تعامل فلسفه سیاسی و فقه سياسي، «نظريه همروي» را مي سازد
کد خبر: ۲۰۵۵۳۹ | تاریخ : ۱۳۹۶/۹/۹ - شماره: 3479
دكتر صادق حقيقت با تاكيد بر گفتمان نوانديشي ديني در گفتوگو با «آرمان»
http://www.armandaily.ir/fa/news/main/205539/
فلسفه و فقه سياسي«نظريه همروي» را مي سازند
آرمان- مهدی شیرخانی، علی بهاری: سیدصادق حقیقت، استاد دانشگاه مفید و نویسنده برجسته در حوزهاندیشه سیاسی اسلام است. وی نظریه «همروی» را مطرح کرده است. نظریه همروی راه سومی میان دو گرایش متنی و فرامتنی به دین است، ودر مقابل دو رویکرد حداکثری وحداقلی به اسلام، قرار میگیرد. براساس دیدگاه حداکثری، تمامی نیازهای بشری در قرآن و روایات موجود است؛ درمقابل، حامیان رویکرد حداقلی از دین انتظاری جز مبدا و معاد ندارند و احکام اجتماعی و سیاسی را در حیطه متون دینی نمیجویند. گرایش حداقلی معتقد است دین و قرآن برای ارتباط انسان و خداست و امور اجتماعی به عقل بشر واگذار شدهاست. نظریه همروی، راه سوم و بالنسبه جدیدی را پیشنهاد میکند. در نظریه همروی، ادله متنی و فرامتنی هر دو کارایی دارند؛ اما آنچه مهم است، این نکتهاست که میزان بهره بردن از هر یک از آنها بستگی به موضوع و تفصیلات دقیقتر دارد. دکتر صادق حقیقت درکتاب همروی فلسفه سیاسی و فقه سیاسی بر این اعتقاد است که بخشهایی از فقه که میتوان آن را با عنوان فقه سیاسی بازشناخت، در زمینههایی رسایی کافی ندارد و میتوان از زوایای دیگری به موضوع پرداخت. وی ایده خود را چنین مطرح میکند:«مدعا این است که برای پاسخگویی به سوالات و مسائل سیاسی جامعه، فقه سیاسی کامل نیست و کفایت نمیکند. فلسفه سیاسی تنها نیز کفایت نمیکند بلکه هر دو باید پاسخگو باشند و پاسخهای اینها قابل مقایسه است. این در واقع، مدعای اصلی است. چه کسانی میگویند فقه سیاسی کفایت میکند؟ برخی از حداکثریها. آنها معتقدند برای حل تمام مسائل اجتماع و سیاست، فقه سیاسی پاسخگو است و بنابراین نیازی به فلسفه سیاسی نداریم.» اهمیت تعاطی فقه سیاسی با دیگر نگاهها چنان است که در این باره روشنگری و وضوح بیشتری در کار آید. «آرمان» موارد و نکتههای متعددی را با دکتر صادق حقیقت استاد دانشگاه مفید در میان گذاشته و ایشان به سوالهای مطرح شده پاسخ گفتهاند. درادامه متن گفتوگوی «آرمان» با دکترسیدصادقحقیقت را میخوانید.
درابتدا کلیاتی از نظریهتان را که در«کتاب همروی فلسفه سیاسی و فقه سیاسی» توضیح دادهاید، بیان کنید؟
کلمه همروی معادل واژه «confluence» به معنای تعامل دو جریان است. «flue» به معنای جریان و «fluence» اسمش است. «confluence» یعنی تعامل و با هم رفتن دو جریان. این کلمه در علوم مختلف وجود دارد. یعنی کلمهای کاربردی است. در علم جغرافیا به معنای با هم حرکت کردن دو جریان آبی مانند رودخانههاست. در علم پزشکی به معنای توازی و به هم رسیدن دو رگ است. در علم فیزیک به معنای حرکت کردن دو ستاره با هم است. در مباحث معرفتی، ویلیام جیمز به معنای تعامل و ترکیب روشهای معرفتی این واژه را استفاده کرده است. مقصود من از همروی فقه سیاسی و فلسفه سیاسی این است که این دو با هم تعامل دارند. تعاملشان به این معناست که فلسفه سیاسی و فقه سیاسی در حل مسائل سیاسی ما مانند عدالت، آزادی، جامعه مدنی و... هر دو پاسخگو هستند. یعنی اگر سوال کنیم عدالت یعنی چه؟ هم فلسفه سیاسی پاسخگو است و هم فقه سیاسی. حال میخواهیم ببینیم مدعای این چیزی که بعدها نظریه خواهد شد، چیست؟ چرا میگویم بعدها، چون ممکن است اکنون برخی از قسمتهای پازل خالی باشد ولی در آینده نظریه خواهد شد.
پس، اکنون معتقدید که یک «ایده» است که منتج به «نظریه» خواهد شد.
الان مقدمات یک نظریه است و بعدها کاملتر خواهد شد. ولی به هر حال اگر گفتم نظریه مقصودم این است که در آینده نظریه خواهد شد. مدعا این است که برای پاسخگویی به سوالات و مسائل سیاسی جامعه، فقه سیاسی کامل نیست و کفایت نمیکند. فلسفه سیاسی تنها نیز کفایت نمیکند بلکه هر دو باید پاسخگو باشند و پاسخهای اینها قابل مقایسه است. این در واقع، مدعای اصلی است. چه کسانی میگویند فقه سیاسی کفایت میکند؟ برخی از حداکثری ها. آنها معتقدند برای حل تمام مسائل اجتماع و سیاست، فقه سیاسی پاسخگو است و بنابراین نیازی به فلسفه سیاسی نداریم.
پس، مرداتان از حداکثریها کسانی است که معتقدند از دل دین میشود تمام مشکلات جامعه و حکومت را حل کرد؟
بله طرف مقابل نیز حداقلیها یعنی سکولارها هستند. آنها معتقدند شیوه تفکر عقلی برای جامعه کفایت میکند و فقه سیاسی اعتبار ندارد. گروه اول، فلسفه سیاسی را کنار میگذارد و گروه دوم، فقه سیاسی را. پس در گروه اول و گروه دوم، تعامل معنا ندارد. چون یک طرف حذف شده است. ادعای نظریه همروی این است که نه رویکرد نظریه حداکثری کفایت میکند و نه رویکرد نظریه حداقلی (سکولارها) بلکه هم فقه سیاسی تا اندازهای اعتبار دارد و هم فلسفه سیاسی معتبر است.
آقای دکتر! اگر امکان دارد وجوه عدم کفایت نگاه حداقلی و حداکثری را بگویید. یعنی مشکلات نظریه حداقلی و حداکثری چیست که نتایج مطلوب ما را نمیدهد؟
برای هر کدام مثالی میزنم. مثال بارز برای موردی که فقه سیاسی به فلسفه سیاسی نیاز دارد، نظریه دولت است. مباحثی که مربوط به نوع دولت است، مثلا دولت حداقلی و حداکثری و یا اینکه دولت باید بر اساس حقوق طبیعی باشد یا نه و... اینها سوالاتی است که فقه نمیتواند به تنهایی به آنها پاسخگو باشد.
چرا فقه نمیتواند؟
میتواند در حوزه بایدهای فقهی نظام سازی کند. ولی ماهیت و ذات دولت از جمله اموری نیست که فقه سیاسی بهتنهایی بتواند به آنها بپردازد. مثال مخالفش - یعنی آنجا که فقه میتواند ورود کند و فلسفه سیاسی کارساز نیست- نزاع میان سوسیالیستها و لیبرالیستهاست. این نزاع ممکن است تا قیامت هم ادامه پیدا کند! زیرا سنخ استدلالهای فلسفه سیاسی همواره از نوع برهانهای ریاضی نیست که برای طرف مقابل قانع کننده باشد. بلکه گاهی اوقات استدلالها، جدلی الطرفینی میشود و هیچ یک از دو طرف نمیتواند دیگری را کاملا منکوب کند. دقت داشته باشید که فلسفه سیاسی از نظر اعتبار به فقه سیاسی نیاز ندارد اما در پاسخگویی به مسائل سیاسی در آن موارد جدلی الطرفینی که عرض کردم، میتواند نزاع را فیصله دهد. زیرا فلسفه سیاسی، حاصل تاملات عقلانی است و تاملات عقلانی ممکن است بر اساس پیشفرضهای خاصی باشد و نه لیبرالها بتوانند سوسیالها را قانع کنند و نه برعکس. در چنین مواقعی به شکل خاص، دین میتواند راهگشا باشد. یعنی راهبردهای کلی بدهد. مثالی که من شخصا اعتقاد دارم و در کتاب هَمروی هم آوردهام این است: همانطور که استاد مطهری هم گفتهاند نزدیکترین نظام غربی به نظام سیاسی اسلام، سوسیال دموکراسی است. یعنی دولت، وظیفه دارد حداقلهای برابری طلبانه یا دولت رفاهی را برای مردم مهیا کند و این جزو وظایف دولت است. بنابراین ممکن است«Libertarians» یا آزادی گرایانی مانند هایک و نوزیک چنین چیزی را نپذیرند و برای فلسفه سیاسی خودشان هم استدلالهایی داشته باشند. ولی این طرف، فلسفه سیاسی اسلامی میتواند استدلال کند که دولت باید سیاستهای دولت رفاهی داشته باشد. یعنی حداقلها را برای همه مردم در سطحی مشخص تامین کند. مثل چیزی مانند سوسیال دموکراسی و البته اینجا من همیشه تذکر میدهم که اسلام، سوسیالیسم نیست. اسلام، اسلام است. این نکته را گفتم برای دفع توهم که برخی گمان نکنند ما شیفته یک نظام غربی شدهایم. بیان استاد مطهری این است که در بین مکاتب سیاسی غرب، سوسیال دموکراسی نزدیکترین نظام به اسلام است نه اینکه خود اسلام است!
پس، این همانی وجود ندارد. فقط قرابت هست.
بله، صرفا نزدیکتر است.
نظریه همروی میگوید فلسفه سیاسی و فقه سیاسی با هم تعارضی ندارند یا اینکه تعارض دارند و این نظریه، تعارض را حل میکند؟ چون جاهایی ممکن است این دو با هم به تعارض برخورند.
تعارض، معنا ندارد. چون دو دانش به حل مساله میپردازند. من میگویم وجوهی برای تقدم هر کدام از این دو دانش وجود دارد که برای هر یک مثال زدم. در نهایت اعتقاد بنده این است که چون یک سطح همروی، همروی روشهای معرفتی است و چون عقل و نقل و تجربه و شهود نهایتا به یک جا میرسند، بنابراین فلسفه سیاسی و فقه سیاسی در ظاهر ممکن است با هم به تعارض برخورند و پاسخهایشان با هم غیرقابل جمع باشد ولی پیش فرض معرفتی من این است که راه عقل و نقل تعارضی با هم نخواهند داشت؛ مکمل هم خواهند بود و به هم کمک خواهند کرد.
در حقیقت، شما ادراکهای عقلی و نقلی را در نفسالامر (عالم واقع) با هم متعارض نمیبینید. هر چند ممکن است ما در فرآیند علم پژوهی خطا کنیم. درست است؟
مبنای بنده، همان مبنای فارابی است. ملاصدرا و علامه طباطبایی نیز شبیه همین سخن را دارند که عقل و نقل در واقع با هم هماهنگ هستند. هر چند در ظاهر ممکن است ما خطا کنیم و اینها با هم تعارض پیدا کنند که البته این هم راه جمع دارد.
اساسا دغدغه شما چه بوده و میخواستید چه مشکلی را حل کنید که این تئوری را طراحی کردید؟
دغدغه من، پیدا کردن راه سومی میان دو رویکرد حداکثری و حداقلی (سکولارها) است. این راه سوم در گفتمانی قابل معرفی است که «نواندیشی دینی» نام دارد. نظریه همروی در دل گفتمان نواندیشی دینی قرار میگیرد. دغدغه من طرح گفتمان نو اندیشی دینی و دفاع از آن در قالب نظریه همروی است. دغدغه من، ایجاد مرز بین نواندیشی دینی و روشنفکری دینی است. من در برخی مصاحبههای قبلیام هم گفتهام. جدولی طراحی کردهام که تفاوتهای روشنفکری دینی و نواندیشی دینی را در شش مورد بیان کرده است. دو مورد از مهمترین آنها، این است که فقه سیاسی از دیدگاه روشنفکران دینی اعتبار ندارد. در حالی که از نظر نو اندیشان دینی، معتبر است. و دیگری اینکه روشنفکران دینی، سکولار هستند و نو اندیشان دینی به سکولاریسم باور ندارند. بنابراین دغدغه بنده، دفاع از نو اندیشی دینی است. در کشورهای غربی به نواندیشی دینی «reformist Islam» میگویند و به روشنفکری دینی «liberal Islam» میگویند. یعنی در میان اندیشمندان غربی هم این دو رویکرد از هم جدا شده است.
یعنی تفاوت را به رسمیت شناختهاند؟
تقریبا بله. البته نه به صورت کامل، به صورت تقریبی.
قطعا بعد از سفر شما به آمریکا، این تفاوتها عمیقتر هم شده است؟
من هم سعی کردم این کار را بکنم. البته من گمان میکنم وقتی غربیها میان این دو جریان (روشنفکری دینی و نواندیشی دینی) فرق میگذارند ما در ایران حتما به این فرق گذاری شایستهتر هستیم و نباید میان این دو جریان خلط کنیم. البته این دو تفکر، اشتراکات زیادی هم دارند ولی این، تمایز است که باعث میشود دو گفتمان از هم جدا بشوند.
جنابعالی مساله همروی فلسفه سیاسی و فقه سیاسی را مطرح کردهاید. در حالی که گزارههای فقهی، از سنخ «باید و نباید» و گزارههای فلسفی از سنخ «هست و نیست» هستند و اساسا هم پوشانی و برخوردی ندارند تا همرویای لازم باشد! بنابراین آیا بهتر نبود نام نظریه تان را همروی فلسفه سیاسی و کلام سیاسی میگذاشتید؟ چرا که هر دوی اینها، از هست و نیست بحث میکنند و احتمالا به تعارض و توافق و... برمیخورند.
بحث ما در اینجا فلسفه سیاسی اسلامی است. چون در حوزهاندیشه سیاسی اسلام، این نظریه ارائه شده است و در حوزهاندیشه سیاسی اسلام، یک طرف بحث، فلسفه سیاسی و طرف دیگر فقه سیاسی است. اما آیا فلسفه سیاسی، متصف به وصف اسلامی میشود یا خیر؟ بسیاری از مباحث فلسفه سیاسی با فلسفه سیاسی اسلامی اشتراک دارند. اما وصف اسلامی به چه معناست؟ چون ممکن است عدهای بگویند مگر فلسفه به معنای حاکمیت تام و تمام عقل نیست؟ این دیگر اسلامی و غیر اسلامی ندارد! وصف اسلامی به این معناست که هر فیلسوفی، پیشفرضهایی را از جایی میآورد. پیش فرضهایی وجود دارد که اینها غیر قابل اثبات است. ولی او آنها را در فرآیند فلسفهورزیاش، مفروض میگیرد. مثلا ممکن است کسی از تاریخ بگیرد و یا از هر جایی دیگر. فیلسوف اسلامی ممکن است پیشفرضهای خود را از قرآن و مبانی اسلامی بگیرد.
آیا این پیشفرضها در مقدمات استدلال هم میآید؟
جزو مقدمات است ولی در شیوه استدلال نیست. مثلا توماس هابز که انسان را بد سرشت و یا جان لاک که آدمی را نیک سرشت میداند، هیچ یک بر این فرض انسان شناسانه، استدلال فلسفی نکردهاند. ممکن است به موارد مشابه تاریخی ارجاع داده یا این را مفروض گرفته باشند و این مقدمه میشود برای استدلال فلسفه سیاسی آنها.
از فیلسوفان اسلامی هم اگر میشود مثالی بزنید.
از فیلسوفان اسلامی مثلا علامه طباطبایی به نظریه استخدام معتقد است. استخدام یعنی انسانها دنبال به خدمت گرفتن یکدیگرند. هابز هم میگوید انسان، گرگ انسان است. در ظاهر شاید بتوان تشابهی میان نظریه علامه و هابز یافت. اما از دیدگاه من که منافاتی هم با نظریه علامه طباطبایی ندارد، اسلام میگوید انسان، معجونی است از خوبیها و بدیها. آدمیزاده طُرف معجونی است/ کز فرشته سرشته و از حیوان/ گر کند میل این شود به از این/ گر کند میل آن شود به از آن. قرآن میفرماید: (فالهمها فجورها و تقواها، شمس 8) خداوند، هم فجور و هم تقوا را به این نفس الهام کرده است. بنابراین اگر هابز انسان را بدسرشت و لاک، نیک سرشت میداند، فیلسوف سیاسی اسلامی، انسان را معجونی از خوبیها و بدیها میداند. این، پیشفرضِ انسانشناسانه است اما حین تفلسف، فرقی میان فیلسوف اسلامی و شرقی و غربی نباید باشد. چون همه باید به عقل آزاد از هر چیزی مقید باشند.
ولی این پیش فرضها، عقلی نیست، از نقل میآید.
میتواند از هر کجا بیاید. وقتی از اسلام میخواهیم بگیریم، مثلا پیشفرضها میتواند قرآنی باشد.
اگر از هابز سوال کنیم که چرا گفتی انسان گرگ انسان است، در جواب احتمالا میگوید که من شواهدی تجربی یافتم که نهایتا من را به این نتیجه رساند.
درست است. یعنی پیش فرضها میتواند از شواهد تجربی، شواهد تاریخی، یک نوع فرض و یا حتی یک خواب یا الهام یا رویای صادق باشد.
دو مورد اولی که فرمودید تعارضی با فلسفهورزی ندارد اما موارد بعدی مثل گرفتن از نقل، باید با یک عقل آزاد تبیین شود و حجیت و دلالت و نص و سندش اثبات شود. آن زمان دیگر این، فلسفه سیاسی نیست و در حقیقت کلام سیاسی است و در چارچوب منابع دینی، تدوین یافته است.
نه، عرض بنده همین است که مرحله قبل از استدلال، پیشفرضهاست و پیش فرضها ممکن است برگرفته از هر جایی باشد. اما مرحله استدلال، باید با عقل آزاد انجام شود. پس، از این نقطه به بعد یعنی در حین فلسفه ورزی، فرقی بین فیلسوف اسلامی و غیر اسلامی وجود ندارد. به اعتقاد من فارابی، فیلسوف اسلامی است. چون در فرآیند فلسفهورزیاش، هیچ وقت به نقل استدلال نکرده و در بین پنجاه کتاب فارابی، فقط یک آیه قرآن موجود است و هیچ روایتی نیست. البته آن یک آیه هم برای استدلال نبوده و فقط به عنوان شاهد ذکر شده است.
آیا هیچ کدام از استدلالهای ایشان، به آیات قرآن اشاره نمیکند؟
پیش فرضهای فارابی و تطبیقهای او میتواند اسلامی باشد. حال تطبیقها یعنی چه؟ یعنی مثلا در سیر فلسفیدن فارابی، عنوانِ رئیس اول یا همان فیلسوف شاه افلاطونی بر پیامبر منطبق میشود؛ دقت کنید که در این سیر، ایشان استدلال نمیکند. اما انطباق را انجام میدهد. پس چون فارابی در حین استدلال، از عقل مستقل استفاده کرده، فیلسوف است. اما وی فیلسوف اسلامی است به دو معنا: 1: از پیش فرضها (منابع اسلامی) استفاده کرده است. 2: این که تطبیقها را بر موارد اسلامی انجام داده است مثل مورد رئیس اول که ذکر شد.
جایگاه کلام سیاسی را هم بیان کنید.
کلام سیاسی هم یک دانش دیگر است که دو تفاوت اصلی با فلسفه سیاسی دارد؛ 1: کلام سیاسی، آزاد از وحی نیست. برخلاف فلسفه سیاسی و به دنبال اثبات گزارههای وحیانی است.۲: روش، در فلسفه سیاسی فقط عقلی است ولی در کلام، چند روشی است. مثلا متکلم میتواند از آیات، روایات، تاریخ و یا تجربه و عقل استفاده کند. پس کلام، چند روشی است برخلاف فلسفه.
در این موضوع، دو نکته مطرح است: شما در مباحث خود ظاهرا فرمودهاید ما در فلسفه سیاسی لزوما فقط از عقل استفاده نمیکنیم...
نه. گفته شده از عقل منطقی که استدلالها را به شکل ریاضی میچیند، استفاده نمیکنیم. روش در فلسفه سیاسی، عقلی است اما ضرورتا شیوه ریاضی و منطقی ندارد.
یعنی این عقل، یک واژه فراگیر است که یکی از مصادیق آن نیروی استدلال گر است؟
بله، دقیقا.
آیا فلسفه سیاسی راجع به بایدها و نبایدها بحث میکند که با فقه به تعارض و تضاد بربخورد؟
پس سوال شما در واقع اینگونه است که فلسفه سیاسی از هست و نیست سخن میگوید لکن فقه از باید و نباید. خوب چطور و چگونه اینها در کنار هم قرار گرفتهاند؟ این در واقع یک اشکال عمومی است. تصور عمومی این است که فلسفه سیاسی صرفا از هست و نیست سخن میگوید. اما اینطور نیست. در حقیقت بر اساس این هست و نیست ها، گزارههای تجویزی (باید و نباید) نیز صادر میکند. مثلا فرض کنید اگر شما از رالز بپرسید که توزیع ثروت در جامعه به چه شکل باید صورت بگیرد، ایشان میگوید باید بر اساس سیاستهای دولت رفاهی انجام شود. اگر از هایک و یا نوزیک بپرسید، آنها میگویند که نباید بر اساس سیاستهای دولت رفاهی باشد. پس نمیشود به آنها اعتراض کرد که شما فقط باید از هست و نیست صحبت کنید و باید و نباید در حوزه فلسفه سیاسی نیست. در حقیقت، اصل قضیه یک مغالطه است و اینگونه فرض شده که فلسفه سیاسی فقط در حوزه هست و نیستها بحث میکند. در واقع، فلسفه سیاسی در حوزه هست و نیستها به دنبال کشف و تبیین آنهاست.
که باید بعد از کشف هست و نیست، آن را به صورت یک گزاره توصیهای بیان کند.
بله؛ در واقع همین طور است. البته فقط هم کشف نیست. گاهی هم بر آن اجماع و توافق ایجاد میکند.
یعنی قاعدتا باید منتج به یک نتیجه هنجاری شود؟
بله؛ یعنی بر میگردیم به همان دغدغه اصلی که در ابتدای سخن مطرح شد که اگر سوال شود توزیع قدرت و ثروت و یا اینکه عدالت چگونه باید باشد، فلسفه سیاسی یک پاسخ میدهد و فقه سیاسی پاسخی دیگر. مدعا در اینجا این است که نه فلسفه سیاسی از فقه بینیاز میشود و نه فقه سیاسی از فلسفه سیاسی. در واقع این دو به یکدیگر کمک کرده و با هم همروی دارند. هر چند از نظر اعتبار، فلسفه سیاسی منطقا به فقه سیاسی نیاز ندارد. چرا که فلسفه سیاسی، آزاد از نقل است. ولی فقه سیاسی در بستر سازی یعنی ساختن بسترها و گزارههای خودش نیازمند عقل است و در حقیقت به فلسفه سیاسی نیاز دارد. پس فلسفه سیاسی، بسترساز فقه سیاسی است. در واقع هرچند که یک دانش به دیگری نیاز ندارد و دیگری چرا اما در حین پاسخ گفتن به سوال توزیع قدرت و توزیع ثروت یا مساله عدالت و یا مساله آزادی، این دو گویا در عرض یکدیگر قرار میگیرند و لزوما شکل طولی ندارند. یعنی فلسفه سیاسی و فقه سیاسی هر کدام پاسخی میدهند و این پاسخها با یکدیگر قابل مقایسه هستند. پس نظریه همروی به هم عرض بودن فلسفه سیاسی و فقه سیاسی نظر دارد. هرچند از جهت منطقی رابطه طولی دارند. یعنی فلسفه سیاسی به فقه سیاسی نیاز ندارد اما فقه سیاسی به فلسفه سیاسی نیاز دارد. اما ما به این بحث در نظریه همروی نمیپردازیم و تمرکز ما بر رابطه عرضی آنهاست. به این معنا که مثلا برای پاسخ گفتن به سوال توزیع قدرت یا ثروت، فلسفه سیاسی و فقه سیاسی هر کدام پاسخی دارند و پاسخهای اینها با یکدیگر قابل قابل مقایسه است. برخی به بندهاشکال کردهاند که چرا شما از کلمه همروی استفاده کردهاید در حالی که همروی به معنای رسیدن دو رگ و ترکیب شدن با یکدیگر است که نهایتا یک چیز میشوند و یا مثلا دو رودخانه به همدیگر میرسند و چیز سومی را به وجود میآورند، لکن فلسفه سیاسی و فقه سیاسی که به همدیگر نمیرسند و دو حوزه دانش جدا هستند. پاسخ بنده این است که: اولا در لفظ که مناقشه نیست. یک اصطلاح است که از آن استفاده شده. ثانیا در فیزیک هم وقتی از همروی نام برده میشود، لزوما برای دو چیز نیست که با هم ترکیب میشوند. مثلا دو ستاره وقتی با هم در حال حرکت هستند، میگویند این همروی ستارگان است. در حالی که دو ستاره با هم ترکیب نمیشوند و برخورد نیز نمیکنند و صرفا با هم حرکت میکنند.یعنی این لغت، کشش آن را دارد که بر دو جریانی که با هم در حال حرکت هستند، چه به هم برسند مثل دو رودخانه و چه به هم نرسند مثل دو ستاره اطلاق شود و کلمه همروی (confluence) بر هر دوی آنها صادق است.
دو نکته باقی مانده است؛ نیاز یک طرفه فقه سیاسی به فلسفه سیاسی و عدم نیاز متقابل، از ذاتیات نظریه همروی است و در حقیقت این را شما پذیرفتهاید.
ذاتیات نگوییم. جزو مباحثی است که نظریه همروی به آن پرداخته و معتقد است، وجه عدم نیاز فلسفه سیاسی به فقه سیاسی در این است که اساسا قوام چیزی به نام فلسفه سیاسی به بی نیازی از مسائل دیگر و صرفا استفاده از ابزار عقل است. و خود عنوانش مشخص میکند چرا نیاز ندارد. مانند آنچه در منطق گفته میشود «قضایا قیاساتها معها» (قضایایی که استدلالش، همراهش است). اما فقه سیاسی چرا به فلسفه سیاسی نیاز دارد؟ چون فلسفه سیاسی، بسترهای عقلانی را مثل کلام سیاسی برای فقه سیاسی درست و هموار میسازد. تمامی فقها تقریبا معتقدند که کلام سیاسی، بسترساز عقلی برای فقه سیاسی است، بر همین استدلال فلسفه یا فلسفه سیاسی تقدم پیدا میکند بر فقه یا فقه سیاسی.
چون در وجه نقد نظريه حداقلىها و برای اینکه نشان دهید فلسفه سياسى به تنهایی کافی نیست، فرموديد كه فلسفه سياسى گاهى اوقات به جدلى الطرفين بودن گزارهها منجر مىشود و اينجاست كه ما به يك فصل الخطاب نيازمند هستيم كه دعوا را فيصله دهد. سوال اينجاست كه آيا مىشود گفت كه اين، يك وجه نياز فلسفه سياسى به فقه سياسى است؟
خير. وجه نياز در حل مساله است. يعنى در آنجايى كه براى حل يك مساله، فلسفه سياسى پاسخگو نيست.
اما از حيث معرفت شناسى نيازى ندارد.
دقيقا، از اين همين حيث فلسفه سياسى بى نياز است. ما در پاسخگويى به سوال توزيع قدرت يا توزيع ثروت، ممكن است احساس عدم كفايت از فلسفه سياسى در جايى و احساس نياز به وحى داشته باشيم. در حقيقت اين ما هستيم كه نياز پيدا ميكنيم. فلسفه سياسى نيازى ندارد. در واقع ما به فيلسوفان سياسى نميتوانيم امر بكنيم كه برويد و از فلان منبع و يا... استفاده بكنيد. چون فلسفه سياسى، طبق تعريف، نياز به چيزى ندارد و متكى به خويش است.
منظور از ما همان متدينهاست؟
بله؛ يعنى ما نو انديشان دينى كه مقيد به شرع و نیز پایبند به تخصص و عقل هستيم. در واقع ما به جايى ميرسيم که براى حل برخى مسائل، پاسخ هاى فلسفه سياسى را كافى نميدانيم؛ حداقل آنجايى كه به وحى نياز داريم.
فرموديد عدهاى گمان مىكنند چون فقه (بايد و نبايد) و فلسفه سياسى (هست و نيست) توليد مى كند. اينها هيچ وقت با يكديگر به تعارض بر نميخورند.
نه به تعارض بر نميخورند، بلكه اساسا قابل مقايسه نيستند.
اساسا دو حيطه جداگانه هستند. در حالى كه فلسفه سياسى، هست و نيستش منجر به توليد بايد و نبايد مىشود، با اين وصف بهتر نيست بگوييم همروى ميان فلسفه سياسى و كلام سياسى اتفاق میافتد چرا که هم كلام و هم فلسفه سياسى، سنخ گزارههایشان از جنس هست و نيست است كه میتوانند نهايتا با هم تعامل داشته باشند.
خیر. چون فلسفه سياسى وقتى مقيد به شرع (وحى) بشود، دیگر خودش مىشود كلام سياسى و اساسا همروى بينابينى ميان اين دو ديگر معنا ندارد. مثلا ما چند عدد فيلسوف سياسى داريم؟ برخى فارابى و ابنسينا را نام ميبرند يا مثلا ابوالحسن عامرى و خواجه نصير الدين طوسى و ملاصدرا و نهايتا علامه طباطبایی. عدهاى ديگر كه البته بحق نيز اعتراض ميكنند، مىگويند: درست است كه فارابى، فيلسوف سياسى است ولى ابن سينا، فيلسوف سياسى نيست. چرا که ابن سينا مباحث خودش را با وحى در آميخته است. در حقيقت، وى متكلم سياسى است. در واقع اعتراضى كه برخى افراد به مقوله فلسفه سياسى اسلامى دارند، اين است كه بسيارى از كسانى كه عنوان فيلسوف سياسى را يدك ميكشند، در واقع متكلم سياسى هستند و اين اعتراض از نظر بنده وارد است. البته همانطور كه گفته شد من اين اعتراض را نسبت به علامه طباطبايى و فارابى وارد نميدانم و معتقد هستم آنها واقعا تفلسف سياسى اسلامى داشتند با مواد كاملا عقلى و البته پيشفرضهاى اسلامى. اما این انتقاد در خصوص بقيه، از نظر من صادق است و آنها فيلسوف سياسى ناب نبودهاند. بنابراين وقتى اختلاف وجود دارد بين اينكه ابن سينا آيا فيلسوف سياسى بوده يا متكلم سياسى، لذا ما نبايد بگوييم همروى بين فلسفه و كلام سياسى وجود دارد. مثلا انقلاب اسلامى ايران با نظريه ولايت فقيه پيروز شد. جمهورى اسلامى ايران بر اساس همين نظريه فقهى اداره مىشود. فلذا فقه و فقه سياسى فضا را پر كرده است و به تعبير استاد مطهرى، فقه فربه شده است. از طرف ديگر فلسفه سياسى آنقدر نحيف و لاغر شده است كه ما مشخصا مدعايمان همين است كه فلسفه سياسى بايد احيا شود. متاسفانه فلسفه سياسى در انديشه سياسى شيعى تقريبا مرده است. در نظريه همروى، فلسفه سياسى و فقه سياسى در موازات و عِدل يكديگر قرار ميگيرند. يعنى دو كفه يك ترازو هستند. به بيان ديگر اين نظريه، نقد فربه شدن فقه سياسى از يك سو و از سوی دیگر نقد سكولارهايى است كه فقه سياسى را معتبر نمى دانند.