جستارهاي نظري در باب رهبري مذهبي
رهبرى مذهبى نوعى خاص از رهبرى سياسى است كه بر اساس ارتباط تنگاتنگ نهاد دين و دولت در برهههاى خاصى از تاريخ ظهور كرده است. رهبرى مذهبى نتيجه مستقيم ارتباط روحانيت (به عنوان نهاد دين) و دولت (بهعنوان نهاد سياست) است؛ نه لازمه صريح ارتباط دين و سياست.
تصور مفهوم رهبرى مذهبى از نوعى اتحاد يا همكارى بين نهاد دين و نهاد سياست حكايت مىكند. بنابراين، بايد به عنوان مفروض اصلى اين مقاله مورد نظر قرار گيرد.
هرچند رهبرى مذهبى عنوانى عام به نظر مىرسد و غالب مباحث مربوط به آن نسبت به همه اديان عموميت دارد؛ تأكيد مقاله حاضر بر رهبرى مذهبى با نگاه اسلامى - بدون در نظر گرفتن تفاوت عصر حضور و عدم حضور امام معصومعليه السلام - است. اين مقاله با ديدگاهى نظرى، مسئله مورد بحث را با دو مسئله به شكل مقايسهاى بررسى مىكند:
الف) مسئله ساختار - كارگزار؛
ب) نخبه گرايى و ارتباط آن با دموكراسى؛
چون مسئله رهبرى دينى كمتر مورد كاوش نظرى قرار گرفته است، سعى مىكنيم با تشريح لوازم در نظريه فوق، نسبت آنها با رهبرى مذهبى را بررسى كنيم و نشان دهيم كه اين گونه مباحث نظرى مىتواند ماهيت رهبرى دينى را بهتر واكاود و پردههاى ابهام را از جوهر آن بزدايد. هماهنگ با دو مسئله فوق، به نظر مىرسد:
اولاً: رهبرى مذهبى بيش از ساختار، بر نقش كارگزار تأكيد دارد؛ هر چند امكان غالب آمدن بر تقسيم دو وجهى ساختار - كارگزار نيز وجود دارد.
ثانياً: رهبرى اسلامى طبق قرائت مشهور با نخبه گرايى همخوانى دارد، و به هر ميزان كه به نظريه اليتيسم نزديك مىشود از مردم سالارى و دموكراسى فاصله مىگيرد. قيد “طبق قرائت مشهور” به اين مسئله اشاره دارد كه برخى از قرائتهاى حكومت معصومانعليهم السلام يا حكومت رهبرى غيرمعصوم، ممكن است بين رهبرى مذهبى و دموكراسى سازگارى ايجاد كنند. جمع رهبرى مذهبى با دموكراسى هر چند به شكل كلى بعيد نيست؛ به هر حال قرائتى در بين قرائتهاى موجود دانسته مىشود.
اين مقاله پس از تعريف رهبرى به معناى عام، رهبرى مذهبى را با مسئله ساختار - كارگزار و نظريه نخبه گرايى مقايسه مىكند و در قسمت دوم نشان مىدهد كه هرچند دموكراسى به گونهاى با دين و رهبرى مذهبى قابل جمع است؛ به مراتب با نظريه نخبهگرايى سازگارى بيشترى دارد.
تعريف “رهبرى”
“رهبرى” اصطلاحى است كه در حوزههاى مختلف علوم، مانند نظامى، سياسى، مديريت و حتى صنعت - كاربرد دارد. به همين ميزان، رويكرد متفكران به اين مسئله مىتواند جامعه شناسانه، روانشناسانه، سياسى، مديريتى يا غير آن باشد. واژه “رهبر” و “رهبرى” در دامنهاى وسيع - اگر نه به معانى مختلف - به كار مىروند. مونتگمرى آلامين معتقد است:
غالباً از واژه “رهبران” كسانى را قصد مىكنيم كه سرنوشت و شانس آنها باعث شده در رتبه خاصى قرار گيرند، و كمتر به كيفيت قدرت رهبرى آنها و تأثير مثبت يا منفى شان توجه مىشود.[1]
هرچند سرنوشت و شانس براى رهبرى عامل مهمى تلقى مىشود؛ ويژگيهاى شخصى يا فرهمندى[2] را نيز نبايد از ياد برد. رهبران معمولاً داراى قريحه و استعداد خاصىاند و از نظر روانشناختى نمىتوانند پيرو ديگران قرار گيرند. از سوى ديگر حق با آلامين است كه؛ “رهبرى” به خودى خود نسبت به مثبت يا منفى بودن صفات، خنثى مىباشد. رهبران جهان جملگى خوب يا بد نبودهاند و حكمى كلى براى آنها نمىتوان صادر كرد.
تاريخ نشان دادهاست كه رهبران بد سرشت - همانند هيتلر و موسولينى - اگر به شكل موقت پيروز شوند، به دست خود بذر نابودى خويش را مىكارند و پس از مدتى محصول آن را درو مىكنند.
برى پست معتقد است “اطلاعات ما نسبت به رهبران بسيار كم است و وقتى راجع به ايشان بحث مىكنيم بين صفات مربوط به موقعيت آنها، ويژگيهاى شخصىشان و مقوله بندى رفتارهايشان دچار سردرگمى مىشويم.”[3] همان گونه كه جك گلدستون معتقد است “تاريخ عمومى انقلابات را گزارشهاى شخصيتهاى بزرگ پر كرده است.”[4]
گاه به نظر مىرسد سرنوشت ملتها و انقلابها از نقش رهبرانى چون كرامول، واشنگتن، روبسبير، ناپلئون، لنين و كاسترو جدا ناشدنى باشد. تأثير رهبرى بر جامعه و انقلاب امرى پيچيده است و نمىتوان حكمى كلى نسبت به آن صادر كرد. رهبر مىتواند مردم محور[5]، وظيفه محور[6]، يا تركيبى از آن دو باشد. رهبران مردم محور، به مردم احساس هويت و قدرت مىدهند و تصورى از يك نظم جديد و عادلانه را براى آنها ترسيم مىنمايند. نمونه بارز آن را در پيامبران مىتوان ديد. برعكس، رهبران وظيفه محور، عمدتاً بر يك استراتژى مناسب، برنامه زمان بندى شده، پول و محاسبه تغيير شرائط سرمايه گذارى مىكنند. نمونه بارز اين گونه رهبران را در كودتاهاى نظامى مىتوان مشاهده كرد. جنبشهاى با رهبرى قوى مردم محور، ممكن است به صورت فرقهاى وفادار و كوچك پايان يابند؛ در حالى كه جنبشهاى با رهبرى وظيفه محور، اغلب در تحكيم بخشيدن نقش مردم شكست خورده و ويژگى انقلابى شان كمرنگ مىشود.[7]
آلامين سعى كرده است ارزشهاى اصلى و مشترك رهبران را در چهار گروه مشخص گردآورى و مقوله بندى كند:
1. تدبير: عادت به ارجاع موضوعات به هدايت الهى را تدبير مىگويند. اين ارزش با صفاتى چون عقل، انصاف يا بىطرفى و كياست مرتبط است.
2. عدالت: بر اساس اين صفت، شخص حق خويش را به هر كس - خدا يا مردم - اعطا مىكند.
صفات مرتبط با عدالت عبارتاند از: وظايف مذهبى، اطاعت و اراده نيك نسبت به ديگران.
3. اعتدال: به معنى كنترل خويش به عنوان بالاترين پيشرفت ماهيت بشرى و همچنين به عنوان اهداف فردى و اجتماعى است. اين صفت با اخلاص، تواضع و صبر ارتباط دارد.
4. شكيبايى: صفت روحى است كه زندگى را در مقابل بلايا و آزمايشها قابل تحمل مىكند. شجاعت اخلاقى و انضباط شخصى با شكيبايى مرتبط مىباشند.[8]
ليپيت نيز تلاش مىكند ويژگيهاى مشترك رهبران را در چهار نوع صفت يا موقعيت كه با هم در تعاملاند، دستهبندى كند.
1. خصلتها: رهبران ويژگيهاى روانشناختى متفاوتى نسبت به ديگران دارند.
2. موقعيتها: اين موقعيت است كه تعيين مىكند چه تركيبى از خصلتها و لياقتها عمل كنند.
3. كاركردها: رهبران طراحى و اختراع مىكنند، اطلاعات و راهنماييهايى را فراهم مىآورند و تصميم مىگيرند و صور خيالى نمادينى را ايجاد مىكنند.
4. زايش سرنوشت: رهبران “مردان بزرگى”اند كه راهى را اختراع مىكنند و تاريخ را مىسازند.
رفتار رهبران در سازمانهاى عمومى از يك سو معطوف به دستيابى اهداف، و از سوى ديگر معطوف به حفظ و تقويت سازمان است.[9]
انديشمندانى كه به نقش رهبرى در تحولات اجتماعى توجه بيشترى كردهاند، معتقدند تاريخ عمدتاً به دست افراد بزرگ ساخته مىشود. از ديدگاه ايشان تأثير شخصيتهاى شاخص تاريخ بر اجتماع، به مراتب بيشتر از تأثير جامعه بر آنها بوده است. اين سخن اگر در طول تاريخ و در همه مكانها صحت نداشته باشد، با تاريخ كشورهاى جهان سوم تا اندازه زيادى سازگارى دارد. در اين جوامع همواره شخصيتهاى فرهمند - اعم از كسانى كه نقشى مثبت يا منفى در جامعه خود داشتهاند - سرنوشت سرزمين خود را رقم زدهاند. به طور مثال، تاريخ معاصر ايران از يك طرف وابسته به سياستهاى شاهان و شخصيتهاى نه چندان مثبت آنها بود، و از طرف ديگر مرهون فداكاريهاى امثال سيدجمال، اميركبير و قائم مقام فراهانى بوده است.
به هر حال اين بحث ما را به مسئله ساختار - كارگزار و تأثير متقابل آنها بر هم مىكشاند. اولويت ساختار نسبت به كارگزار يا بر عكس، و نسبت سنجى مبحث رهبرى مذهبى در اين ميان، موضوعى است كه در عنوان بعد بدان خواهيم پرداخت.
رهبرى مذهبى و مسئله ساختار - كارگزار
مسئله ساختار - كارگزار همواره هسته اصلى نظريههاى سياسى و اجتماعى را شكل داده است؛ چرا كه همواره اين مسئله مطرح بوده كه نقش كارگزار[10] و كنشگر[11] در جامعه بيشتر است، يا نقش ساختارهاى[12] حاكم؟ معمولاً طرفداران انقلاب، نظريه رهايى و كسانى كه در مبانى معرفتى يا كلامى خود انسان را آزاد مىدانند - همانند اگزيستانسياليستها - در دسته اول و جبرگرايان، ساختارگرايان و محافظه كاران يا آنهايى كه بهاى چندانى براى اختيار انسان قائل نيستند در دسته دوم قرار مىگيرند. گروه اول به نقش افراد در جامعه و تاريخ اهميت و موضوع مورد مطالعه خود را معمولاً افراد فرهمند قرار مىدهد؛ در حالى كه دسته دوم به ساختارها و قوانين حاكم بر جامعه يا نقش رسانهها و امثال آن استناد مىكند.
به طور كلى در خصوص مسئله ساختار - كارگزار سه نظريه وجود دارد؛ نظريه اول به اولويت و اهميت ساختار نسبت به كارگزار توجه دارد و نظريه دوم به اولويت كارگزار نسبت به ساختار؛ اما گروه سوم سعى دارد بر دو گانهانگارى[13] ساختار و كارگزار فائق آيد و رابطه دو جانبه آنها را به گونهاى بررسى كند. ساختارگرايان در دسته نخست جاى مىگيرند. به طور مثال در تئوريهاى ساختارى انقلاب، نقش رهبران به ندرت ظاهر مىشود و اگر هم مورد اشاره قرار مىگيرد، آنها - به تعبير گلدستون - ساده لوحان تاريخ تلقى مىشوند كه در بهترين وجه نيّاتشان توسط نيروهاى اجتماعى، سياسى و اقتصادى مورد بهره بردارى قرار مىگيرد.[14]
ديدگاه ساختارگرا برترى را به ساختار مىدهد و در پى آن است كه حوادث، فرآيندها و نتايج اجتماعى و سياسى قابل مشاهده را بر حسب عملكرد ساختارهاى اجتماعى و سياسى مشاهده نشدنى - كه بازيگران تنها حامل آنها تلقى مىشوند - تبيين كند. شيوههاى معمول در ساختارگرايى تا اندازهاى دور از كارگزاران انسانى واقعى عمل مىكنند و در عوض ترجيح مىدهند به زمينهاى كردن بازيگران در ساختارهايى بپردازند كه گمان بر آن است كه آنها را محدود مىكنند و عموماً خارج از تصوراتشان قرار دارند. اين ديدگاه ساده و تك علتى است و تنها محدودشدن كارگزار توسط ساختار را بررسى مىكند. ساختار گرايى پيوندى نزديك با جبرگرايى، كاركردگرايى و تمام صور غايت گرايى - ديدگاهى كه فرآيندهاى اجتماعى و سياسى و به ويژه فرآيندهاى تغيير را به سوى وضعيت غايى تاريخى در حال تكامل مىبيند - دارد.[15]
از آنجا كه ساختارگرايان نقش مستقل افراد را ناديده مىگيرند و در عمل نمىتوانند بين ارادههاى نيك و بد تفاوت قائل شوند[16]، اراده گرايى[17] - در برابر ساختار گرايى - به نهادهاى اجتماعى و كارگزارى انسانى تمركز دارد. اراده گرايان نيز ديدگاهى ساده و تك علتى دارند و نمىتوانند تأثير واقعى ساختها بر اراده انسانى را دريابند. آنتونى گيدنز در نظريه ساخت يابى[18] با توجه به ناكار آمدىهاى روش شناسانه در نظريه فوق درصدد است بر دوگانه انگارى ساختار - كارگزار فائق آيد و نظريهاى جامعتر ارائه كند. از ديدگاه وى ساختارهاى اجتماعى ساخته كارگزارى انسان هستند؛ در عين حال ابزار و وسيله اين ساخت نيز هستند. به نظر مىرسد اصل اين مسئله كه تعادلى بين نظريه ساختار گرايى و اراده گرايى بايد ايجاد شود، امرى معقول به نظر مىرسد؛ در عين حال نظريههاى بينابينى مانند نظريه گيدنز بايد ابهام را از خود بزدايد و به كلى گويى منجر نگردد. به طور مثال، “ساخت” از ديدگاه او تعريفى جديد پيدا مىكند؛ به گونهاى كه بتواند به راحتى با اراده گرايى و اختيارگرايى[19] جمع شود.
نظريه واقع گرايى انتقادى بسكار[20] نيز مانند گيدنز به گونهاى به آشتى دادن نقش كارگزار و ساختار نظر دارد. بر اساس اين نظريه، هر كارگزار انسانى تنها در رابطه با محيطهاى از پيش شكل گرفته و عميقاً ساختمند شده معنا مىيابد؛ ولى از طرف ديگر ساختارها نتايج را به طور مستقيم تعيين نمىكنند؛ بلكه تنها دامنه بالقوه انتخابها و راهبردها را مشخص مىسازند. محدوديتهاى فيزيكى و اجتماعى از يك طرف تهديد كننده (و تحديد كننده( اختيار انسان اند و از طرف ديگر مستلزم فرصت براى او نيز مىباشند. پس كنشگران مىتوانند دست كم به طور جزيى ساختارها را نيز تغيير دهند.[21]
اگر نظريات فوق را با ديدگاه اسلامى مقايسه كنيم، در مىيابيم كه نظريه گيدنز و بسكار (ديدگاه سوم( به مراتب بيش از دو ديدگاه نخست با تعاليم دينى ما سازگارى دارد. اگر بحث را بخواهيم از مباحث مبنايىتر شروع كنيم، مىتوانيم به اين مسئله اشاره نماييم كه ديدگاه كلام شيعى، به نوعى حالت بينابين جبر و اختيار معتقد است (لاجبر و لا تفويض( و از اين جهت بين دو ديدگاه افراطى و تفريطى اشاعره و معتزله قرار مىگيرد. شايد در مسائل اجتماعى نيز بتوان چنين ديدگاه بينابينى را به متون مقدس اسلامى نسبت داد. فرد در جامعه اسلامى نه چنان مقهور جبر است كه تسليم شرائط موجود شود و به نوعى جبرگرايى تن دهد، و نه چنان است كه بتواند هر آن چه اراده مىكند، انجام دهد؛ امّا اگر مسئله رهبرى مذهبى را بين دو ديدگاه ساختارگرا و ارادهگرا قرار دهيم و بر دو گانه انگارى مزبور اصرار ورزيم، نقش رهبران دينى به اندازه زيادى مؤيد نظريههاى اراده گرايانه خواهد بود. تاريخ اسلام تا اندازه زيادى تاريخ شخصيتهاى بزرگى چون محمد مصطفىصلى الله عليه وآله و امام علىعليه السلام است و آنها كمتر خود را محدود در ساختارهاى زمانه خويش مىديدند. اين مسئله براى رهبرى مذهبى امام خمينى نيز تا حد زيادى صادق است، تا آنجا كه از ديدگاه نگارنده علت اصلى پيروزى انقلاب اسلامى ايران رهبرى مذهبى امام بود.[22]
آنچه كه در نسبت سنجى رهبرى مذهبى و مسئله ساختار - كارگزار راهگشا به نظر مىرسد، آن است كه امكان جمع بين نظريههاى متضاد و فائق آمدن بر دوگانه انگارى وجود دارد. همان گونه كه گفته شد، نظريههاى دسته سوم بهتر مىتواند به ما در اين نسبت سنجى و مقايسه كمك كند. در عين حال آشتى دادن بين نقش ساختار و كارگزار در نظريههاى دسته سوم و ديدگاه اسلامى نبايد ما را به نوعى دچار ابهام سازد. بدين سبب بايد مشخص كنيم كه اگر چه اين گونه نظريات به هر دو عامل توجه دارند؛ به هر حال به شكل مشخصترى بايد سهم دخالت هر عامل را تعيين نمايند. در مجموع مىتوان نتيجه گرفت كه ديدگاه رهبرى مذهبى از يك طرف سعى دارد بر عامل رهبرى (و كارگزارى( و ساختارهاى تحديد كننده تأكيد نمايد؛ ولى از طرف ديگر، نقش رهبرى را بيش از ساختارها مىداند. به بيان ديگر نقش ساختار - كارگزار در اين بين نصف به نصف نيست؛ بلكه سهم بيشترى به عامل رهبرى داده مىشود.
نخبه گرايى و دموكراسى
در قسمت اوّل به اين نتيجه رسيديم كه هرچند مىتوان بر دوگانهانگارى ساختار - كارگزار فائق آمد؛ ولى در مجموع رهبرى مذهبى بهگونهاى كفه كارگزار را نسبت به ساختار سنگينتر مىكند. در اينجا اين سؤال جاى طرح دارد كه آيا نتيجه فوق الزاماً به معناى تأييد نظريه نخبه گرايى و دور شدن از دموكراسى است يا خير؟
قبل از بررسى اين مسئله، ابتدا به تعريف نخبه گرايى و نقطه مقابل آن، يعنى دموكراسى مىپردازيم تا بهتر بتوانيم آنها را با رهبرى مذهبى مقايسه كنيم.
به اعتقاد گى روشه:
كنشها و تصميمات افراد جامعه است كه سرنوشت جوامع را مشخص مىسازد. نخبگان اشخاص و گروههايى هستند كه در نتيجه قدرتى كه به دست مىآورند و تأثيرى كه بر جاى مىگذارند يا به وسيله تصميماتى كه اتخاذ مىنمايند و يا به وسيله ايدهها، احساسات و يا هيجاناتى كه به وجود مىآورند، در كنش تاريخى جامعهاى موثر واقع مىشوند.[23]
وى با در نظر گرفتن دو معيار اقتدار[24] و نفوذ[25]، به طبقه بندى نخبگان به شكل زير دست مىزند:
1 . نخبگان سنتى و مذهبى: از حاكميت يا نفوذى برخوردارند كه ناشى از ساختهاى اجتماعى، ايدهها و اعتقاداتى است كه ريشه در گذشتهاى دور دارند و مبتنى بر راه و رسم سنتى طولانىاند.
2 . نخبگان تكنوكراتيك: منتسب به ساختى رسمى يا ادارىاند و به قول وبر اقتدار آنها از نوع عقلايى - قانونى است.
3 . نخبگان مالكيت: اقتدار خود را به دليل ثروت و اموالى كه دارند، به دست آوردهاند.
4 . نخبگان فرهمند (كارفرمايى(: اقتدار خود را به واسطه معجزه يا خصوصياتى خارق العاده به دست آوردهاند.
5 . نخبگان ايدئولوژيك: حول ايدئولوژى معينى افراد را متشكل مىكنند؛ هر چند مانند نخبگان فرهمند لازم نيست جزيى از نخبگان قدرت باشند.
6 . نخبگان نمادين[26]: مربوط به افراد يا گروههايى است كه نمونههاى اصيلى از بعضى رفتار، كردار، افكار و خصوصيات و ارزشها هستند. هنرمندان مردمى در اين دسته جاى مىگيرند.[27]
از آنجا كه به تعبير ماكس وبر، گونهشناسى فوق نمونه مثالى[28] هستند، در حوزه مصداق بايد گفت همه رهبران به درجاتى سنتى، تكنوكرات، فرهمند و... مىباشند. نمونههاى مثالى هيچ گاه به شكل خالص وجود ندارند، و در عمل همواره با تركيبى از آنها روبه رو مىباشيم.
ويلفر دوپارتو و گائتانو موسكا دو متفكر بزرگ نخبهگرايى محسوب مىشوند. از نظر پارتو ثبات اجتماعى نتيجه و برآيند چهار عامل است: نابرابريهاى اجتماعى، منافع، غرايز (احساسات( و مشتقات (مظاهر شبه عقلانى، همانند: فلسفه و ادبيات(. نخبگان محصول عامل اول، يعنى نابرابرىهاى اجتماعىاند.
پارتو از بين مجموعه غرايز - تركيب تجمع يا تداوم، احساسات، اجتماعى بودن، صيانت نفس (و تملك( و غريزه جنسى - به دو صفت اول اهميت بيشترى مىدهد و دو گروه افراد زيرك و شيرصفتان را مظهر آن دو صفت مىداند. از ديدگاه وى، نخبگان تمام كسانىاند كه داراى خصوصياتى استثنايى و منحصر به فرد يا داراى استعداد و قابليتهاى عالى در زمينه كار خود يا در بعضى فعاليتها باشند. بر اساس نظريه “گردش نخبگان” او، در صحنه قدرت همواره افراد زيرك و شيرصفتان (افراد قدرتمند( جاى خود را به ديگرى مىسپارند و اين چرخه تداوم مىيابد. موسولينى ديدگاههاى خود را بيش از هر كس مديون پارتو بود، از ديدگاه موسكا، هر چند نخبگان همانند يك طبقه عمل مىكنند؛ ولى خود آنها نيز سلسله مراتب دارند و بدين جهت مىتوان از “نخبه برتر در ميان نخبگان” سخن گفت.
به اعتقاد رايت ميلز، طبقهاى ديرين نخبگان نوعى ساده انگارى است. وى با پايه ريزى جامعهشناسى قدرت، راه تحقيقات تجربى در مورد نخبگان را گشود. موسكا استاد نظريههاى سياسى در دانشگاه پالرمو، نماينده حزب محافظه كار از دو مجلس نمايندگان ايتاليا سال 1908 تا سال 1919 و سناتور در حكومت ناشيستها بود. او برخلاف پارتو كه جامعهشناسى و روانشناس تلقى مىشد، تنها انديشه سياسى مىدانست. پارتو زور را عنصر اصلى نظم مىدانست، و موسكا اطاعت سياسى، مذهب و ميهنپرستى را.[29]
مارك ايوانز با مفروض گرفتن اين مسئله كه نظريه نخبه گرايى در تضاد با مفروضات اساسى اليبراليسم غربى درباره سياست، سازمان حكومت و روابط مناسب ميان دولت و جامعه مدنى است، بين نخبه گرايى كلاسيك و نخبه گرايى دموكراتيك تفاوت قائل مىشود. هر چند ريشه نخبه گرايى را در عقايد افلاطون و ماكياول مىتوان جستوجو كرد؛ ولى نخبه گرايى به عنوان يك نظريه قدرت اجتماعى، توسط پارتو و موسكاو ميلز شناخته شد. در مقابل، نظريه نخبه گرايى دموكراتيك را مىتوان وام دار ماكس وبر (1920 - 1846( و جوزف شومپيتر (1946 - 1883( دانست كه در انتقاد به ضعف بينشى نظريه دموكراتيك ظاهر شد. هر دو متفكر معتقد بودند كه مشاركت در سياست توسط نيروهاى قدرتمند اجتماعى قبضه شده است.
وبر به عنوان يك ليبرال، معتقد بود كه اولاً: سياست به گونه اجتناب ناپذيرى شامل مبارزه دائمى بر سر به دست گرفتن قدرت است، و ثانياً: منافع ملى بايد فوق همه منافع ديگر قرار گيرد. رويكرد شومپيتر شامل تركيبى از روششناسيهاى رقيب - يعنى روشهاى برى، ماركسى و ايده گرايانه - است. وى بانظر ماركس در مورد اجتنابناپذير بودن سقوط دولت سرمايه دارى موافق است و مانند او به سلطه شركتهاى بزرگ بر توليد كالاها اعتقاد دارد. او در مقابل آموزه[30] كلاسيك دموكراسى، به “دولت رهبرى كننده” معتقد است. تحقيقات مدرنتر راجع به نخبهگرايى شامل مطالعات اليت قدرت، كثرت گرايى تجديد نظر طلب، كورپوراتيسم و نوكور پوراتيسم مىشود.[31]
با توجه به توضيحات فوق، مىتوان نتيجه گرفت كه تمايزى روشن بين نخبهگرايى و دموكراسى وجود دارد؛ چرا كه نخبه گرايى “حكومت به وسيله تعداد معدود” و دموكراسى “حكومت توسط مردم” است؛ در حالى كه دموكراسى بر اراده و رضايت مردم در مشروعيت و تصميمگيريهاى سياسى تأكيد مىورزد، نخبه گرايى بر نقش كارگزار و رهبر به عنوان فرد شاخص در قدرت سياسى و اجتماعى تمركز دارد. نخبه گرايى و دموكراسى در دو مسئله اصلى اختلاف نظر دارند:
1 . چه كسى در قبال مسائل اساسى سياسى يا بدنه حكومت مسئوليت دارد؟
2 . چه چيز منافع عمومى را شكل مىدهد؟[32]
چه بسا نخبه گرايان براى تأييد مدعاى خود، به برخى از ناشايستگيهاى دموكراسى استناد كنند. دموكراسى ممكن است در عمل حكومت فقيرترين، جاهلترين و ناشايستترين افراد يا حتى حاكميت يك حزب با خريدن آراى مردم باشد. كارلايل دموكراسى را حكومت فرصت طلبان، و گادوين آن را حكومت عوام فريبان و رؤساى احزاب ناميدهاند. به عقيده رابرت ميخلز، عمل و سازمان احزاب از “قانون آهنين اليگارشى” پيروى مىكند. به عقيده او همه گروههاى سازمان يافته خواه دولت، احزاب سياسى يا اتحاديههاى تجارى به طور ذاتى غيردموكراتيكاند. پس دموكراسى بدون سازمان قابل تصور نيست. به اعتقاد نخبه گرايان، دموكراسى مانع رشد استعدادهاى سرآمدان مىشود و با آموزش دروغين به مردم از اصل برابرى سوءاستفاده مىكند. در مقابل، دموكراتها به شايستگيهاى مردم سالارى از جمله كارآيى حكومت، تأمين آزمونهاى فردى، تأمين برابرى و نظم و پيشرفت استناد مىكنند.[33]
در اينكه بين مفروضات و اصول نخبه گرايى و دموكراسى، و حتى مسائل اساسى آنها تفاوت چشمگيرى وجود دارد، نبايد ترديد كرد؛ در عين حال اين سؤال باقى است كه با توجه به وجود الگوهاى مختلف براى دموكراسى[34] و حتى تلقى نظريه يا روش بودن آن( آيا مىتوان به شكلى از اشكال بين دو نظريه نخبه گرايى و دموكراسى آشتى داد؟
پيتر باراخ به سوال فوق جواب مثبت مىدهد و معتقد است مىتوان به گونهاى بين نخبه گرايى و قرائتى از دموكراسى جمع كرد. به اعتقاد او، اگر دموكراسى را بيش از غايت اخلاقى بودن، به عنوان روش فرض كنيم و نقطه ثقل آن را به جاى برابرى در قدرت، برابرى در فرصتها قرار دهيم، مىتوان از نخبه گرايى دموكراتيك سخن گفت و بين اين دو مفهوم به نوعى آشتى برقرار كرد.[35]
همانگونه كه در آراى وبر و شومپيتر اشاره شد، ايشان نيز به نخبه گرايى دموكراتيك معتقدند؛ اما به هر حال نقاد دموكراسيهاى ليبرال موجوداند. به هر حال استدلال باراخ در جاى خود صحيح به نظر مىرسد؛ چرا كه دموكراسى يك قرائت ندارد، و به كار بردن اصطلاحاتى همچون “نخبه گرايى دموكراتيك” نمىتواند غلط فرض شود. همان گونه كه خواهيم ديد، دموكراسى در قالب نظامها و نظريههاى سياسى با وصف دينى، غيردينى، نخبه گرا و غير نخبه گرا به كار رفته است.
دين و دموكراسى
قبل از آنكه نظريه رهبرى مذهبى را با نخبه گرايى سنجش نماييم، لازم است نسبت دين - به عنوان مبناى رهبرى مذهبى - را با نقطه مقابل نخبه گرايى - دموكراسى - بررسى كنيم. نگارنده در جايى ديگر به چند گزاره در راستاى تأييد امكان جمع دين و دموكراسى اشاره كرده است:
- دموكراسى ذات ندارد.
- دموكراسى معانى و تعاريف مختلفى دارد.
- دموكراسى انواع مختلف دارد.
- دموكراتيك بودن، امرى داراى مراتب است.
- دموكراسى شاخص دارد.
- دموكراسى امرى مطلوب است.
- مطلوببودن دموكراسى در دنياى كنونى به معناى نبودن اشكال نظرى و عملى در آن نيست،
هرچند دموكراسى در بستر ليبراليسم رشد كرده؛ اما از نظر منطقى مساوى يا مساوق با آن نيست.
نتيجهاى كه از گزارههاى فوق مىتوان گرفت، اين است: حكومت دينى نيز مىتواند دموكراتيك باشد؛ چون دموكراسى امرى داراى مراتب است. اگر اين مطلب تلقى به قبول شود كه دين و رهبرى مذهبى مىتوانند به شكلى از اشكال با دموكراسى جمع شوند، طرف مقابل مسئله حاضر - جمع نخبه گرايى با دين و رهبرى مذهبى - سهلتر به نظر مىسد. اين موضوع را در عنوان بعد پى خواهيم گرفت.
نخبه گرايى، دموكراسى و نظريه رهبرى مذهبى
در عنوان قبل به اين نتيجه رسيديم كه به طور كلى جمع دين و دموكراسى امرى ممكن است. اين نكته را نيز مىتوان اضافه كرد كه دموكراسى صورى يا دموكراسى نمايشى[36] و شبه دموكراسى[37] نيز غير از دموكراسى اند و نبايد آنها را با هم يكسان انگاشت.[38]
اگر دموكراتيك بودن رهبران و جوامع امرى مشكل و داراى مراتب است، پس به همان ميزان كه ممكن است جامعه دينى يا رهبر مذهبى از دموكراسى دور شود، مىتواند به نخبه گرايى و شاخصهاى آن نزديك شود. به بيان ديگر، اثبات جمع نخبه گرايى با دين و رهبرى مذهبى به مراتب سهلتر از جمع دموكراسى و دين به نظر مىرسد؛ زيرا اديان و جوامع دينى معمولاً بر نقش والاى شخصيتهاى مذهبى تأكيد دارند. رهبران مذهبى بر سنت و دين تكيه مىزنند و معمولاً فرهمند و ايدئولوژيكاند؛ البته رهبران الهى افرادى وارسته از دنيايند و فرهمندبودن آنان عمدتاً از رابطه معنوى ايشان با خداوند ناشى مىشود. از اين جاست كه شايد بتوان تفاوت اساسى بين نخبهگرايى در اديان الهى و نخبهگرايى از فلسفه سياسى غرب را تصور كرد.
آيات و روايات نيز مدعاى فوق را به شكل كلى تأييد مىكنند. اطاعت از “اولوا الامر”. در طول ولايت الهى و نبوى قرار دارد؛ گويى خداوند ولايت خود را ابتدا به نبى و سپس به ولىّ واگذار كرده است. اطاعت از خداوند، نبى و اولوا الامر واجب است. (اطيعوا اللَّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم.[39] ولايت پيامبرصلى الله عليه وآله نسبت به مؤمنان بالاتر از ولايت ايشان بر خودشان مىباشد. (النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم.[40]
از طرف ديگر، در روايات براى فقها، علما و حاكمان، نقشى مهم در جامعه اسلامى در نظر گرفته شده است. پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله فرمود: “صنفان من امتى اذا صلحا صلحت امتى و اذا فسدا فسدت امتى؛ الفقهاء و الامراء[41]؛ اگر دو صنف فقها و حاكمان اصلاح شوند، كل جامعه اصلاح خواهد شد.”
ظاهر روايت فوق به نوعى نخبه گرايى اشاره دارد؛ زيرا اصلاح آحاد ملت را به اصلاح كار فقها و حكام منوط مىكند. هرچند اين نوع نخبه گرايى با تئورى چرخش نخبگان پارتو و ديگر نظريات نخبه گرا تفاوت دارد؛ ولى به هر حال نوعى اصلاح و انتقال قدرت از بالا را تداعى مىكند.
رواياتى كه شأن علما و فقها را ارج نهادهاند، كم نيستند. به طور مثال آيه شريفه “اولم يروا انّا نأتى الارضَ ننقصها من اطرافها”[42] در روايات به رفتن و نبودن علما تأويل شده است.[43]
در روايت ديگرى از امام موسى بن جعفرعليه السلام، شأن فقها، به كار كرد مرز و حصن شهر تشبيه شده است: “اذ مات المؤمن، بكت عليه الملائكة و بقاع الارض التى كان يعبد اللَّه عليها و ابواب السماء التى كان يصعد فيها باعماله و ثلم فى الاسلام ثلمة لا يسدّها شىء لأَنَّ المؤمنين الفقهاء حصون الاسلام كحصن سور المدينة لها.”[44] شيطان هم از مرگ فقها بيش از مرگ ديگر اشخاص خوشحال مىشود: “ما من احد يموت من المؤمنين احب الى ابليس من موت فقيه.”[45] برترى علما بر ديگران، به قدرى زياد است كه با عبادت زاهدان هم مقايسه نمىشود. “عالم ينتفع بعلمه افضل من سبعين الف عابد.”[46] و دست آخر اينكه علما جانشينان انبياء معرفى شدهاند (ان العلماء ورثة الانبياء.[47]
جمع بندى اين قسمت از مقاله، آن است كه لازمه استنباط از آيات و روايات، نوعى ارج نهادن به مقام علما و فقهاست؛ تا آنجا كه براى ايشان شأنى والا در جامعه در نظر گرفته شده است. طبق برداشت فوق تأثير فقها بر جامعه، به مراتب بيش از تأثير افراد و آحاد مىباشد. لازمه اين برداشت، تأييد نوعى نخبهگرايى در اديان الهى، و تأكيد بيشتر بر كارگزار نسبت به ساختار است.
نتيجه گيرى
اين مقاله به نسبتسنجى رهبرى مذهبى - بدون در نظرگرفتن شرط عصمت واعم از عصر حضور يا غيبت معصومعليه السلام - با مسئله ساختار - كارگزار و نظريه نخبهگرايى (و مقابل آن دموكراسى( از ديدگاهى نظرى مىپردازد. نظريه رهبرى مذهبى بر كارگزار بيش از ساختار تأكيد مىورزد، هر چند امكان فائق آمدن بر دوگانه انگارى ساختار و كارگزار نيز وجود دارد. حتى اگر به گونهاى بين نقش ساختار و كارگزار جمع كنيم، باز نظريه رهبرى مذهبى در اين بين سهم بيشترى را به عامل كارگزار مىدهد.
دين و رهبرى مذهبى با دموكراسى امكان جمع دارد. به بيان ديگر شكلى از دموكراسى را مىتوان در نظر گرفت كه با قرائتهايى از رهبرى مذهبى سازگارى داشته باشد. “دموكراسى دينى” تركيبى ناسازگار نمىباشد. اين مسئله به آن معنا نيست كه هر نظريه اسلامى با دموكراسى جمع مىشود.
جمع دين و رهبرى مذهبى با دموكراسى نه به اين معناست كه آنها با نخبهگرايى سازگارى نداشته باشند و نه به آن معناست كه در اين بين رهبرى مذهبى به دموكراسى نزديكتر از نظريههاى نخبهگرا باشد؛ برعكس، نظريه رهبرى مذهبى با نخبهگرايى سازگارى زيادى دارد. تأكيد بر كارگزار در مقابل ساختار در نظريه رهبرى مذهبى در ارتباط مستقيم با قرائت اين نظريه با نظريه نخبهگرايى مىباشد. نخبهگرايى در اديان الهى با نخبهگرايى در انديشه سياسى غرب تفاوتهايى دارد.
[1] . Montgomery of Alamein، The Path of leadershp، New York، Putnam’s sons، 1961، P7.
[2] . charisma
[3]. Barry A. Passett. Leadership: Development for Public service، U.S. Gulf Publishing Company،1971، P 9.
[4] . Jack A. Goldstone، "Towards a Forth Generation of Revolution Theories".
[5] . people-oriented
[6] . task-oriented
[7] . Ibid
[8] . Alamein، OP.Cit. P13.
[9] . Gordon Lippitt، Organizational Renewal، New York، Appleton، 1969، p 83 - 85.
[10] . agent
[11] . actor
[12] . structure
[13] . dualism
[14] . Goldstone. OP.Cit.
[15] . مارش، ديويد (و استوكر، جرى( روش و نظريه در علوم سياسى، ترجمه امير محمد حاجى يوسفى، ص 309-310.
[16] . همان. ص 311.
[17] . Intentionalism
[18] . Structuration theory
[19] . voluntarism
[20] . Roy Bhaskar
[21] . همان. ص 320 - 318.
[22] . بنگريد به: حقيقت، سيدصادق، علل و عوامل پيروزى انقلاب اسلامى، و
S S، Haghighat، Six Theories about the Islamic Revolution’s victory، Tehran، Al - hoda، 2000.
[23] . گى روشه، تغييرات اجتماعى، ترجمه منصور وثوقى، ص 145 و 153.
[24] . authority
[25] . influence
[26] . symbolic
[27] . همان. ص 159 - 153.
[28] Ideal type
[29] . همان، ص 151 - 146.
[30] . doctrine
[31] . مارك ایوانز، “نخبه گرايى”، در ديويد مارش (و جرى استوكر(. روش و نظريه در علوم سياسى، پيشين. ص 375 - 359.
[32] . Peter Bachrach. The Theory of Democratic Elitism: a Critique، Boston، Little and Brown Company، 1967، P 8.
[33] . عبدالرحمن عالم، بنيادهاى علم سياست، ص 311 - 301.
[34] . ديويد هلد، مدلهاى دموكراسى، ترجمه عباس مخبر.
[35] . Ibid، pp 93 - 100.
[36] . façade democracy
[37] . quasi democracy
[38] . همان.
[39] . احزاب: 61.
[40] . نساء: 59.
[41] . شيخ صدوق، الخصال، ص 37.
[42] . رعد: 41.
[43] . الكلينى، ابوجعفر محمد بن يعقوب، الاصول من الكافى، ص 38.
[44] . همان.
[45] . همان.
[46] . همان، ص 33.
[47] . همان، ص 32.