر روبنای اخلاقی (خانواده، مدرسه، جماعتها و جماعت جماعتها) خوب باشد، افراد نیز فضیلتمدار خواهند بود. چنین جامعه مدنی را میتوان «راه سوم» نامید.[23] مهمترین مفاهیم جماعتگرایان عبارتند از: جماعت[24]، خود[25]، سنت[26]، فرهنگ[27]، فضیلت[28]، خیر[29]، جامعه مدنی[30]، کثرتگرایی[31]، سرمایه اجتماعی[32]، حقوق طبیعی[33]، حقوق ایجابی[34]، خاصگرایی سیاسی[35]، فربه و نحیف[36]، غنیسازی[37]، اينجا و اكنون[38]، محلیگرایی[39]، و سیاست جماعتگرایانه[40]. البته، کاربرد این اصطلاحات از یک متفکر به متفکر دیگر تفاوت دارد. به دلیل ابهامی که در تعریف جماعتگرایی وجود دارد، چه بسا بتوان ریچارد رورتی[41]، عملگرای پسامدرن، را نیز در این مکتب فکری جا داد؛ چرا که او نیز در نقد عصر روشنگری به این گونه زمینهها توجه میکند.[42]
جماعتگرایان مباحث خود را در سه بعد مطرح کردهاند. اولین بعد، روششناسی است. بدین لحاظ، جماعتگرایی بر اهمیت سنت و بافتار اجتماعی در اندیشهورزی اخلاقی و سیاسی تأکید دارد؛ به این معنا که اندیشهورزی را در این حوزهها به صورت انتزاعی و سوژه منتزع شده از جامعه و شرایط زمان و مکان در نظر نمیگیرند. بعد دومی که در مباحث ایشان مطرح است، به هستیشناسی مربوط میشود. آنها نمیخواهند انتخابگری انسان را رد کنند، بلکه معتقدند هویت و «خود» ما در پیوندهای متعدد و متنوع اجتماعی شکل میگیرد. آخرین بعد، جنبه هنجارین این مکتب و تأکیدی است که بر ارزش جماعت دارد.[43]
جماعتگرایی یک طیف است، و اگرچه جناح چپ (مثل مکاینتایر) نقاد جدی لیبرالیسم است، اما جناح راست آن (مثل والزر) با لیبرالیسم جمع میشود. مقصود از «چپ» و «راست» در اینجا، مفهوم اقتصادی و سیاسی آن است، نه چپ و راست فلسفی. از نظر فلسفی، مکاینتایر سنتگرا و راست محسوب میشود. نقدهای اکثر جماعتگرایان به نظریه عدالت جان راولز است. این نظریه یکی از مهمترین نظریههای موجود در فلسفه سیاسی قرن بیستم تلقی میشود. اهمیت دیگر این نظریه در سال 1971 آن بود که نقطه عطفی در احیای فلسفه سیاسی- که در پارادایم اثباتگرایی به انزوا رفته بود- محسوب میشد. پس از او بود که سیلی از نظریههای سیاسی به فلسفه سیاسی جانی دوباره بخشید. وی در نظريه «عدالت به مثابه انصاف»[44] رويکردی عامگرايانه براي مسايل اساسي فلسفه سياسي مثل برابري، آزادي، مشروعيت سياسي نهادهاي حقوقي و سياسي، و نوع حکومت مطلوب دارد؛ و بر مبنای وظیفهگرایی کانت تکیه میزند. در بین مفاهیم سیاسی، او عدالت را هسته مرکزي نظام فلسفي خود قرار داده و آن را مقدمترين فضيلت جامعه سياسي تلقی میکند. نظریه راولز از دیدگاه جمعی از فلاسفه سیاسی، و از آن جمله جماعتگرایان، مورد انتقاد قرار گرفت. برخی معتقدند جماعتگرایان درنقد لیبرالیسم دچار بدفهمی شدهاند؛ چرا که مقصود ایشان، انتزاع جهانشمولگرایانه مفاهیم سیاسی و فرد نیست؛ و در مجموع، لیبرالیسم بهتر میتواند حقوق اقلیتها را حفظ کند.[45]
به شکل خلاصه، جماعتگرايان با ليبرالها در مواردی همچون سياست «جماعت» و ارزش آن، در نظر گرفتن جماعتها بر اساس اينجا و اكنون يا زمان و مكان (و جغرافيا)، نقد ادعاي بيطرفي ليبرالي، انتقاد از تاْكيد يكجانبه بر حقوق فردي و مقدم دانستن آن نسبت به خير همگاني، نقد برداشت نحيف از «خود نامقید»[46]، و خاصگرايي در مقابل ادعاي جهانشمولي[47] ارزشهاي ليبرال مرزبندی میکنند. در بعد اول، جماعتگرايان نسبت به اصول سياستهاي ليبرالي نگرانند؛ چرا كه نهادهاي جامعه ليبرالي موجب از خودفراموشي و نتيجتاً باعث جرائم شهري زياد، بالا رفتن نرخ طلاق، و تنهايي افراد شده است. يکي از مهمترين نقدهاي ايشان در حوزه اخلاق و حقوق بشر آن است که اين دو حوزه بايد به وسيله فرهنگ و سنت غني و فربه شوند. به همين دليل است که اخلاق و حقوق بشر ليبرالي را نحيف ميدانند. ادعای مهم جماعتگرایان آن است که اخلاق هم میتواند قانونمند شود. مقصود از «اخلاق» در اینجا، اخلاق کانتی نیست؛ چرا که به قول لاک دولت نه تنها حق به سعادت رساندن افراد را دارا نیست، بلکه اگر هم بخواهد نمیتواند چنین کاری انجام دهد. در واقع، نوعی تأکید اخلاقی بر آزادی و کرامت روح انسان وجود دارد که عمیقترین اعتقادات ما نسبت به حقوق بشر، آزادیهای مدنی و اهمیت خودمختاری فردی را تحریک میکند.[48] جماعتگرایان با تأکید بر نهاد خانواده معتقدند ثبات زناشویی با سعادت و رضایت از ازدواج ارتباط مستقیم دارد.[49]
حقوق بشر نحيف ليبرالي از چند جهت آماج انتقادهاي جماعتگرايان قرار گرفته است: در نظر گرفتن اجتماعات بر اساس مکان (و جغرافيا)، حافظه اجتماعي، و روانشناسي افراد و گروهها. موج دوم جماعتگرایی، اما، اصل خاصگرایی را نمیپذیرد؛ چرا که تصور بر این است که باید به نوع انسان، فارغ از اجبار و جنگ و خشونت، احترام گذاشت.[50] شاید به همین دلیل است که اتزیونی به جای خاصگرایی، نسبیگرایی را در مقابل جهانشمولگرایی قرار میدهد.[51] به اعتقاد او، هرچند افراد خود را در رعایت حال جماعت خویش، نسبت به دیگران، محق میدانند، اما جماعت تنها برای ترکیب ما نقشی اساسی داشته است؛ و بنابراین، نمیتوانیم نسبت به تعهدات جهانشمول خود بیاعتنا باشیم.[52]
در حالي كه راولز استدلال ميكند كه ما داراي منافع عالي براي شكل دادن، پيگرفتن و تجديد نظر در طرح زندگي خود هستيم، از اين حقيقت غافل است كه «خود»هاي ما به وسيله وابستگيهاي جماعت (همانند روابط خانوادگي و سنتهاي ديني) محدود و ساخته ميشود. اين روابط قابل انفكاك از زندگي بشر نيستند؛ و حتي اگر چنين امري اتفاق افتد، هزينه زيادي در بر خواهد داشت. مايكل سندل و چارلز تيلور، به درستي، معتقدند ليبراليسم راولزي بر برداشت فردگرايانه از «خود» تكيه ميزند. تيلور در مقاله «اتميسم» به اين برداشت كه ذرهگرايانه از انسان انتقاد وارد ميكند؛ و بر اساس برداشت ارسطويي، انسان را حيواني اجتماعي و سياسي معرفي ميكند؛ به شكلي كه به اجتماع نياز دارد، و خارج از پوليس (دولت ـ شهر) نميتواند زندگي كند. بر خلاف جان راولز که «نظريه عدالت» خود را به شكل عام [حداقل براي كشورهاي آمريكايي ـ اروپايي كه در آنجا افراد با هم برابرند] درست فرض ميكرد، جماعتگرايان استدلال ميكنند كه معيارهاي عدالت ميبايست در اشكال زندگي و سنتهاي جوامع خاص يافت شوند؛ و بنابراين ممكن است از زمينهاي به زمينه ديگر متفاوت باشند. السدير مكاينتاير و چارلز تيلور چنين استدلال ميكنند كه قضاوت اخلاقي و سياسي بايد بر اساس زبان استدلالها و چارچوب تفسيري كه در آن كارگزار جهان خود را مشاهده ميكند، مبتني شود. پس، بيمعناست كه بخواهيم فعاليت سياسي را به وسيله انتزاع از ابعاد تفسيري عقايد، كاربستها و نهادهاي بشري آغاز نماييم. به اعتقاد جماعتگرايان، توجيه كاربستهاي خاص بايد بر مثالها و راهبردهاي خود جوامع بر اساس مسائل اخلاقي و سياسي روز آنها، و نه بر امور جهانشمول مجرد و غيرتاريخي، مبتني شود.
به اعتقاد مایکل والزر، دو انتقاد اصلی به لیبرالیسم وارد است: اولاً نظریه سیاسی لیبرال دقیقاً عملکرد جامعه لیبرالی – همانند افراد منزوی، خودخواهی عاقلانه، و مردان و زنانی که بر اساس حقوق خود از هم جدا شدهاند- را منعکس میکند. ثانیاً نظریه لیبرالی به شدت زندگی واقعی را بد جلوه میدهد. لیبرالیسم مکتبی است که به شکل دورهای به نقدهای جماعتگرایان نیاز دارد.[53] از آنجا که والزر هم لیبرال است و هم جماعتگرا، به چنین روندی خوشبین است.
چارلز تیلور، فیلسوف شهیر کانادایی، چندی پیش برندۀ جایزۀ یکمیلیوندلاری برگرین، جایزهای که نوبل فلسفه خواندهاند، شد. او در سال ۲۰۰۷ نیز جایزۀ تمپلتون در دینپژوهی را به خود اختصاص داده بود. ویژگیهای کتابهای خیرهکنندۀ او پیوند فهمِ فلسفی به زندگیِ روزمرۀ ماست. تیلور جماعتگرا ناقد طبیعتگرایی[54] و اثباتگرایی[55]، و تا حد زیادی وارث هگل است. او برای کشف مفهوم «خود» از یک سو آن را به اخلاق و دین گره میزند، و از سویی دیگر، مدرنیته را به نقد میکشد.[56] به نظر وی، ما بر اساس پژوهش تبارشناسانه و هرمنوتیکی، وارث بینشها، احساسات و آدابی هستیم که «طبیعی» به نظر میرسند، مگر این که زمانی را با دیگر خانوادهها یا در دیگر خانوارها بگذرانیم. او بدین موضوع علاقهمند است که چگونه به اینجا رسیدیم، خواه آن را صرفاً «مدرنیته»[57] وصف کنیم یا «اخلاق اصالت»[58] یا «عصر سکولار»[59]. وی در کتاب اخیر، عرفیت[60] دوران مدرن را به سه معنا میگیرد: خالی شدن هنجارها و اصول حوزه عمومی از خدا یا حقیقت نهایی، وضعیت و عقاید سکولار که به عمل نکردن به مناسک (مثل کلیسا رفتن) میانجامد، عوض شدن همه زمینههای فهم و تجارب اخلاقی، روحی و مذهبی (و به تعبیر هایدگر، پیشاهستیشناسانه). به اعتقاد وی، معنای اخیر در امریکا و کل غرب جای بحث دارد؛ چرا که در عصر سکولار، بیاعتقادی رو به گسترش است، و حرکتی از کیهان[61] و عقیده[62] به سوی جهان[63] و علم[64] وجود داشته است. تحلیل نهایی او این است که هرچند در عصر سکولار دستاوردهایی برای بشر وجود داشته است، ولی باید آن را دستاوردهای پیروزی تاریکی دانست.[65] به دیگر بیان، دین در مدرنیته سکولار، غایب است.[66] آنچه تیلور را از دیگران متمایز میکند، صبغه قومنگارانه (و نه صرف اندیشهای بودن) آثارش از یک سو، و خدمتگزار اجتماعی بودنش از سویی دیگر است. او تأکید دارد که آنچه تجربۀ ما را از مدرنیته میسازد «نظریه» نیست، بلکه به تعبیر خودش «خیال اجتماعی»[67] است.[68] اگر خیال اجتماعی و مفهوم «خود» وابسته به زمان و مکان خاص است، به جای سخن گفتن از «پدیده مدرنیته واحد» باید از مدرنیتههای متعدد بحث به میان آوریم. ویژگی خیال اجتماعی، بر خلاف نظریه اجتماعی[69]، این است که با مردم عادی، فهم عمومی و گروههای بزرگ مردم ارتباط دارد. حوزه عمومی[70] محیط مناسبی است که افراد، به شکل رو در رو یا با ابزارهای جدید، با هم به گفتگو مینشینند.[71] او در سخنرانی جنجالی خود تحت عنوان «مدرنیته کاتولیک؟» مدعی شد از نظر تاریخی، همه ارزشهای ایجابی مدرنیته (حقوق بشر جهانشمول، زندگی بشر عادی، و ایده شکوفایی بشریت) در مسیحیت ریشه دارد.[72] از نظر وی، «کاتولیک» به معنای جهانشمولی از طریق کلیت[73] است. دموکراسی واقعی در جماعتگرایی تحقق پیدا میکند، و اگر جماعتی نباشد، دموکراسی نیست. تصور بر این است که لائیسیته اصل بیطرفانهای است، و هیچ دینی را بر دین دیگر ترجیح نمیدهد. بر این اساس، از حجاب دختران مسلمان جلوگیری میشود، ولی اگر دختران فرانسوی شالی به دور گردن داشته باشند، مجاز است.[74] تیلور در کتاب ناخوشی مدرنیته، کوشش لاک، هابز، راولز و دورکین را از این جهت ناکافی میداند که خاستگاه و زمینه «فرد» را نادیده میگیرند. از دیدگاه وی، سه موضوع نگران کننده در لیبرالیسم وجود دارد: فردگرایی (انسان منفرد و جدا شده از آسمان و ملائکه، به دنبال افسونزدایی از جهان)، عقلانیت ابزاری (که از مورد قبل نتیجه میشود)، و نتایج و استلزامات سیاسی دو مورد قبل (مثل محدودیتهایی که ساختارها و نهادهای جامعه صنعتی- تکنولوژیک برای اختیار انسان ایجاد میکند).[75] همان گونه که خواهیم دید، این موضوع یکی از تأثیرهای تیلور بر سندل است.
مایکل سندل بیش از آن که بخواهد خود را جماعتگرا معرفی کند، جمهوریگرا میخواند. جمهوریگرایی، در مقابل حکومت پادشاهی و استبدادی، بر مفاهیمی مانند حکومت قانون[76]، حقوق افراد[77]، حاکمیت مردم[78]، و فضیلت مدنی[79] تأکید میورزد، و بر سیاست امریکا همواره حاکم بوده است. همچنین، آنها معتقدند شهروندان در مقابل جمهوری خود مسئولیت دارند، و به شکل جدی باید با فساد مبارزه کرد. بر اساس جمهوریگرایی، مردم به شکل پیشینی حقوق غیرقابل سلبی دارند، که اکثریت (به شکل دموکراتیک) هم نمیتوانند آن را نفی کنند. به همین دلیل است که سندل میگوید اگر جماعتگرایی این اصل دموکراتیک را قبول دارد، من جماعتگرا نیستم. متفکران جمهوریگرا طیف گستردهای از جمله سیسرون، نیکولو ماکیاولی، هانا آرنت، جیمز هرینگتون[80]، توماس جفرسون[81]، جان لاک، جیمز مدیسون[82]، مونتسکیو، ژان ژاک روسو، کوئنتین اسکینر[83] و مایکل سندل را در بر میگیرد. راولز متأخر نیز در کتاب لیبرالیسم سیاسی، قرائتی از جمهوریگرایی را میپذیرد.[84] مفاهیم اصلی جمهوریگرایی عبارت است از: جمهوری[85]، آزادی جمهوریخواهانه[86]، امور عامه[87]، ضدیت با پادشاهی[88]، سیاست کنترل و توازن[89]، فضیلت مدنی[90]، جامعه مدنی[91]، برابری در مقابل قانون[92]، قانون اساسی مرکب[93]، حاکمیت مردمی[94]، حاکمیت قانون[95]، تفکیک قوا[96] و قرارداد اجتماعی[97] (نسبت بین جماعتگرایی و جمهوریگرایی را به شکل دقیقتر در بخش مصاحبه با سندل مرور خواهیم کرد). به نظر سندل، هرچند ممکن است بازارها و رسانههای جهانی زندگی ما را در ورای مرزها تقویت کنند، اما وظیفه سیاست، ایجاد و تقویت فضیلت مدنی و دموکراسی است؛[98] و به هر حال، دولت نمیتواند بیطرف باشد. اگر مقصود از اقتصاد، برداشت نئوکلاسیک و منطق بازار نباشد، میتوان به جمع اقتصاد و ارزشهای جماعتگرایانه امیدوار بود.[99]
سندل وجه مشابهت اندیشههای جمهوریگرایان را دغدغه تربیت شهروندان و مسئله فضیلت میداند. نظریه عدالت وی، بر خلاف نظریه عدالت راولز، فضیلت- محور است. اشکالات وی به عدالت راولز بدین شرح است:
1- فرضی بودن قرارداد و توافق در وضع اولیه باعث میشود تردید نماییم که آیا نتایج چنین قراردادی اخلاقاً موجه و الزام آور است یا نه. قرارداد به تنهایی نمیتواند نتایج خود را توجیه نماید؛
2- قرارداد در وضع اولیه نمیتواند اصول عدالت را توجیه نماید، چرا که معلوم نیست قرارداد روش مناسبی برای توجیه اصول عدالت باشد؛
3- در وضع اولیه، اساساً کثرتی از افراد در پس حجاب جهل وجود ندارد؛
4- هیچ گونه چانهزنی و بحثی در مورد محتوای اصول عدالت رخ نمیدهد؛
5- عاملان انتخابگر در وضع اولیه و در پس حجاب جهل، به خاطر شرایط وضع اولیه، این آزادی را ندارند که از بین گزینههای موجود، بهترین اصول را انتخاب نمایند؛
6- در وضع اولیه، افراد اصول عدالت مورد نظر راولز را شناسایی میکنند، نه انتخاب.[100]
راولز نظریه عدالت خود را بر دو اصل مبتنی میکند: الف) هر شخصی نسبت به طرحی کاملاً کافی از آزادیهای اساسی برابر که با طرح مشابهی از آزادیها برای همگان همساز باشد، حق لغو ناشدنی یکسان دارد؛ ب) نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی به دو شرط قابل قبول هستند: ۱) به مناصب و مقامهایی تعلق دارد که تحت شرایط برابری منصفانه فرصتها، باب آنها به روی همگان گشوده باشد. ۲) این نابرابریها باید بیشترین سود را برای محرومترین اعضای جامعه داشته باشند. راولز اصل اخیر را «اصل تفاوت» مینامد. از دیدگاه سندل، اولاً مبنای اصل تفاوت در نظر راولز، پذیرش مفهومی از خود نامقید است. ثانیاً اصل تفاوت راولز با فردگرایی لیبرالیسم در تعارض است؛ به این دلیل که با در نظر گرفتن استعدادها و مواهب فردی به عنوان داراییهای عمومی، از استعدادهای فردی به مثابه ابزاری برای اهداف سایرین استفاده میشود. این در حالی است که راولز بر آن است تا این اصل کانتی را که میگوید «همواره طوری رفتار کن که انسانیت، خواه در شخص خودت و خواه در دیگران، غایت رفتار باشد و نه وسیله» حفظ نماید. اشکال دیگر سندل این است که لازمه اصل تفاوت، پذیرش مفهومی جماعتی در مورد فاعل است که با لیبرالیسم فردگرایانه راولز تعارض دارد. نقد چهارم سندل بر اصل تفاوت راولز گویای این است که این اصل، عدالت را از استحقاق و فضیلت اخلاقی جدا میکند؛ در حالی که برای تعیین اصول عدالت در هر جامعهای ابتدا باید ببینیم آن جامعه چه فضایلی را در اولویت قرار میدهد و تحسین میکند.[101]
یکی از تفاوتهای مبنایی لیبرالیسم و جماعتگرایی، تقدم و تأخر حق و خیر است. در حقیقت، جماعتگرایی بر «مسئولیتهای جمعی»[102] بیش از «حقوق فردی»[103] تأکید دارد.[104] برعکس، لیبرالیسم به دلیل فردگرا بودن، حق را بر خیر مقدم میداند. به نظر سندل، خیر عمومی بر آزادی فردی به این دلیل تقدم دارد که به شکل پیشینی قابل کشف است. وظیفه فیلسوف سیاسی، بر این اساس، دو چیز خواهد بود: به اجماع رساندن خیرها نزد مردم، و دنبال کردن آن در جامعه. برعکس، لیبرالها معتقدند خیر عمومی سرجمع همان چیزی است که مردم آن را انتخاب میکنند؛ و بنابراین، شکل پسینی دارد. وی ایده تقدم حق بر خیر در نظر راولز را بدین صورت نقد میکند:
1) تقدم حق بر خیر در نظر راولز مستلزم پذیرش مفهوم خود نامقید است، که این مفهوم هم با درکی که ما از فاعلیت خویش داریم ناسازگار است، و هم همه جنبههای تجربه اخلاقی ما را در بر نمیگیرد.
2) مفهوم حق و عدالت وابسته به خیر است، نه مستقل از آن. ما نمیتوانیم به نحو معقولی در مورد عدالت بیاندیشیم، بدون این که در مورد ماهیت زندگی خیر و والاترین اهداف انسانی تفکر نماییم.
3) با این که راولز در کتاب لیبرالیسم سیاسی، مبنای کانتی و مفهوم خود نامقید را کنار میگذارد، و برآن است تا برداشتی سیاسی در مورد عدالت ارائه نماید، اما به هرصورت نظریه عدالتی که در وضع اولیه استنتاج میشود، مستلزم مفهومی از شخص است. راولز نمیتواند ادعا کند بدون هیچ پیشفرضی در مورد شخصیت اشخاصی که دروضع اولیه قرار دارند، اصول عدالت را استنتاج مینماید.
4) راولز در همان کتاب، به جای مفهوم خود نامقید، پلورالیسم معقول را مبنای تقدم حق بر خیر و تقدم اصول عدالت قرار میدهد، اما پلورالیسم معقول نمیتواند مبنایی کافی برای پذیرش این ایده باشد. علاوه بر این، لیبرالیسم اخلاق خانوادگی را در پرانتز قرار داده و فساد و طلاق را زیاد کرده است.[105]
حقوق بنیادین بشر از دیدگاه راولز حقوقی حداقلی و به مراتب مضیقتر از اعلامیه حقوق بشر 1948 میباشد. به عقیده وی، حقوق بشر برنامهای سیاسی است که از یک سو چارچوب تعامل جوامع بشری برای بسامان شدن را تمهید میکند، و از سوی دیگر عامل توجیه کننده مداخله بشردوستانه در حاکمیت داخلی جوامع قانونشکن و ناقض حقوق بشری است که این چارچوب جهانشمول تعامل مد نظر وی را به رسمیت نمیشناسند و آن را رعایت نمیکنند. هرچند نظریه وی میتواند روابط بین ملتها را تا حد زیادی سامان بخشد، اما، از دیدگاه جماعتگرایان، حقوق بشر مد نظر وی نحیف است؛ حقوق بشری که به سنت و فرهنگ جوامع توجه ندارد و قواعدی عام و جهانشمول برای انسان، بما هو انسان، تجویز میکند.
برخی جماعتگرایان مباحث خود را با دین هماهنگ میدانند، و به شکلی از سکولاریسم لیبرالی فاصله میگیرند. این نکته حاکی از این مطلب است که جماعتگرایی میتواند بنمایههای دینی داشته باشد، و از لیبرالیسم به دین به معنای عام آن نزدیکتر است. برخی، همچون اوليور ليمن، معتقدند حقوق ميتواند با دين، و دين ميتواند با حقوق همراه باشد. جماعتگرايي حقوق را نه مجسم شده در افراد، كه مجسم شده در نهادها يا جوامع ميداند؛ زيرا مفهوم فرديت ضعيفتر و نحيفتر از آن است كه چونان بنياد و اساس حقوق به كار آيد. بر این اساس، آنچه اخلاق را اخلاق ميكند، مطابقت آن با ايمان است؛ چون تنها خداوند است كه ميتواند بگويد كه اخلاق چيست. حقوق، از ديدگاه جماعتگرايي، فراهم آمده زمينه و سياقي است كه در آن معنا دارند.
جماعتگرایان حقوق بشر کاملاً نسبي را نمیپذیرند؛ و از این جهت با پستمدرنها تفاوت دارند. از سویی دیگر، نمیتوان با تکیه بر نقدهای جماعتگرایان به لیبرالها، هر گونه برداشت دلبخواهانه از عدالت و حقوق بشر را مجاز شمرد. حداقلهایی از حقوق بشر وجود دارند که بین لیبرالها و جماعتگرایان مشترک است. بسیاری از مباحث حقوق بشر و عدالت و دیگر مفاهیم فلسفه سیاسی بین ابنای بشر مشترکند. به طور مثال، حق بشر نسبت به آزادی شغل یا حق حیات یا منع شکنجه در دو مکتب لیبرالیسم و جماعتگرایی تقریباً یکسان است. مایکل والزر در عین حال که به عنوان یک جماعتگرا شناخته شده است، سه ارزش آزادی، برابری و تکثرگرایی را از اصول جهانشمول میداند. از دیدگاه وی، حقوق بشر سلبی بین جماعتگرایان و لیبرالها مشترک است؛ و به بیان دیگر، مشمول غنی شدن بر اساس «اینجا و اکنون» نمیشود.
شاید خواننده ایرانی کمتر با موج دوم جماعتگرایی (امیتای اتزیونی و ویلیام گلستون) آشنایی داشته باشد. اتزیونی استاد روابط بینالملل دانشگاه جورج واشنگتن است، و عضو گروه پالماخ[106] ( گروه کماندوهای هاگانا) بوده، هرچند آن را نیمه تمام رها کرده است. او، به عنوان یکی از نظریهپردازان نظریه سازمانها، معتقد است كه هر قدر كاركنان خود را نسبت به سازمان خويش متعهدتر احساس كنند، نياز سازمان به استفاده از راههاي كنترل كننده خشك كمتر خواهد شد. سه نوع قدرت براي جلب فرمانبری كاركنان عبارتند از: قدرت قهريه، قدرت مالي يا نفع طلبي، و قدرت هنجاري يا هويتي که به ترتیب سه مبناي فيزيكي، مالي و نمادين دارند. اكثر سازمانها معمولاً يكي از روشها را به روشهاي ديگر ترجيح ميدهند. تبعیت در هر سازمان دو جنبه دارد: جنبه ساختاری و جنبه انگیزشی. وی به لحاظ تمرکز بر روش کارکردگرایی سازمانی معتقد است جماعت باید کارکرد پاسخگویی داشته باشد.
اتزیونی در خصوص نسبت غرب و شرق، دو خط کلی را در مقابل هم قرار میدهد. گرایش نخست کل جهان، اعم از کشورهای مسلمان، را در حال حرکت به سوی فردگرایی و بازار آزاد میبیند (ایده فوکویاما، مایکل ماندلباوم، فرید زکریا، و بوش)؛ در حالی که رویکرد دوم معتقد است ارزشهای جهان غیرغربی، و به شکل خاص بنیادگرایی مذهبی، با ارزشهای غربی ناسازگارند، و چارهای جز برخورد و تضاد وجود ندارد (نظر برنارد لوئیس و هانتینگتون). هر دو دیدگاه فوق ارزش ناچیزی برای ملل غیرغربی قائلند، در حالی که ارزشهای ملتهای غربی و غیرغربی با هم تداخل دارند، و در بسیاری موارد باید از ملل غیرغربی چیزهایی آموخت. موضع تجویزی شرق را میتوان «جماعتگرایی اقتدارگرا» نامید. در حالی که موضع غرب پیرامون فرد دور میزند، فرهنگهای شرقی به جماعتی به شدت منظم گرایش دارد. این ارزشهای مربوط به نظم اجتماعی در قلب اسلام، یهودیت سنتی و هسته مرکزی برخی ادیان شرقی، نقشی مهم ایفا میکند. روابط بینالملل جماعتگرایانه به سوی همگرایی ارزشها حرکت میکند، نه در جهت تضاد و برخورد.[107]
از نظر سیاسی، اتزیونی معتقد است هدف امریکا باید پایان دادن به جنگ داخلی در سوریه، و نه تغییر رژیم این کشور، باشد.[108] او معتقد است ایالات متحده نباید با چین وارد جنگ شود، چرا که این دو کشور بزرگ میتوانند با کمک یکدیگر جهان را بسازند. او در سیاست خارجی فعال است، و نظرات خاص- و بعضاً رادیکالی- دارد. در سال 2010 در مقاله «آیا میتوان جلوی ایران هستهای را گرفت؟» ادعا کرد ایالات متحده با بمباران تمامی زیرساختهای شهری ایران، باید برنامه هستهایاش را متوقف کند، هرچند مردم عادی نیز آسیب ببینند. به نظر وی، زمان بازترسیم نقشه خاورمیانه فرا رسیده است.[109] ویلیام بیمن[110]، اما، اعتقاد دارد اتزیونی از پارهای مفروضات اثبات نشده، نتایجی ناموجه گرفته است.[111]
اتزیونی و گلستون، اندیشمندان موج دوم جماعتگرایی، در راستای ایجاد تعادل بین آزادی و نظم اجتماعی معتقدند افراد در ماورای حقوق فردی لیبرالی، با مسئولیتهای خانواده، جماعتها و جامعهها مواجه هستند. جماعتی پاسخگو است که استانداردهای اخلاقی آن، نیازهای بنیادین همه اعضا را منعکس نماید، خواه نخبه باشند یا اقلیت یا اکثریت. «قانون طلایی جدید»[112] ایشان به این شکل صورتبندی میشود: «نظم اخلاقی جامعه را پاس دارید، و از آن به شکلی حمایت کنید که جامعه برای خودمختاری شما، برای برخورداری از زندگی کامل، احترام میگذارد». وقتی که افراد خود را عضو یک جماعت احساس کنند، ندای اخلاقی قویتر خواهد شد. بدین طریق، ارزشها توسط افراد جماعت پذیرفته میشوند، و به نیازهای اساسی پاسخگو خواهند بود.[113] اتزیونی به مناسبت تخصص جامعهشناسی و اقتصاد خود، از مباحث صرفاً نظری فاصله گرفته است.
[1]. Goodwyn Barmby
[2]. Universal Communitarian Association
[3]. Amitai Etzioni , “Communitarianism Revisited”, p 241.
[4]. M. Sandel, Liberalism and the Limits of Justice, p 152.
[5]. Alasdir McIntyre
[6]. Charles Taylor
[7]. Michel Sandel
[8]. Michel Walzer
[9]. Amitai Etzioni
[10]. Joseph Raz
[11]. William Galston
[12]. Gad Barzilai
[13]. Benjamin Barber
[14]. Robert Neelly Bellah
[15]. Phillip Blond
[16]. Mark Kuczewski
[17]. Stephen Marglin
[18]. José Pérez Adán
[19]. Costano Preve
[20]. Robert Putnam
[21]. responsive communitarianism
[22]. neocommunitarians
[23]. Amitai Etzioni (and others) (ed), The Communtarianism Reader: Beyond the Essentials, pp. 2-8.
[24]. community
[25]. self
[26]. tradition
[27]. culture
[28]. virtue
[29]. goodness
[30]. civil society
[31]. pluralism
[32]. social capital
[33]. natural rights
[34]. positive rights
[35]. political particularism
[36]. thick & thin
[37]. enrichment
[38]. here and now
[39]. localism
[40]. communitarian politics
[41]. Richard Rorty
[42]. http://oyc.yale.edu/political-science/plsc-118/lecture-20
[43]. سید علیرضا بهشتی، «جامعهگرایی گزینهای متفاوت است»، ص 80-81.
[44]. justice as fairness
[45]. Jonathan Bendor (and Dilip Mookherjee), “Communitarian versus Universalistic Norms”, pp. 1-2.
[46]. unencumbered self
[47]. universalism
[48]. Thomas A. Spragens, “Legislating Morality in Liberal Democracies”, pp. 55-56.
[49]. Pepper Schwartz, “Peer Marriage”, p 150.
[50]. Etzioni (and others), Op.cit, pp. 22-23.
[51]. Amitai Etzioni , “Communitarianism Revisited”, p 250.
[52]. Amitai Etzioni, “Are Particularist Obligations Justified: A Communitarian Examination”, pp. 69-78.
[53]. Michael Walzer, “The Communitarian Critique of Liberalism”, pp. 7-15.
[54]. naturalism
[55]. positivism
[56]. Charles Taylor, Sources of the Self.
[57]. Charles Taylor, The Malaise of Modernity.
[58]. Charles Taylor, The Ethics of Authenticity.
[59]. Charles Taylor, A Secular Age.
[60]. secularity
[61]. cosmos
[62]. faith
[63]. universe
[64]. science
[65]. Ibid, pp. 2-5 & 376.
[66]. Charles Taylor, Modern Social Imaginaries, p 194.
[67]. social imaginary
[68]. جیمز اسمیت، «چرا چارلز تیلور بینظیر است؟».
[69]. social theory
[70]. public sphere
[71]. Ibid, pp. 1-2 & 23 & 83.
[72]. Charles Taylor, A Catholic Modernity?, p 5.
[73]. universality through wholeness
[74]. Charles Taylor, “No Community, No Democracy”, pp. 27& 41.
[75]. Taylor, The Ethics of Authenticity, Op.cit, pp. 2-8.
[76]. the rule of law
[77]. the rights of individuals
[78]. the sovereignty of the people
[79]. civic virtue
[80]. James Harrington
[81]. Thomas Jefferson
[82]. James Madison
[83]. Quentin Skinner
[84]. جان راولز، لیبرالیسم سیاسی، ص 310.
[85]. republic
[86]. republican liberty
[87]. res publica
[88]. anti-monarchism
[89]. appeal checks and balances
[90]. civic virtue
[91]. civil society
[92]. equality before the law
[93]. mixed constitution
[94]. popular sovereignty
[95]. rule of law
[96]. separation of powers
[97]. social contract
[98]. مایکل سندل، «جستجوی امریکا برای یافتن فلسفه عمومی جدید».
[99]. Irene van Staveren, “Communitarianism and the Market: a Paradox”.
[100]. اکرم نوریزاده، بررسی و ارزیابی نقدهای مایکل سندل بر نظریه عدالت جان راولز، ص 158.
[101]. همان، ص 162-163.
[102]. communal responsibilities
[103]. individual rights
[104]. https://rhchp.regis.edu/HCE/EthicsAtAGlance/CommunitarianEthics/CommunitarianEthics_01.html
[105]. همان.
[106]. Palmach
[107]. امیتای اتزیونی، «ارزشهای شرقی، ارزشهای غربی».
[108].http://www.mehrnews.com/tag/%D8%A2
[109]. http://www.faratab.com/news/5356/%DA
[110]. William O. Beeman
[111]. http://jscenter.ir/other-topics/jewish-celebrities/2702/
[112]. new golden rule
[113]. Amitai Etzioni, “Communitarianism”, pp. 1-4 & 15-16.