همروی فلسفه سیاسی و فقه سیاسی
همروی فلسفه سیاسی و فقه سیاسی
آیینه پژوهش، ش 143- 144 (آذر- اسفند 92)
یکی از مباحث مهم در حوزه اندیشه سیاسی که جنبه کبروی دارد، ارتباط فلسفه سیاسی (به عنوان يافتهاى بشرى) با فقه سیاسی (به عنوان دادهاى وحيانى، و يا به تعبير دقيقتر، فهم از دادههاى وحيانى) است. در اينجا، تكيه گاه تمركز بحث را مقايسه فلسفه سياسى شيعه و فقه سياسى شيعه قرار مىدهيم. كسى كه در حوزه انديشه سياسى اسلام پژوهش مىكند، به هر صورت بايد اين بحث کبروی را براى خود حل كرده باشد؛ خواه به تفصيل به بحث اشاره شده بپردازد، و خواه فقط به كليات موجود در زمينه رابطه عقل و نقل، اكتفا نمايد. گرچه نسبت عقل و نقل دقيقاً همان بحث نسبت فلسفه سیاسی و فقه سیاسی نمىباشد، اما با آن شباهت دارد و پیشزمینه آن تلقی میشود. به اعتقاد نگارنده، این سه حوزه دانش سیاسی با یکدیگر همروی[1] و تعامل دارند؛ و در هر مسئله سیاسی برآیند احکام هنجاری این دانشها تعیین کننده خواهد بود.
فلسفه سیاسی و فقه سیاسی دو حوزه علمى جداگانهاند كه هر يك به تنهايى مىتوانند احكامى هنجارى راجع به مسائل سياسى ارائه دهند. فيلسوف سياسى، همانند فارابى، به گونهاى راجع به مسائل و مفاهيم سياسى مىانديشد؛ و فقيه سياسى نيز به شيوهاى ديگر اين مفاهيم را مىكاود. نقطه عزيمت اين بحث پاسخ به این سؤال است كه چگونه نتايج اين دو رشته علمى قابل مقايسهاند؟ آيا هر دو نتايجى يقينى ارائه مىكنند؟ و اين كه تقدم و تأخر اعتبار آنها چگونه است؟
وقتى به مسئله اى خاص، نظر مىكنيم و براى آن پاسخى مناسب مىجوييم، ممكن است از ديدگاه فقيهانه يا فيلسوفانه به آن پاسخ دهيم. ديدگاه اول مبتنى بر تعبد به متون وحيانى، و منظر دوم مبتنى بر تعقل آزاد است. از ديدگاه فارابى، نيز جامعه را هم مىتوان به شكل فيلسوفانه و هم به شكل فقيهانه اداره نمود. به همین دلیل است که میتوان ادعا کرد که او برای نخستین بار از همروی فلسفه سیاسی و فقه سیاسی سخن گفته است. وى كه از فلسفه مدنى و فقه مدنى (در قالب علم مدنى) بحث مىكند، چنین مىنويسد:
«شرايع فاضله جملگى تحت كليات در فلسفه عملى قرار دارند ... فلسفه آن است كه برهانهاى ملت فاضله را ايجاد مىكند ... پس، حرفه مملكتدارى كه ملت (مكتب و آيين سياسى) فاضله از آن تركيب يافته، زير مجموعه اين فلسفه قرار دارد».[2]
وى پس از آن كه به تعريف فقه مىپردازد، چنین اضافه میکند:
«فقه در امور عملى ملت شامل موارد جزئى آن كلياتى مىشود كه در علم مدنى قرار داشت؛ و بنابراين، زيرمجموعه فلسفه عملى (سياسى) قرار مىگيرد».[3]
از ديدگاه فارابى، فلسفه مدنى به كليات مملكتدارى، و فقه مدنى به جزئيات آن مىپردازد.[4] وى فقيه را كسى مىداند كه با اشراف به منابع شريعت و حفظ حدود آن، به استنباط و استخراج مسائل فقهى اقدام مىنمايد. فقيه همانند متعقل است، با اين تفاوت كه مبادى استنباط آنها متفاوت مىباشد. از ديدگاه او، رتبه دانشمندان به ترتيب از اين قرار است: فيلسوفان، جدليان و سوفسطائيان و واضعان نواميس و متكلمان و فقيهان.[5]
متفكرانى همچون اروين روزنتال نيز به تقابل روش و اعتبار فلسفه سیاسی و فقه سیاسی (شريعتنامهنويسى) و چگونگى جمع آن دو نزد افرادى مانند ابنرشد و غزالى توجه كردهاند. به نظر او، اعتبار فقه سیاسی از وحيانى بودن منابع آن، و اعتبار فلسفه سیاسی از عقل ناشى مىشود.[6]
ما براى يافتن رابطه فلسفه سیاسی و فقه سیاسی، ابتدا مقصود از فلسفه سیاسی و فقه سیاسی را روشن مىكنيم؛ و سپس به عنوان مقدمه، به ارتباط عقل و نقل در انديشه متفكران اسلامى اشاره خواهیم نمود. فهم معناى دقيق «فلسفه سياسى شيعه» به فهم معناى «فلسفه سياسى»، تشخيص نوع گزارهها و قضاياى آن، تفاوت فلسفه سياسى با كلام سياسى و ملاك اعتبار آن بستگی دارد. در پایان، به شكل دقيقتر به رابطه فلسفه سیاسی (شيعه) و فقه سياسى (شيعه) خواهيم پرداخت. هدف از آن بحث، يافتن نسبت (و تقدم و تأخر) قضاياى هنجارى اين دو حوزه است.
فلسفه سياسى و فلسفه سياسى شيعه
پيش از پرداختن به رابطه فلسفه سیاسی و فقه سیاسی شيعه، لازم است ابتدا معانى و گرايشهاى گوناگون در فلسفه سیاسی، و همچنین مراد خود از اصطلاح «فلسفه سياسى شيعه»، را روشن كنيم. آغاز سرگذشت فلسفه سیاسی به زمانى برمىگردد كه تفلسف درباره سياست، به عنوان گفتمانى مستقل، تأسيس شد. در حالى كه انديشه سياسى زمان و مكان نمىشناسد و از هبوط آدمى همراه او بوده است، فلسفه سیاسی و گونههاى آن از زمان و مكان خاص آغاز شده و در بستر تاريخ تحولات اجتماعى دگرگون، بازتعريف و تعديل شده است.[7] پس، فلسفه سیاسی زمانمند است؛ و قديم و جديد دارد. تعريف فلسفه سیاسی را از زبان لئو اشتراوس، فيلسوف سياسى افلاطونى كه به فلسفه سیاسی قديم و ضرورت احياى آن اعتقاد دارد، پى مىگيريم:
«در اصطلاح «فلسفه سیاسی»، كلمه «فلسفه» بيانگر روش بحث از مقوله سياسى است: روشى كه هم فراگير است، و هم به ريشه مسئله توجه دارد. كلمه «سياسى» هم بيانگر موضوع بحث است، و هم كارويژه اين مشغله را نشان مىدهد. فلسفه سیاسی شاخهاى از فلسفه است كه با زندگى سياسى، يعنى زندگى غيرفلسفى و زندگى بشرى، بيشترين نزديكى را دارد».[8]
از ديدگاه اشتراوس، فلسفه، كوششى براى نشاندن معرفت به كل، به جاى گمان نسبت به كل، است. فلسفه سیاسی، برخلاف انديشه سياسى، در زمانى خاص در تاريخ مكتوب ظهور كرد.[9] به تعبير ديگر، مىتوان گفت فلسفه سیاسی بخشى از فلسفه است كه به تحليل هستىشناسانه پديدهها و موضوعهاى سياسى مىپردازد. به تعبیر ملکیان، فلسفه (سیاسی) از معقولات ثانیه فلسفی و منطق از معقولات ثانیه منطقی سخن میگویند؛ چرا که عروض و اتصاف موضوعات منطقی در ذهن است؛ در حالی که عروض موضوعات فلسفی در ذهن، و اتصاف آنها در خارج است. به طور مثال، عروض «امکان» برای موجودات در ذهن، ولی اتصاف آنها به این وصف در خارج تحقق مییابد.[10]
رودى نيز در مقدمهاى بر علوم سياسى مىنویسد:
« فلسفه سیاسی از جامعه خوب، عدالت و مسائلى از اين قبيل بحث مىكند. علوم سياسى زيررشته ]ساب ديسيپلين[هاى مختلفى دارد؛ و فلسفه سیاسی يكى از زيررشتههاى كمتر علمى آن است. انديشمندان جديد سياست هرچند مىخواهند علوم سياسى را تا حد ممكن علمىتر كنند، اما اين مسئله به معناى كم شدن ارزش فلسفه سیاسی نيست.»[11]
بديهى است «علوم سياسى» نزد وى به معناى «دانش[12] سياسى» است، نه صرفاً به معناى تجربى آن.[13] در کتاب تاريخ انديشههاى سياسى در قرن بيستم نيز مىخوانيم:
«فلسفه سیاسی اغلب به شيوهاى انتزاعى با غايات حكومت و ابزارهاى مناسب دستيابى به آنها، و مآلاً با بهترين شكل حكومت، سروكار دارد. موضوعات اصلى فلسفه سیاسی را مباحثى چون چگونگى احراز حقيقت، عدالت، مبانى خير و صلاح عمومى، لوازم آزادى و برابرى، استوار كردن زندگى سياسى بر اصول اخلاقى، دليل و ضرورت وجود حكومت، دلايل اطاعت اتباع از قدرت و جز آن تشكيل مىدهد.»[14]
در اينجا، تعريفى كه از «فلسفه سیاسی» برگرفته مىشود با نقل قولهاى ياد شده، و آنچه از كتاب تاريخ نظريات سياسى خواهد آمد، سازگاری دارد:
«فلسفه سیاسی در مقابل علم سياست تعريف مىشود. تمايز فلسفه سیاسی و علم سياست، همان تفاوت فلسفه و علم است. از نظر سنتى، علوم طبيعى بخشى از فلسفه بوده است. در قرن هفدهم، انقلاب روشنگرى اين تصور سنتى را از بين برد. در گذشته، فلسفه سیاسی و علم سياست يكسان تلقى مىشدند. فلسفه سیاسی همان تفكر (انديشه) سياسى نيست. انديشه سياسى با زندگى سياسى، معاصر و همزمان بوده است؛ در حالى كه فلسفه سیاسی در زندگى خاص سياسى پديد آمده است.»[15]
به قول جورج ساباين، انديشه سياسى گرچه هرگونه تفكر راجع به سياست را شامل مىشود، ولى در اينجا مقصود، پژوهشهاى نظم يافته در مسائل سياسى است.[16] بنابراين، اگر انديشه سياسى را به شكلى تعريف كنيم كه حتى انديشههاى غيرحرفهاى را نيز شامل شود،[17] از تعريف بالا دور شده، و معناى بسيار اعمى از آن قصد كردهايم. به هرحال، بين انديشه سياسى و فلسفه سیاسی نسبت عموم و خصوص مطلق برقرار است، نه عموم و خصوص من وجه.[18] انديشه سياسى ممكن است در شكل ديگرى، مانند نظريه سياسى (با گرايش علمى)، نمود پيدا كند. در اينجا، يادآورى دو نكته ضرورى است: اوّل اين كه تعريفهاى بالا در حقيقت انواع مثالى[19] هستند؛ و آنچه در واقع وجود دارد، همواره تركيبى از آنها مىباشد. فلسفه سیاسی يا نظريه سياسى ناب وجود ندارد. دوم، اين كه هريك از واژههاى ياد شده كاربردهاى ديگرى نيز دارند. از نظر هابرماس، فلسفه سیاسی بخشى از فلسفه عملى است؛ و فلسفه سیاسی كلاسيك (ارسطويى) اخلاق و سياست را در چارچوب اجتماعى ـ سياسى[20] قابل تحقق مىدانست؛ اما فرایند جداسازى فلسفه اخلاق از اجتماعيات با سوژهگرايى مدرن دكارتى و ذرهگرايى طبيعتانگارانه هابزى آغاز شد؛ و هگل نتوانست از اين روند جلوگيرى كند. با طرح نظريههاى كاركردگرايانه و سيستمى حذف كامل عقل عملى از عرصه اجتماعيات محقق شد؛ و درنهايت، در عصر پس از نيچه، به طور كلى هرگونه باورى به حجيت عقل در قلمرو زندگى انسان مورد سؤال و نفى قرار گرفت.[21]
فلسفه حكمت از فلسفه علومى كه با ارزشها سروكار دارند (كه به آن axiology يا علم ارزشها گفته مىشود) و فلسفه علوم توصيفى (كه اعم از علوم عقلى، تجربى، شهودى، تاريخى و نقلى است) اعم مى باشد. برخى از علومى كه با ارزشها مرتبط هستند، عبارتند از: اخلاق، سياست، زيبايىشناسى و فقه اديان. آنچه در واقع وجود دارد، هم واقعيت دارد (مثل خود تاريخ، اخلاق و سياست)، و هم علمی مربوط به آنها (مثل علم تاريخ، علم اخلاق و علم سياست) هست كه درجه اولند. علاوه بر اينها، «فلسفه» نيز ممكن است به تاريخ، اخلاق و سياست اضافه شود (فلسفه تاريخ و فلسفه اخلاق و فلسفه سياسى)[22]، كه باز اينها نيز درجه اول مىباشند. امّا فلسفه علم تاريخ، فلسفه علم اخلاق و فلسفه علم سياست[23] (كه گاه به آن فلسفه سياست هم گفته مىشود) درجه دوم هستند. هر علمى كه موضوعش واقعيت[24] باشد، درجه اول، و هر علمى كه موضوعش رشته علمى[25] باشد، درجه دوم است. فلسفه سیاسی درجه اول است؛ و درباره پديدههاى سياسى احكام عقلى صادر مىكند. در فلسفه هر علمى، و از جمله فلسفه علم سياست، از سه دسته مسائل بحث مىشود:
الف. پيشفرضها: مبادى تصورى و تصديقى كه قدما آن را در مقدمه علم جاى مىدادند؛
ب. متدلوژى؛
ج. تاريخ تطور آن علم: پيش از اين، تاريخ هر علمى در خود آن علم بحث مىشد، ولى امروزه به دليل رشد و توسعهيافتگى آن بخشى از فلسفه هر علم است.[26]
اتكينسون نيز بين تاريخ و فلسفه علم تاريخ[27] تمايز قائل مىشود؛ و دومى را مطالعه درجه دوم مىداند.[28]
به هرحال، آنچه در اينجا مد نظر ما است، مشخص كردن دقيق معناى فلسفه سیاسی و متمايز كردن آن از واژههاى همانند است. در اينجا، مقصود از «فلسفه سیاسی» شكل غيرتحليلى آن است. برخی از فيلسوفان تحليلی به روش زبانى باور دارند؛ و سعى دارند با تحليل زبانى (و بازى زبانى) به تحليل مفاهيم و سازگارى و ناسازگارى آنها بپردازند. اينان، به هرحال، درصدد تأسيس نظام فلسفى نيستند؛ چرا كه نتيجه شدن بحث هستىشناسانه (انتولوژيك) از بحث زبانى را چيزى جز مغالطه نمىدانند. بنابراين، فلسفه تحليلى همواره شكل، روش و ابزار تحليل را پيدا مىكند. اشتراك اثباتگرايان منطقى و فيلسوفان تحليلى در انكار شناختارى[29] بودن قضاياى فلسفى و دينى است. به هر حال، آنچه در اين بحث مد نظر است، فلسفه سیاسی تحليلى نمىباشد. گزارههاى فلسفه سياسى اگر مبتنى بر ارزشهاى مد نظر فيلسوف باشد، تحليلى نيست؛ چون فلسفه سياسى تحليلى شكل ارزشى ندارد. اصطلاح «فلسفه سياسى اسلامى» هم به معنای فلسفه سیاسی مسلمانان است، و هم به معنای فلسفه سياسى با پيشفرضهاى (انسانشناسانه و غايتشناسانه) اسلامى.
1ـ جايگاه فلسفه سیاسی در ميان علوم بشرى
از قديم مرسوم بوده كه حكمت يا مطلق دانش را به دو قسم؛ حكمت نظرى (reason) و حكمت عملى (phronesis) تقسيم مىكردهاند. البته، قسم ديگرى به نام تخنه (techne) مثل كشاورزى و هنر نيز وجود داشت. اين تقسيم از يونان وارد تمدن اسلامى شد. حكمت نظرى شامل الهيات، رياضيات و طبيعيات بوده است؛ و موضوع آن وجود غيرمقدور مىباشد. وجودات مقدور متعَلق عقل عملى است؛ و به سه قسم تقسيم مىشود: اخلاق، سياست مدن و تدبير منزل. با توجه به این كه تقسيم ياد شده قديمى است، علومى مانند فقه، اقتصاد و فلسفههاى مضاف (مثل فلسفه تاريخ) و فلسفه علوم (مثل فلسفه علم تاريخ) را شامل نمىشود. مهدى حائرى يزدى در این ارتباط به چند نكته مهم اشاره مىكند:
1ـ مقصود از اين تقسيم فوق، تقسيم عقل نيست، بلكه تقسيم معقول است؛
2ـ فلسفه سياست از خود سياست[30] ممتاز است؛ و در واقع، نوعى فراسياست[31] تلقى مىشود؛
3ـ معقولات بر دو قسمند: يكى معقول بالذات، و ديگرى معقول بالعرض. در فلسفه اسلامى، هرجا وحدت عاقل و معقول بيان و اثبات مىشود، مراد معقول بالذات است؛
4ـ كانت كه عقل نظرى را از عقل عملى متمايز مىداند، مدركات عقل عملى را دستورهاى قاطع عقلانى انگاشته است؛ و سياست ماكياوليزم را، به طور كلى، از دايره سياست خارج مىداند؛ چون سياست آن چيزى است كه در دايره اخلاق واقع مىشود.[32]
در مجموع، مىتوان گفت فلسفه سیاسی به اين معنا، دانشى درجه اول و قسمى از حكمت عملى است.
2ـ گزارههاى توصيفى و هنجارى در فلسفه سیاسی
همان گونه که اشاره شد، فلسفه سیاسی را در اینجا به معناى کلاسیک آن اخذ کردهایم. فلسفه سیاسی - اسلامى يا غيراسلامى - طبق دو بيان مختلف، داراى گزارههاى توصيفى و هنجارى است. آنجا كه جان پلامناتس از «فلسفههاى زندگى» سخن مىگويد، بر آن است كه نظريه سياسى چيزى بيش از توصيف جامعه و دولت و بيش از توجيه و تقبيح وضع موجود به شمار میرود.[33] از ديدگاه ديويد رافائل، گزارههاى يك نظريه سياسى شکل توصيفى، و گزارههاى فلسفه سیاسی حالت هنجارى دارند.[34] به نظر اسپريگنز، نظريه سياسى (فلسفه سیاسی)، جستارى براى فهم عناصر تشكيل دهنده جامعه خوب و يافتن معيارها و راهحلها است.[35] بلوم كه هدف نظريه سياسى (فلسفه سیاسی) را فهم سياست به جامعترين شيوه ممكن مىداند، به دو سطح در بررسى نظم اشاره مىكند: تبيين و توصيف ماهيت و شيوه ايجاد الگوهاى متنوع در جهان تجربى، و بررسى ماهيت نظم، نظم خوب، بهترين نظم، نظم درست و عقلايى. وى بين نظم تجربى و نظم عقلايى تمايز قائل مىشود.[36]
حال، اين سؤال به وجود مىآيد كه اگر تمام يا بخشى از مباحث فلسفه سیاسی شكل هنجارى دارد، چگونه مىتوان گفت فلسفه سیاسی بخشى از فلسفه است و به «هستى»شناسى پديدهها و موضوعات سياسى دست مىيازد؟ اگر هر دو گونه قضاياى «هست» و «بايد» در فلسفه سیاسی يافت مىشوند، نسبت بين آنها چيست؟ در پاسخ به اين سؤال قصد نداريم وارد بحث طولانى ارتباط «هست» و «بايد» شويم؛ و تنها به اين نكته اشاره مىكنيم كه معمولاً فيلسوف سياسى در تحليل خود از پديدههاى سياسى جامعه به گونهاى واقعيّتها و «جامعه خوب» را ترسيم مىكند كه در واقع «هست» و «بايد» او به هم گره میخورند. پس، وقتى او به اين نتيجه مىرسد كه عدالت و توزيع قدرت و جامعه خوب اين گونه «هست»، گویا در قالب گزارههاى هنجارى به مردم توصيه مىكند كه «بايد» اين چنين كنند. بنابراين، «هستى شناسانه» بودن فلسفه سیاسی، با وجود احكام هنجارى در آن منافات ندارد. فلسفه سیاسی در دستگاه معرفتى فارابى نیز «مشتمل بر شناخت امورى است كه به واسطه آنها براى شهروندان، چيزهایى زيبا و توانايى به دست آوردن و نگاهدارى آنها حاصل مىشود.»[37] هستى شناسى در فلسفه سیاسی از نوع هستى شناسى امور حقيقى نيست. ادراكهاى حقيقى، انكشافها و انعكاسهاى ذهنى واقع و نفسالامر است؛ و ادراكهاى اعتبارى در مقابل ادراكهاى حقيقى مىباشد. اعتباريات قبلالاجتماع عبارتند از: وجوب، حسن و قبح (خوبى و بدى)، انتخاب اخف و اسهل (سبكتر و آسانتر)، اصل استخدام و اجتماع و اصل متابعت علم. اعتباريات بعدالاجتماع مفاهيم اعتبارى هستند كه انسان اجتماعى امروزى از قالب ذهن خود ابداع کرده است. برخى از اعتباريات بعدالاجتماع عبارتند از: اصل ملكیت، كلام و سخن، رياست و مرئوسيت و لوازم آنها، امر و نهى، و جزا و مزد و اعتباريات در مورد تساوى طرفين (مثل اقسام مبادلهها).[38]
اعتباريات در فلسفه سیاسی فقط با جعل پديد نمىآيند؛ و منشأ انتزاع دارند. در واقع، وقتى فيلسوف سياسى مىخواهد از مهمترين مباحث خود سخن به ميان آورد، مفاهيمى مثل عدالت، سعادت و قدرت را اعتبار مىكند؛ و از آنها به شکل دقیقتری بحث مىنمايد. با تحلیل دقیقتر، برخى از موضوعهاى فلسفه سیاسی اعتبارىاند (اما در خارج منشأ انتزاع دارند)؛ ولى برخى ديگر خودشان در خارج وجود دارند. دموكراسى و انتخابات از نوع اول، و خشونت و «آزادى از» از نوع دوم هستند. خشونت، يك پديده فيزيكى دردآور در صحنه اجتماع است. گزاره «آقاى x رئيس جمهور است» و گزاره «آقاى x آزاد است» از اين جهت با هم متفاوتند كه اولى با اعتبار اعتباركنندگان تغيير مىكند، ولى دومى به واقع نظر دارد. اثباتگرايان اجتماعى برآنند كه تمامى موضوعهاى فلسفه اخلاق و فلسفه سیاسی اعتبارىاند؛ به اين معنا كه بايد توسط مردم، و نه توسط منابع مابعدالطبيعى، اعتبار میشوند.[39] بديهى است كه اعتبارى بودن فلسفه سياسى نزد ايشان با اعتبارى بودن آن نزد محمدحسين طباطبايى متفاوت است. از ديدگاه طباطبايى، منبع فلسفه سياسى مىتواند مابعدالطبيعه نيز باشد.
3ـ فلسفه سیاسی و كلام سياسى
به اعتقاد فارابى، علم كلام علمى است كه انسان به وسيله آن بر آراء و افعال محدود و بيان شده توسط واضع شريعت، مسلط مىشود؛ و به وسيله آن مىتواند بر مخالفان پيروز شود.[40] ابوحنيفه كلام را «فقه اكبر»، و برخى ديگر آن را «علم اصول دين» ناميدهاند.[41] اشتراوس مىنويسد:
«ما مجبوريم ميان فلسفه سیاسی و كلام سياسى نيز تمايز قائل شويم. آنچه ما از كلام سياسى مىفهميم تعليمات سياسى است كه از وحى ناشى مىشود. فلسفه سیاسی محدود است به آنچه در دسترس ذهن بشر بىبهره از امداد وحى قرار دارد.»[42]
كلام خود را متعهد به اثبات گزارههاى دينى مىداند؛ و در اين راستا، از ادله عقلى، نقلى، شهودى و تجربى بهره مىبرد. در كلام سياسى[43]، عقل همانند نقل و تجربه ابزارى جهت توجيه گزارههاى دينى به شمار میآید. با توجه به اين كه در اينجا عقل عهدهدار اثبات وحى است، استدلالها را در اين راستا منظم مىكند؛ و به این ترتیب، از خردگرايى آزاد فلسفه سیاسی فاصله مىگيرد. از ديدگاه علم كلام، اين پيشفرض پذيرفته شده كه «هر چه دينى است، عقلى است»؛ اما براى اثبات عكس اين گزاره گفته مىشود كه بايد ديد مقصود از «عقل» چيست. البته، در آنجا كه متكلم درصدد است توجيه عقلانى از دين باشد، بدون شك بايد بر استدلالهاى برهانى و عقلی تكيه زند.
كارل اشميت به كلام سياسى (الهيات سياسى) از نظر تاريخى مىپردازد؛ و ظهور و افول آن را به ويژه در دوران روشنگرى بررسى مىكند.[44] اتين ژيلسون نيز الهيات يا كلام الهى را به اصول عقايد ايمانى و تصديق كلمة الله تعريف مىكند. به اعتقاد او، اگر الهيات به عقل تكيه كند، الهيات وحیانی[45] يا الهيات وحى[46] جاى خود را به الهيات عقلى[47] - يعنى مابعدالطبيعه- مىدهد. آكويناس كه بين ايمان و معرفت عقلى گسستگى تصور نمىكرد، به تدريج از الهيات رايج در قرون وسطاى متقدم فاصله مىگرفت.[48] در مقایسه، فلسفه سیاسی رشتهاى مستقل است كه از آتن آغاز شد؛ و در طول تاريخ ــ دوران كلاسيك، قرون وسطى، دوران نوين و عصر حاضر ــ گونههايى متفاوت به خود ديد. مذهب و مذهبيون هم از اين رشته متأثر بودهاند، و هم نسبت به آن انتقادهايى داشتهاند. براى نمونه، مىتوان به انتقادهاى والتر استروف (1977) نسبت به راولز اشاره نمود.[49]
تمايز فلسفه سياسى و كلام سياسى، به مسائل آنها نيست؛ چرا كه مسائل مشتركى دارند. روشهاى آنها نيز تباين كلى ندارند؛ چون براى نمونه، روش عقلى در هر دو مشترك است. البته، در كلام سياسى، بر خلاف فلسفه سياسى، روش نقلى و تجربى نيز وجود دارد. در خصوص موضوع آنها نيز هرچند نوعى مشابهت به چشم مىخورد، اما اين احتمال نيز وجود دارد كه موضوع كلام سياسى (همانند موضوع كلام در شكل عام خود) يك چيز نباشد.
سلسله جنبان فيلسوفان سياسى شيعه فارابى است كه مبنای فلسفه سياسى خود را آزاد از وحى قرار داد. البته، فيلسوفان سياسى شيعه در طول زمان به مبانى وحيانى پاىبند شدند؛ و بدين ترتيب، مرزهاى فلسفه سياسى و كلام سياسى را در هم شكستند. هرچند فلسفه سياسى فارابى از وحى آزاد بود، اما فلسفه سياسى ملاصدرا به كلام سياسى تقليل يافت. فارابى، بر خلاف صدرا، هيچ گاه فلسفه سياسى خود را مبتنى بر كتاب و سنت قرار نداد. فلسفه سياسى مىتواند مبتنى بر پيشفرضهاى انسانشناسانه و غايتشناسانه باشد؛ اما نمىتواند با پيشفرض وحیانی به دفاع از گزارههاى دینى بپردازد. با توجه به آنچه گفته شد مىتوان تفاوت فلسفه سیاسی و كلام سياسى را در موارد ذيل تلخيص نمود:
1ـ فلسفه سیاسی از خردگرايى آزاد، و نه از امداد وحى، بهره میبرد؛ در حالى كه كلام سياسى خود را به متون دينى و اثبات گزارههاى وحيانى مقيد مىداند؛
2ـ استدلالهاى فلسفه سیاسی به شيوه عقلى محض است؛ در حالى كه كلام سياسى در راستاى اثبات وحى، از ادله عقلى، نقلى، شهودى و تجربى كمك مىگيرد؛
3ـ كلام (سياسى) برخلاف فلسفه (سياسى) اين پيشفرض را از ابتدا مىپذيرد كه هر آنچه دينى است، عقلى مىباشد؛ و به همين دليل، خود را به توجيه گزارههاى وحیانى مقيد مىكند.
با توجه به اين كه فلسفه سیاسی ممكن است قالب خاصى پيدا كند و بر پيشفرضهاى خاصى متكى شود، مىتوان از «فلسفه سياسى يونانى» و «فلسفه سياسى اسلامى» و امثال آن سخن گفت. فلسفه سياسى ـ چه در قالب اسلامى، و چه در قالب يونانى يا ليبرالى ـ مشحون از تعلقات (ارزشى، تربيتى، روانشناختى و غيره) است. فارابی در التنبیه علی سبیل السعادة حکمت را به دو قسم نظری و مدنی، و نوع دوم را به اخلاق و فلسفه سیاسی تقسیم میکند.[50] شاید، در بین متون کلاسیک اسلامی این تنها جایی باشد که اصطلاح «فلسفه سیاسی اسلامی» به کار رفته باشد.
4ـ اعتبار فلسفه سیاسی
اگر فلسفه سیاسی را به شاخهاى از فلسفه تعريف كنيم كه به تفسير پديدهها و موضوعات سياسى مىپردازد، يا به قول کوئنتین آن را موضوع مشترك فعاليتهاى افلاطون، هگل و ميل و نظير ايشان بدانيم،[51] بايد اذعان كنيم كه فعاليتى يكپارچه و با يك ميزان اعتبار نبوده است. برخى از مباحث فلسفه سیاسی پيامدهاى مبانى فيلسوفان است. پس، بحثهاى فلسفه سیاسی نتيجه و پيامد پذيرش مبانى خاص مىباشند.
فارابى گزارههاى فلسفه سياسى را به اقسامى همچون يقينيات، مظنونات و موهومات تقسيم مىكند. او معتقد است از آنجا كه ملت يا شريعت بايد پيرو فلسفه باشد، گزارههاى مورد استفاده نبايد از نوع جدل يا سفسطه باشند.[52] از ديدگاه وی، تنها ملاك، فلسفه يقينى و گزارههاى برهانى مىباشد. البته، براى اقناع جمهور، مىتوان از اقناع و تخيل نيز بهره برد.[53] بر اين اساس، ارزشگذارى فلسفه سیاسی (اعم از فلسفه سياسى اسلامى و فلسفه سياسى غيراسلامى) را مىتوان با توجه به تفصيل ذيل پى گرفت:
1ـ برخى از مسائل فلسفه سیاسی ممكن است به شكلى برهانپذیر باشند. براى نمونه، ممكن است كسى در بحث حاكميت بتواند به شكل عقلى برهان آورد كه حق حاكميّت از آن خداوند يا مردم است.[54] دلايل عقلى بايد به طور حتم به شكل دور، تسلسل، برهان خلف و مانند اينها، و نهایتاً به عدم امکان جمع نقیضین، منجر شوند. فطريات از جمله قضيههاى يقينى هستند كه قياس آنها همراهشان مىباشد (قضايا قياساتها معها).[55] مشكل قضيههاى عقلى و فطرى در فلسفه سياسى آن است كه كمتر امكان تحقق دارند؛ علاوه بر آن كه معيار مصاديق فطرى بودن گزارهها به طور كامل مشخص نيست.
2ـ دستهاى ديگر از مباحث فلسفه سیاسی را مشهورات تشكيل مىدهد. مشهورات در فلسفه سياسى عمدتاً دستاوردهاى عقل جمعى و تجارب بشرى هستند كه در طول تاريخ بر روى هم انباشته شدهاند. براى نمونه، تجربه بشرى نشان داده كه عدم تمركز قدرت در بسيارى از موارد نفع جامعه را دربرداشته، و از فساد قدرت جلوگيرى كرده است.
3ـ برخى ديگر از بحثهاى فلسفه سیاسی را ممكن است مظنونات و وهميات تشكيل دهد.
4ـ دسته نهايى كه مىتوان در مباحث فلسفه سیاسی به آن اشاره كرد، مشبهات (گزارههايى كه در صناعت مغالطه استفاده مىشود) است. در واقع، اين قسم نبايد به خودى خود جزو بحثهاى فلسفه سیاسی قلمداد شود؛ چرا كه مغالطه نوعى گزاره در فلسفه سياسى نيست؛ بلكه، فيلسوف سياسى ممكن است از گزارههاى مشبهه استفاده كند. هر فيلسوفى به نوعى بين فلسفه عمومى خود با فلسفه سیاسی و آراى سياسى مربوطه ارتباط برقرار مىكند. البته، چه بسا فلسفه عمومى يا فلسفه سیاسی انديشمندى چندان قابل توجه نباشد، و يا نظريه سياسى او جايگزين فلسفه سیاسیاش شده باشد؛ امّا به هرحال، بايد ديد ارتباط اين سه حوزه چگونه برقرار مىشود. در عالم ثبوت، ارتباط آنها ممكن است به سه شكل وجود داشته باشد: ارتباط علىّ و معلولى يا تلازم، تناسب و هماهنگى، و عدم وجود هيچ گونه تناسب و تلازم بين آن سه حوزه. به طور معمول، متفكران و انديشمندان سياسى بين زمينههاى ياد شده (فلسفه عمومى، فلسفه سیاسی و آراى سياسى) با ديدگاه خود ارتباطى برقرار كرده، و منظومهاى متناسب ارائه نمودهاند. ما با تحليل تماشاگرانه خود، ممكن است بين آنها رابطه تلازم، تناسب يا عدم وجود تناسب تشخيص دهيم.
5ـ اتصاف فلسفه سیاسی به وصف «اسلامی»
به اعتقاد ملکیان، وصف « اسلامی» نسبت به فلسفه میتواند به چند معنا باشد:
1- گرفتن موضوع و مسئله از اسلام: البته اگر چنین باشد، فلسفه اسلامی تقدسی نخواهد داشت، و دیگر علوم هم ممکن است مسائل خود را از اسلام بگیرند؛
2- به لحاظ افراد دارای اشتغال: که اگر چنین باشد، هر علم دیگری (مثل شیمی) هم باید اسلامی و غیراسلامی داشته باشد؛
3- پاس داشتن دین: که البته در این صورت، «فلسفه» نخواهد بود؛ بلکه الهیات خواهد شد. به همین دلیل است که ابنسینا که معاد جسمانی را با عقل نمیتواند اثبات کند و در عین حال به شرع مقید میماند، متأله محسوب میشود.[56]
به نظر میرسد احتمال معقول دیگری نیز وجود دارد، و آن تأسیس دانشی بر اساس پیشفرضهای خاص میباشد. فلسفه اسلامی، در عین آزاد بودن از وحی، از این جهت میتواند به وصف «اسلامی» متصف شود که بر پیشفرضهای اسلامی بنا نهاده شود. از آنجا که هر فیلسوفی پیشفرضهای خود را از جایی اخذ میکند، این امکان وجود دارد که بتواند آنها را از دین (اسلام) نیز بگیرد. بدین ترتیب، میتوان از فلسفه سیاسی «اسلامی» یا «دینی» نیز سخن گفت. این مسئله در خصوص اتصاف حقوق بشر به وصف فوق نیز صادق است.[57] همان گونه که انتظار اولیه آن است که فلسفه به دلیل عقلی بودن، اسلامی و غیراسلامی نداشته باشد، حقوق بشر هم به این دلیل که حقوق «انسان بما هو انسان» است، در بدو امر به نظر نمیرسد به وصف خاصی متصف شود؛ اما بر اساس پیشفرضها هم فلسفه سیاسی و هم حقوق بشر میتوانند دینی و غیردینی (یا اسلامی و غیراسلامی) داشته باشند. این امر منافاتی با این مسئله ندارد که فلسفه سیاسی (به لحاظ تکیه بر عقل) و حقوق بشر (به دلیل تعلقش به نوع بشر)، با توجه به حیثیت خاص، بین انسانها مشترک باشد.
فقه سیاسی و اعتبار آن
دين اسلام شامل سه دسته مسائل است:
الف ـ برنامههاى اعتقادى: كه درباره جهانبينى، حقيقت آفرينش، مبدأ، معاد و رابطه آنها با خدا و انسان است؛
ب ـ سفارشهاى اخلاقى: كه از منشهاى نيكو و ناپسند انسان بحث مىكند،
ج ـ احكام عملى: كه دستورالعمل گفتار و رفتار انسان را در رابطه با خدا، خويشتن و ديگران، مشخص مىنمايد.
علم فقه، درصدد است عمل مكلّفان را از حيث احکام خمسه (وجوب، حرمت، اباحه، استحباب و كراهت) بررسى كند. «فقه» را چنين تعريف كردهاند:
«فقه در لغت به معناى فهم مقصود گوينده، از طريق كلام او را گويند؛ و در اصطلاح، عبارت است از علم به احكام شرعى عملى كه از ادله تفصيلى آن كسب مىشود».[58]
ابو نصر محمد فارابى نيز فقه را به علمى كه به وسيله آن مىتوان از معلومات شرعى مجهولات را استنباط نمود، تعريف مىكند.[59] وی نياز به صناعت فقه را در صورت فقدان رئيس اول و ائمه ابرار كه ملوك حقيقى هستند، ناگزير مىداند؛ و آن را به دو بخش آرا و افعال تقسيم مىكند.[60] فقه مدنی به معنای فقه اجتماعی، و بنابراین اعم از فقه سیاسی است. شأن فقيه تعیین دستورالعمل هر حادثه در زندگى انسان است؛ و موضوع آن، احكام شرعى و يا وظايف عملى از نظر استنباط از ادله مىباشد. فقه، در معناى عام خود، مساوى با دين است؛ پس فقه به دو قسم فقه اكبر و فقه اصغر تقسيم مىشود. فقه اسلامى شامل بخشهاى زير مىشود: فقه عبادى، فقه احوال شخصيه، فقه معاملات و عقود و ايقاعات، فقه اخلاق، فقه عرفان، فقه سياست، فقه صنعت، فقه ارتباطات بينالملل، فقه فرهنگ، فقه مديريت، فقه جهاد و دفاع، فقه علوم، فقه اكتشافات، فقه حقوق، فقه قضا و فقه مبارزه با ظلم و فساد. فارابی كه شرع را قرينه عقل، و دين را شبيه فلسفه مىداند، به علم مدنى عامى نظر دارد كه از دو گفتمان فقه مدنى و فلسفه مدنى تشكيل مىشود. اين تقسيم دوگانه مبناى تقسيم سهگانه اروين روزنتال (فلسفه سياسى، فقه سياسى يا شريعتنامهنويسى و اندرزنامه نويسى يا آيينه شاهى) قرار گرفت.[61] بخشى از مسائل فقهى با سياست مرتبط هستند؛ و اين ارتباط ممكن است به گونه مستقيم يا غيرمستقيم باشد. برخى از مسائل فقهى در ذات خود سياسىاند؛ و برخى ديگر به نحو غيرمستقيم با مسائل سياسى مرتبط مىشوند. در طول تاريخ، فقه اهل سنت به دليل برخورد با موضوعهاى سياسى، به اين بخش از فقه بهتر پرداخته است. فقه شيعه نيز در سده اخير ــ بالاخص با پيروزى انقلاب اسلامى ايران ــ بر اين گونه مباحث تمركز پیدا کرده است.
فقيهان پيشين هرچند در فقه از مباحث مربوط به سياست بحث كردهاند، اما اصطلاح «فقه سياسى» را به طور مشخص به کار نبرده و تعريف نکردهاند. عميد زنجانى فقه سیاسی را با عبارتهاى زير توضيح میدهد:
«فقه سیاسی اسلام عنوانى است كه امروز ما بر كليه مباحثى كه در زمينه هاى فوق ]جهاد، امر به معروف و نهى از منكر، حسبه، خراج، فىء، اموال، احكام سلطانى، ولايات و به ويژه ولايت فقيه[ در فقه اسلام مطرح بوده، اطلاق مىكنيم».[62]
«در فقه، مباحثى تحت عنوان جهاد، امر به معروف و نهى از منكر، حسبه، امامت و خلافت، نصب امرا و قضات، مأمورين جمعآورى وجوهات شرعيه، مؤلفة قلوبهم، دعوت به اسلام، جمعه و جماعات، آداب خطبهها و برگزارى مراسم عيد، صلح و قرارداد با دولتهاى ديگر، تولى و تبری، همكارى با حاكمان و نظاير آن به طور مستقيم يا غيرمستقيم مطرح شده است كه به آنها «احكام سلطانيه» يا «فقه سیاسی» گفته مىشود. به اين ترتيب، فقه سیاسی شامل آن دسته از مباحث حقوقى مىشود كه تحت عناوينى چون حقوق اساسى و حقوق بينالملل و نظاير آن مطرح مىگردد».[63]
پس، اولاً برخى از اين بحثها رابطه غيرمستقيم با مسائل سياسى دارند؛ يا لااقل بينش فقيهان نسبت به اين مسئله متفاوت است؛ و ثانياً همان طور كه نويسنده ياد شده توضيح داده،[64] احكام سلطانيه در فقه اهل سنت دايره گستردهترى نسبت به فقه سیاسی دارد. ابوالفضل شكورى نيز فقه سیاسی را به شكل زير تعريف مىكند:
«فقه سیاسی اسلام، مجموعه قواعد و اصول فقهى و حقوقى است كه عهدهدار تنظيم روابط مسلمين با خودشان و ملل غيرمسلمان عالم بر اساس مبانى قسط و عدل بوده، و تحقق فلاح و آزادى و عدالت را منحصراً در سايه توحيد عملى مىداند. لذا، فقه سیاسی عملاً دو قسمت و بخش عمده پيدا مىكند:
1ـ اصول و قواعد مربوط به سياست داخلى و تنظيم روابط درون امتى جامعه اسلامى،
2ـ اصول و قواعد مربوط به سياست خارجى و تنظيم روابط بينالملل و جهانى اسلام».[65]
فقه سیاسی را اگر به شكل پسينى تعريف كنيم، بايد به بحثهاى بيان شده در ابواب ياد شده (جهاد و امربه معروف و مانند آن) اشاره نماييم؛ اما اگر توجه به مستحدثات و مسائل جديد نيز داشته باشيم، بايد آن را به علمى كه وظيفه مكلف را در برابر هرگونه مسئله سياسى تعيين مى كند تعريف كنيم. بر اين اساس، ممكن است به طور مشخص، مسئلهاى در فقه سنتى ما مطرح نشده باشد، ولى فقيه با استفاده از ابزارهاى استنباط بتواند پاسخى براى آن بيابد؛ و يا حتى بابى جديد در آن علم بگشايد.
البته، ما در تحلیل آرای فقهای سیاسی، و هنگامی که از «ارتباط فلسفه سیاسی و فقه سیاسی» سخن مىگوييم، به فقه سیاسی موجود با تحلیل پسینی نظر داريم، نه فقه سیاسی آن گونه كه بايد باشد. فقه سیاسی سنتى شيعه رشتهاى است كه در عمل خود را درگير مباحث فلسفه سیاسی نمىكند. بنابراين، منطقى است كه از ارتباط اين دو رشته به ظاهر متمايز بحث كنيم؛ و وجوه تقدم و تأخر اعتبار هر كدام را كاوش نماييم. این نوشتار در ساماندهى، كبراى بحث را «ارتباط فلسفه سیاسی و فقه سیاسی» قرار داده؛ و به فقه سیاسی موجود نظر داشته است. فلسفه سياسى، طبق تعریف، از وحی آزاد است؛ و بنابراین، اعتبارش از جانب شرع و فقه سياسى نيامده است. لذا، این دو حوزه دانش مىتوانند از نظر تقدم و تأخر اعتبار با يكديگر مقايسه شوند.
فقه سیاسی با حوزههاى نزديك به خود (مثل حقوق) ارتباط دارد. در اينجا، به دليل اختصار، از بحث ارتباط فقه سیاسی با ديگر حوزههاى مربوط صرف نظر مىكنيم؛ و تنها به اين نكته بسنده مىنماييم كه فلسفه سیاسی و فقه سیاسی در روش و هدف تفاوت دارند. روش فلسفه سیاسی عقلى و انتزاعى است؛ در حالى كه منابع فقه عبارتند از: كتاب، سنت، عقل و اجماع. بر اساس قول مشهور، عقل منبعى براى فقه است؛ و بر اساس «قاعده ملازمه»، اگر عقل به چيزى حكم كرد، شرع هم به آن چيز حكم مىكند. به طور مثال، قضيه خوب بودن عدالت (العدل حسن) مورد تأیید عقل مستقل است؛ و طبق قاعده فوق مىتوان نتيجه گرفت كه عدالت واجب شرعی است (العدل واجب). درست است که اين يك حكم فقهى است؛ اما در واقع، بر آنچه كه عقل به گونه مستقل به آن دست يافته، مهر تأييد زده است. پس، نمیتوان فلسفه سیاسی را به بخشی از فقه سیاسی تحویل برد؛ علاوه بر آن که همه مسائل فلسفه سیاسی برهانی نیستند؛ و هدف این رشته علمی نیز صرف به دست آوردن وظیفه مکلف نیست.
قضایای فقه سياسی از سنخ گزارههای هنجاری برخوردار است؛ و احکام آن وضعی و يا تکليفی (شامل وجوب، حرمت، جواز، استحباب و کراهت) است.[66] حکم تکليفی به طور مستقيم به افعال انسان مربوط میشود (مانند وجوب خواندن نماز)؛ در حالی که حکم وضعی به طور مستقيم به افعال انسان مربوط نمیشود (مانند زوجيت ، و ولايت)؛ و يا حکمی است که از يک حکم تکليفی ديگر انتزاع شده است (مثل شرطيت، و يا صحت و بطلان). فقه سياسی فاقد هر گونه گزاره تحليلی است؛ و از این جهت و در شناخت موضوع، وابسته به ديگر دانشهاست.
رویکرد حداقلی و حداکثری و اعتبار فقه سیاسی
تفاوت اصلی دو رویکرد حداکثری و حداقلی نسبت به دین را باید در این نکته جستجو نمود که حداکثریها معتقدند دین برای همه امور، بالاخص برای اجتماع و سیاست، حکم دارد؛ در حالی که حداقلیها تنها انتظار تبیین مبدأ و معاد را از دین دارند. دقیقاً به همین دلیل است که رویکرد حداکثری به حوزهای از دانش به نام فقه سیاسی نیاز پیدا میکند. حداکثری یا حداقلی بودن امری طیفی و دارای مراتب است. میرموسوی این دو رویکرد را در پنج مورد با هم مقایسه کرده است:
1. عقل انسانی: عقل بشر از دیدگاه حداقلی خودبسنده، و از دیدگاه حداکثری ناخودبسنده است. از ديدگاه حداکثری، انسان موجودی غايتمدار، مرکب از جسم و روح، دارای دو نوع نيازهای مادی و روحی يا معنوی است؛ و کمال او در تأمين نيازهای اخير وی ریشه دارد. از سوی ديگر، عقل آدمی به تنهايی قادر به شناخت نيازهای روحی و متعالی خود و تأمين آنها نيست؛ و از اينرو، نياز به راهنما
دارد.[67] راهنمايی را بايد کسی انجام دهد که شناخت کامل به نيازها و خوشبختی انسان داشته باشد؛ و چنين کسی تنها خداوند متعال است. خداوند نيز از راه ارسال پيامبران و تشريع دين اين لطف را در حق بندگان خويش روا میدارد. از اينرو، عقل انسانی در يافتن راه سعادت نيازمند دلايل نقلی و سمعی است.[68] ضرورت چنين هدايتی، توجه به نفس شرور انسانی است که او را در معرض اغوا و فريب شيطان
قرار میدهد.[69] رویکرد حداقلی به توانمندی عقل انسان در امور اجتماعی اعتقاد دارد؛ چرا که اساساً احکام اجتماعی، برخلاف احکام عبادی، رازآلود نیستند. بر این اساس، نفی اعتبار مستقل عقل و اعتقاد به نابسندگی آن نه تنها بنياد دين را تقويت نمیکند، بلکه باعث سستی آن نیز میشود. گذشته از اين، فهم دين و متون دينی نيز به مدد همين نيرو صورت میگيرد. دادههای یقینی عقل بر هر نوع فهم دینی تقدم دارند.
2. کمال و جامعيت دين: نگرش حداکثری کمال و جامعيت دين را در رديف هم قرار داده است؛ و از ادعای کمال دين به جامعيت آن میرسد. از اين ديدگاه، دين خداوند هم دارای کمال است، و هم دارای جامعيت؛ يعنی به همه نيازهای زندگی انسان، چه دنيوی و چه اخروی و چه مادی و چه معنوی، توجه داشته، و برای آن دستورالعمل و برنامه تنظيم کرده است.[70] حداقلیها بین کمال دین و جامعيت آن تفکیک قائل میشوند. ایشان استدلال میکنند که دين خداوند هر چند کامل است، ولی کمال آن در محدوده رسالت و قلمرو انتظارات از آن است.[71] انتظار از دین نزد حداقلیها به مبدأ و معاد محدود میشود.
3. ارتباط معرفت دينی با دیگر معارف بشری: در نگرش حداقلی، برخلاف رویکرد حداکثری، معرفت دينی امری بشری تلقی میشود؛ و از ديگر معارف بشری تغذيه میکند.[72] متون دينی همچون ساير متون تفسيرپذيرند؛ و در پرتو انتظارات، علايق و پيشفهمها، پرسشها، موقعيت و شرايط تاريخی مفسر تفسير میشوند.
4. تفسير دين: حداکثریها بر اساس مرجعيت انحصاری دين بر اين باورند که با وجود تفسيرپذيری دين و متون دينی، تنها يکی از تفاسير و برداشتها معتبر و قابل استناد است.[73] مخالفان مرجعيت انحصاری دين با استناد به تکثر برداشتها و تفاسير موجود از متون دينی، به عنوان يک واقعيت انکارناشدنی در تاريخ انديشه دينی، بر عدم امکان مرجعيت رسمی و انحصاری برای فهم دين استدلال میکنند.[74] از ديدگاه کثرتگرايان، حذف اين تکثر و بازگرداندن آنها به وحدت نه ممکن است،
و نه مطلوب.
5. اجرای احکام شريعت: طبق نظر حداکثریها، رسالت و اهداف دين تنها با بيان تعاليم و احکام لازم برای سعادت انسانها محقق نمیشود، بلکه به اجرای آنها وابستگی دارد. از اينرو، تأسيس حکومت به عنوان ابزاری برای اجرای شريعت يکی از ابعاد و شئون رسالت پيامبر اسلام (ص) بوده، و در عصر غيبت نيز افرادی که از سوی امامان نصب شدهاند، که همان فقهای جامعالشرايطاند، حق حکمرانی و صدور فرمان را دارند.[75] رویکرد مقابل رسالت اصلی دين را ارائه برنامه برای زندگی دنيوی نمیداند؛ و چون شارع اينگونه امور را به عقول بشری واگذار کرده، دين در حد بيان حداقل مطلوب در این امور دخالت میکند. ایشان بر اساس تاريخمندی احکام شريعت و با توجه به دگرگونی دائمی مناسبات اجتماعی، معتقدند هرگز نمیتوان حکم ابدی برای آنها صادر کرد.[76] از اين رو، اصل اولی در مواجهه با شريعت و احکام آن، تاريخمندی و اختصاص آنها به زمان و مکان است. صرف نظر از تاريخمندی احکام شريعت، به اعتقاد حداقلیها، رويکرد حاکم بر اين احکام در امور مربوط به حوزه اجتماع و سياست، امضا و تأييد يا در نهايت تعديل عرف رايج زمانه و بنای عقلا بوده؛ و شارع در اين موارد قصد تأسيس حکم جديد نداشته است.[77]
6. اعتبار فقه سیاسی: با نگاهی اجمالی به تاريخ تمدن اسلامی میتوان دريافت که در ميان دانشهای اسلامی فقه، به دلیل نصمداری، همواره صدرنشين بوده است. این امر تا اندازهای به این دلیل بود که دانشهای عقلی، به ويژه فلسفه سیاسی، چندان مجال بسط نيافت. همان گونه كه فيرحى اشاره دارد، فلسفه سياسى اسلامى در دوره ميانه شكل تجملى و ماهيتى اقتدارى داشته است؛ و به همين جهت، كارآيى فقه سياسى در شيوه سامان دادن جامعه بيشتر بوده است.[78]
به هرحال، فقه سیاسی براى شخص متعبد حجيت دارد. دايره اين حجيت در بخش عبادات چندان محل اختلاف نظر نيست؛ اما در حوزه معاملات (و سياست)، دامنه اختلافهاى زيادى را شاهد هستيم. در دو طرف اين طيف، حداکثریها (كه باور دارند دين اصول كلى و جزيى و شيوههاى اجرا را در تمامى زمينهها به ارمغان آورده است) و سكولارها (كه معتقدند دين در مسائل سياسى و اجتماعى وارد نشده) قرار دارند. بحث حاضر با ابتناء بر نظریه همروی ادله متنی و فرامتنی، تنها به بيان فرضيه مورد قبول در اين زمينه بسنده مىكند:
«اصل اوليه، اشتراك افراد در زمانها و مكانهاى مختلف نسبت به احكام شرعى (حتى در باب معاملات) است؛ و اگر گونههاى مختلف تأثير زمان و مكان به اثبات رسد، استثنايى بر اين اصل تلقى مىشود. ملاك تأثير زمان و مكان در اجتهاد، ايجاد اطمينان نسبت به تخصيص حكمى به زمان و مكان خاص از راه جمع ادله، قرائن و شواهد تاريخى، روايى، عقلى و... است.»[79]
براساس اصل فوق، اولاً هيچ دليل عقلى و كلامى وجود ندارد كه بتواند راه رجوع به كتاب و سنت در مسائل اجتماعى را سد كند؛ ثانياً اصل اولى اشتراک افراد در احكام است؛ و ثالثاً به روشهاى گوناگون، امكان خروج از اين اصل وجود دارد. در مقالهاى جداگانه به چهارده استثنا (موارد تأثير زمان و مكان در اجتهاد) اشاره شده است.[80]
ارتباط عقل و نقل از ديدگاه انديشمندان اسلامى
بحث از «ارتباط عقل و نقل» زمينه بحث از «ارتباط فلسفه سیاسی و فقه سیاسی» را آماده مىكند. در عين حال، بين آن دو تفاوتهايى وجود دارد: اولاً، دلايل عقلى و نقلى هر دو در فقه سیاسی يافت مىشوند؛ ثانياً، فلسفه سیاسی بحث عقلى محض نيست. ملاک تمايز دو حوزه دانش فلسفه سیاسی و فقه سیاسی فقط براساس روش (عقل و نقل) نيست.
بحث نسبت عقل و شريعت، يا نسبت عقل و نقل، موضوع بسيارى از كتابها قرار گرفته است. كسى كه به استنباط از احكام شرعى دست مىزند، بالاخره بايد جايگاه عقل را در شريعت، و نسبت آن را با نقل مشخص نمايد.[81] «عقل»، به معنای عالیاش، در كتاب و سنت قوهاى بشرى نيست كه احتمال خطا در آن راه داشته باشد؛ بلكه الهام و نورى الهى است كه روح و نفس از آن بهرهمند مىشوند. اين نور جنبه معرفتى دارد؛ و با كمك آن مىتوان حق و باطل و صواب و ناصواب را در جنبه اعتقادى و علمى دريافت. از همين جاست كه عقل حجت ظاهرى و ملاك تكليف است. به اين عقل، گاهى، عقل فطرى يا عقل سليم و عقل الهى نيز گفته میشود. امام صادق(ع) عقل را وسيله عبادت خداوند و ابزار رسيدن به بهشت معرفى مىنمايد.[82] امام كاظم(ع) نيز در خطاب به هشام، براى عقل ويژگىهايى نظير همراه بودن با علم (بر اساس آيات قرآنى)، عامل صبر و طاعت، و نورى براى هدايت در شؤون دنيوى و اخروى برمىشمارد.[83]
عقل در اصطلاح فلسفه و كلام دو معناى اساسى دارد:
الف ـ موجودى كه ذاتاً و فعلاً مجرد بوده، و جداگانه ــ يعنى بدون توجه به نفس و بدن ــ موجود است (سلسله عقول كه واسطه فيض الهىاند)؛
ب ـ معناى ديگر عقل، يكى از توانايىهاى نفس انسانى است كه با نفس متحد مىباشد؛ و يكى از توانايىها و مراتب آن به شمار مىرود. عقل بشرى در مقابل قوه خيال، وهم و حس قرار دارد؛ و توانا در درك كليات است؛ و مىتواند مسائل نظرى را از مقدمات بديهى و معلوم استنباط كند. اين عقل، به واسطه مدركاتش، دو نوع است: عقل نظرى و عقل عملى. عقل نظرى خود چهار مرتبه دارد: عقل هيولانى، عقل بالملكه، عقل بالفعل و عقل مستفاد.[84]
هنگامى كه از تعارض يا ارتباط عقل و نقل (يا عقل و وحى) سخن مىگوييم بايد توجه داشته باشيم كه:
اولاً: دليل عقلى و نقلى يا قطعى است و يا ظنى. از سوى ديگر، مراد از عقل يا عقل فطرى است، يا عقل اصطلاحى.
ثانياً: مهمترين مورد، تعارض عقل اصطلاحى قطعى با نقل قطعى است. بنابراين در بحث ما، عقل به همان معناى قوه دراكه مىباشد.
ثالثاً: مراد از قطع و ظن در اينجا، قطع و ظن نوعى است، نه شخصى.
و رابعاً: مبحث تعارض عقل و نقل در واقع به تعيين محدوده عقل و دين باز مىگردد. تعارض عقل اصطلاحى با نقل قطعى يا در احكام عملى و يا در معارف نظرى رخ مىدهد. در مورد اول، مسلمانان، و به خصوص شيعيان، نقل را مقدم مىدارند؛ زيرا عقل تنها به طور غيرمستقل لوازم گفتههاى شرع را استنباط مىكند. البته، اين تعارض در سنت فلسفى غرب نیز مطرح است.
در معارف اعتقادى، نحوه برخورد فيلسوفان ديندار با وحى متفاوت است. برخى، مانند فارابى و ابنرشد، رتبه فلسفه و فيلسوف را بالاتر از وحى و عالم دينى مىدانند؛ و از اين رو، فيلسوف را بدواً بىنياز از وحى و دين مىپندارند.[85] البته در نهايت، فارابی همانند آگوستين شرع را با عقل درمیآميزد؛ و جايگاه فيلسوف - شاه را به پيامبر(ص) و امام(ع) مىدهد. اصالت دادن به فلسفه و عقل از فارابى تاكنون تقريباً سير نزولى داشته است؛ و نزد فیلسوفانی همچون جواد طباطبایی به عنوان نظريه «زوال انديشه سياسى در ايران» مطرح شده است.[86] طبق اين نظريه، در طول زمان، فلسفه ناب سياسى با صبغه شريعتنامه و اندرزنامه درآمیخته؛ و اصالت خود را از دست داده است. به واقع، علت زوال انديشه سياسى در ايران را بايد در اين نكته جستجو نمود. اين نظريه هرچند از جوانب مختلف مورد نقد واقع شده،[87] اما كليت آن با تاريخ انديشه سياسى در ايران (و حتى جهان اسلام) سازگارى دارد. به هرحال، متأخران فلاسفه اسلامى، بر خلاف فارابى و ابنرشد، كمتر به فلسفه سیاسی اصالت دادهاند. برداشت عمومى متكلمان و فقيهان شيعه آن است كه پس از آن كه عقل انسان را به وحى رسانيد، در روشنايى گام برمىدارد؛ و به طور مستقل حركت نمىكند. اينان به همين لحاظ به نظام سازى فلسفى نمىپردازند، مگر آن كه همه مصالح اين نظام را از وحى استنباط كرده باشند. بنابراين، يكى از راههاى حل تعارض دليل عقلى و نقلى يقينى اين است كه بگوييم عقل پس از شناخت وحى، چون در مسائل به صورت جدا حركت نمىكند، با وحى در تعارض نمىافتد؛ و از اين رو است كه در مأثورات دينى سخن از تعارض عقل و وحى نيست؛ بلكه تنها از ادراك يا عدم ادراك عقل سخن به ميان مىآيد.
با توجه به مبحث ياد شده مشخص مىشود كه در بحث «ارتباط فلسفه سیاسی و فقه سیاسی» گرايشهاى متفاوتى بين فيلسوفان غربى و اسلامى، و بين خود فيلسوفان و فقيهان اسلامى، وجود دارد. فارابى تعارضى بين عقل و شرع احساس نمىكند؛ و فلسفه مدنى و فقه مدنى را نيز به شكلى با هم سازگار مىنمايد. ملاصدرا كه ارجاعهاى بيشترى به كتاب و سنت دارد، به طريق اولى مىتواند عقل و نقل را سازگار بداند.
فلسفه سیاسی و وحى
ارتباط عقل و نقل (و فلسفه سیاسی و وحی) تنها در انديشه سياسى اسلام مطرح نبوده است؛ بلكه در انديشه سياسى ديگر اديان، همانند مسيحيت، نيز سابقه دارد. توماس آكوئيناس (1225-1274) از فيلسوفان قرون وسطى نيز به آشتى دادن عقل و ايمان باور داشت؛ و به شکلى تلاش مىكرد ضمن رد ايرادهای مخالفان، قانون ابدى را اثبات كند.[88] در بين فيلسوفان سياسى اسلامى، فارابى شخصيتى بارز به شمار میرود. گرچه فلسفه سیاسی پس از او كمكم استقلال خود را از دست داد، ولى در انديشه او نابترين شكل فلسفه سیاسی اسلامى را مىتوان سراغ گرفت. البته، حميد عنايت باور دارد که او گاه دين، و گاه ديگر فلسفه را مقدم مىداشت؛ و وى در درجه اول مسلمان، و در درجه دوم پيرو افلاطون و ارسطو بود.[89] به واقع، فارابى، هم فيلسوفى سياسى است، و هم به وحى اعتقاد دارد. معناى آزاد بودن فلسفه از وحى الزاماً آن نيست كه او به وحى معتقد نباشد. فيلسوف سياسى اسلامى مىتواند از مجراى ادله عقلى، به نوعى تخيل يا وحى قائل شود؛ هرچند فلسفه سياسى او نمىتواند بر وحى مترتب باشد يا اين پيشفرض را بپذيرد كه بايد در صدد اثبات گزارههاى دينى باشد. فيلسوف سياسى، اگر به وحى هم معتقد باشد، درنهايت بايد به اين سؤال پاسخ دهد كه ارتباط فلسفه سیاسی و وحى چيست.
گزارههاى فلسفه سياسى و وحى ممكن است با هم هماهنگ باشند؛ همان گونه كه گزارههاى فارابى و صدرا اين چنين به نظر میرسند. در صورت تعارض، بايد ديد گزارههاى فلسفه سياسى از كدام نوع (يقينيات، مشهورات، مظنونات و يا مشبهات) است. مهم آن است كه فلسفه سياسى همواره با دلمشغولىهاى فيلسوف گره خورده، و همراه با آنها ارائه مىشود. هرچند ممکن است مبنا بر این باشد که در عالم واقع فلسفه سیاسی و فقه سیاسی با هم تعارضی نمیتوانند داشته باشند، اما به هر حال، چه بسا احکام هنجاری آنها به ظاهر در تعارض قرار گیرند. از اینجاست که لازم است دایره اعتبار هر یک را مشخص کنیم، تا راهحلی برای موارد تعارض پیدا شود.
وجوه اعتبار فلسفه سیاسی
هرچند بحث ما بر فلسفه سياسى شيعه تمركز دارد، اما با ارائه ملاكهای عام، حكم فلسفه سياسى و فقه سياسى غيرشيعه نيز مشخص مىشود. فيلسوف (سياسى) از آن حيث كه تفلسف مىكند، خود را به پذيرش پيشفرضهاى دينى و مفاد وحى مقيد نمىداند؛ و در مقدمههاى برهانهاى خود، از آنها استفاده نمىكند. برعكس، دليل عقل كه در شرع پذيرفته مىشود، یا ابزار کشف گزارههاى وحيانى است، و یا در باب مستقلات عقلیه به ندرت کاربرد پیدا میکند. فقه سنتى محدودهاى كوچك براى مستقلات عقليه قائل است؛ و به هرحال، فقيه به هر نتيجهاى كه درباره به دست آوردن رأى شارع رسيد، پاىبند خواهد بود.
اگر در فلسفه سیاسی (همانند فقه سیاسی) از «بايد»ها و «نبايد»ها بحث مىشود، نبايد آن را همپايه احكام هنجارى فقه سیاسی دانست. نظر افلاطون و فارابى در فلسفه سیاسی درباره فيلسوف- شاهى (این که «بايد» فيلسوفان حاكم شوند، يا شاهان فلسفه را فراگيرند) هرچند در ظاهر شكلى هنجارى دارد، ولى در واقع، بيانى ديگر از «هست»هاى او در عالَم مُثُل و سيره عقلايى و انتزاعى او مىباشد. يافتههاى انسانى و دادههاى وحيانى همواره در يك مسير قرار ندارند؛ و بنابراین، همواره بروز ناسازگارى بين آنها محتمل است. به تعبیر ملکیان:
«ما انسانها دو دسته علوم و معارف در اختيار داريم: يكى يافتههاى انسانى و ديگرى دادههاى وحيانى. يك دسته نتيجه كار و كوشش خود ماست، و دسته ديگر اكتسابى نيست، بلكه گويا عطايا و مواهبى است كه در قالب متون مقدس دينى و مذهبى براى ما فرستاده شده است. اما مشكل اين است كه اين يافتهها و آن دادهها ناسازگارىهايى با يكديگر دارند. به هنگام ناسازگارى، كدام يك را بايد برگيريم و كدام يك را فرو گذاريم؟»[90]
مسئله جمع كردن بين فقه سیاسی و فلسفه سیاسی براى افرادى همچون مجتهد شبسترى نيز مطرح است:
«اولين پرسشى كه متوجه ما مىشود، اين است كه آيا ما مسلمانان حاضريم درباره اين موضوعات ]مثل آزادىهاى سياسى و اجتماعى[ بحث فلسفى و علمى كنيم؟ شايد كسانى بگويند براى ما مسلمانان پرسشهاى فلسفى و علمى مطرح نيست؛ فقط كلام و فقه مطرح است. آيا مىخواهيم به زبان فقه سخن بگوييم يا به زبان علوم سياسى؟ و يا با هر دو زبان؟»[91]
از آنجا كه در بحث رابطه دو حوزه دانش فلسفه سیاسی و فقه سیاسی و تقدم و تأخر اعتبار آنها نسبت به هم قائل به تفصيل هستيم، بايد گفت از برخى جهات فلسفه سیاسی، و از جهاتى ديگر فقه سیاسی معتبر است. مقصود از تقدم و تأخر اعتبار اين است كه وقتى بين احكام هنجاری اين دو حوزه نسبتی همچون تزاحم به وجود مىآيد، هر یک به چه میزان اعتبار خواهد داشت. فارابى نيز، همان گونه كه پيش از اين گفته شد، از نسبت فلسفه مدنى و فقه مدنى بحث مىكند؛ و پيامدهاى آنها را با هم قابل مقايسه مىداند.
وقتى نسبت فلسفه سیاسی و فقه سیاسی را بررسى مىكنيم، بايد توجه داشته باشيم كه هنگام پاسخگويى به اين مسئله گرايشهاى مختلفى وجود دارد. براى نمونه، گرایش حداقلی نسبت به دین در صدد است فقه سیاسی را به دلايل مختلفى زمانى ـ مكانى كند؛ و گزارههاى هنجارى فلسفه سیاسی را مقدم دارد. بر اين اساس، بسيارى از احكام شرعى (مانند حكم بريدن دست دزد) موضوعيت ندارد؛ و تنها روشی محدود به زمان و مكان خاص بودهاند. مبنای این گرایش آن است که روش بايد با زمينه[92] هر جامعه و دوران خاص هماهنگ باشد؛ فقه، شبيه طبيعيات گذشته، ذخايرش به پايان رسيده است؛[93] و فقه داراى ويژگىهاى زير است: بشرى و ناقص بودن، دنبالهرو بودن (نه طراحى و جامعهسازى)، حيلتآموزى (مثل علم حقوق)، ظاهربينى، هماهنگى با اخلاق و معيشت نازل، مصرف كننده بودن از جهان شناسى، انسان شناسى، زبانشناسى و جامعه شناسى، اقلى بودن (در حد رفع خصومت)، تأثر از ساختار اجتماع، تكليفمدارى و قائل بودن به مصالح خفیه (حتی در احكام اجتماعى).[94] طبق برداشت بالا، فقه سیاسی، به هنگام تزاحم، از بسيارى علوم ديگر مؤخر واقع مىشود:
«در باب سياست، باب بستر عقلايى مخدوش شده است. در اين گونه موارد، دليل اجتهادى وجود ندارد؛ و همه در منطقهالفراغ جاى مىگيرند. ما بايد سيستمى بر اساس عدالت و رحمت تأسيس كنيم».[95]
بنابراين، در پاسخ به رابطه فقه سیاسی و فلسفه سیاسی ممكن است كسى فقه سیاسی را به حاشيه ببرد؛ و يا با اصالت دادن به فقه، فلسفه سیاسی را زائدهاى بر فقه سیاسی تلقى نمايد. دسته اول اصالت را به فلسفه سیاسی، و دسته دوم اصالت را به وحی و ادله نقلی مىدهند. البته، دسته سومى- همانند مبنای این نوشتار- نيز ممكن است به تفصيل قائل شوند. فارابى از فلسفه سیاسی به شيوهاى جداگانه بحث مىكند؛ هرچند به اعتقاد او، فلسفه مدنى مربوط به امور كلى سياست، و فقه مدنى مربوط به جزييات است. او در كتاب الحروف رؤساى سنت (خليفه يا عالم) را مزين به علوم نقلى و بىنياز از فلسفه مىداند؛ البته رؤساى سنت همانند فيلسوف در رتبه اول قرار ندارند. به عقيده ابنسينا، فلسفه سیاسی در اين حد كليات هم كارآيى ندارد. اين گرايش در فقيهانى كه به ضرورت تشكيل حكومت باور دارند نيز به شکلی ديده مىشود؛ چون ایشان نیز خود را از فلسفه سیاسی بینیاز میدانند. در سویی دیگر، مهدى حائرى يزدى در كتاب حكمت و حكومت مباحث سیاسی را تنها به شيوهاى فيلسوفانه بررسى كرده است. پس، بر این اساس كه به چه میزان به فلسفه سیاسی یا فقه سیاسی بها دهیم، گرايشهاى مختلفى میتواند تصور شود. در این بین، لازم است به مبنایی که این بحث بر آن بنا شده بپردازیم.
فقه سیاسی از جهت گستردگى احكام و امكان پذيرش آنها از جانب عموم مردم اعتبار بیشتری نسبت به فلسفه سیاسی دارد. شاید به همین سبب باشد که جابری تاریخ اندیشه اسلامی را تاریخ فقه دانسته است. فلسفه سیاسی هرچند همواره با پیشفرضهای خاص گره خورده، اما از آنجا كه با گزارههاى مشهور سروكار دارد، مىتواند احكامى پذيرفتنى براى ديگران نیز ارائه نمايد. این در حالی است که فقه سیاسی تنها برای افراد پاىبند به دين و مذهب خاص حجيت دارد. به شکل دقیقتر میتوان گفت اگر اعتبار فلسفه سیاسی و فقه سیاسی را برای یک فرد پایبند به شریعت و عقلانیت، کسی که هم دل در گرو شرع دارد و هم به مقتضای عقل دل بسته، در نظر گیریم، فلسفه سیاسی از سه جهت و فقه سیاسی از یک جهت اعتبار خواهد داشت. فلسفه سیاسی، دست كم و به دلیل استقرا[96]، از سه جهت نسبت به فقه سیاسی اعتبار دارد:
1ـ بستر سازى: فلسفه سیاسی، مثل كلام و فلسفه اولى، بستر فهم از متون دينى را آماده مىكند. كسى كه در مباحث مهم فلسفه سیاسی همچون آزادى، قدرت، برابرى، حكومت آرمانى، عدالت و مشروعيت به نتيجه خاصى رسيده باشد، متون وحيانى (كتاب و سنت) را - به شکل خودآگاهانه يا ناخودآگاهانه- در قالب خاصى مىفهمد. اجتهاد و فهم متن با ذهن خالى صورت نمىگيرد؛ و خواه ناخواه پيشفرضهايى در اين فرایند لحاظ میشوند. هرمنوتيك به شكل کلی نشان میدهد كه تفسير و فهم متون بر پيشفرضها، وابستگىها و انتظارهاى مفسر تكيه میزند. فقيهى كه در فلسفه سیاسی خود آزاد انديش است، نمىتواند دين را به شكل استبدادى و توتاليتاريستى بفهمد. برعكس، كسى كه در فلسفه سیاسی خود به تمركز قوا و بدبينى نسبت به آزادی و توزيع قدرت رسيده، نمیتواند برداشتی مردمسالار از دين داشته باشد؛ و نهایتاً به «کلمه خبیثه آزادی» و مانند آن خواهد رسید. به راستى، اگر اين پيشفرضها در فهم متون دخالت ندارند، چرا افراد مختلف، همچون نایینی و شیخ فضلالله، از متن واحد، يك برداشت ندارند؟ فلسفه سیاسی، و به تعبیر کلیتر دلايل عقلى، مىتوانند براى فهم متون مذهبى بسترساز باشند؛ همان گونه كه اگر فقيه در علم كلام به جبر يا اختيار، عصمت و علم غیب و مانند آن، متمايل باشد، متون دينى را در اين راستا تفسير خواهد كرد. فارابى نیز از شأن بسترسازى كلام براى فقه سخن مىگويد. وى تفاوت كلام و فقه را در اين مىداند كه كلام به آرا و افعال بيان شده توسط واضع ملت (شريعت) مىپردازد؛ در حالى كه فقه از آراى بيان شده، احكام جديدى را استنباط مىنمايد. پس متكلم به مباحثى كمك مىكند كه فقيه براى استنباط از آنهاكمك مىجويد.[97]
برخی مسائل برای فقه سیاسی، به تعبیر جابری، تفکر ناشده و برخی مسائل غیرقابل تفکر است. مسائل مستحدثه تفکرناشدهاند. به طور مثال، مسئله بیمه در فقه ما مطرح نبوده؛ و اینک میتوان راجع به آن اجتهاد کرد. در این گونه موارد، موضوع جدید و مستحدثه است؛ اما روش میتواند همان اجتهاد سنتی باشد. اما مسائلی وجود دارند که اساساً فقه نمیتواند در آن حوزه بیاندیشد. به طور مثال، مرز حوزه خصوصی و عمومی در فقه سیاسی غیرقابل تفکر است؛ چرا که ملزوم آن نظریه دولت است؛ و نظریه دولت در فلسفه سیاسی شکل میگیرد، نه در فقه که متکفل احکام خمسه تکلیفیه است. در این گونه موارد است که فلسفه سیاسی میتواند برای فقه سیاسی بسترساز باشد.
2ـ يقينيات (برهانی): روش عقلانی در فلسفه سیاسی چند شکل دارد. صورت اول آن است که بر اساس قیاس نظریات بر بدیهیات مبتنی شود. روش دوم، به تعبیر پیرس، استدلال از راه بهترین تبیین[98] است که قدما از آن استفاده نمیکردهاند. کار سوم و چهارمی که در فلسفه (سیاسی) انجام میشود، بررسی تطور مفهومی و تحلیل زبان است.[99] پس، نه تنها مقصود از روش عقلانی در فلسفه سیاسی صرف ادله یقینی نیست، بلکه اساساً ادله برهانی یقینی در فلسفه سیاسی به ندرت یافت میشوند. در فلسفه سیاسی لیبرالیستی و سوسیالیستی، به طور مثال، کمتر باید به دنبال این گونه ادله گشت. در آنجا که فلسفه تحلیل مفهومی میکند، دلیل برهانی و یقینی وجود ندارد.
نکته حائز اهمیت آن است که عقل در صورتی کاشف حکم شرعی (از باب ملازمه) تلقی میشود که بتواند به شکل یقینی به مسئلهای حکم کند. بنابراین، باید بین دو نوع حکم عقلانی در فلسفه تمایز قائل شویم. گاهی عقل بر اساس قیاس به بدیهیات میرسد و حکم قطعی صادر میکند؛ و گاه دیگر، در منطقةالفراغ روش عقلانی دارد، ولی به حکم یقینی نمیرسد. در جایی که فلسفه تحلیل زبانی یا مفهومی میکند، به وظیفه عقلانی خود عمل کرده، ولی کاشف از حکم شرعی نیست. اما در صورتى كه عقل بتواند فطرى بودن يا امتناع اجتماع متناقضین را به شكل قطعى ثابت كند، بدون ترديد بر ادله نقلى و فقه سیاسی مقدم است. در اين صورت، حتى اگر ادلهاى مخالف حكم قطعى عقل يافت شود، چارهاى جز تأويل يا طرد آنها وجود ندارد. دليل عقلى در صورتى مىتواند مسئلهاى را به شكل قطعى ثابت كند كه در نهايت به بديهى بودن، امتناع دور، تسلسل و اجتماع دو نقيض برسد.[100] اين حكم در رابطه عقل و نقل در مسائل غيرسياسى نيز وجود دارد. اگر دليلى عقلى، محال بودن جسميت خداوند ــ تبارك و تعالى ــ را ثابت كند، آن دليل پذيرفته است. پس اگر برخلاف آن، آيه يا روايتى - پس از پذيرش سند روايت و دلالت - مشاهده شود،[101] چارهاى جز تأويل معناى آن وجود ندارد؛ و در غير اين صورت، بايد آنها را طرد نمود. عقلگرایانی همانند ابنرشد نیز به این مبنا باور دارند. وی چند صورت را فرض میکند: اگر ظاهر شرع با حکمی یقینی تعارض پیدا کند، باید تأویل کرد؛ در مشهورات و مظنوناتی که یقینآور است ولی نتایج مورد نظر را به همراه ندارد، باید در همان نتایج دست به تأویل زد؛ و در مشهورات و مظنونات عقیمی که نتیجه مطلوب دارد، چارهای جز تأویل در مقدمات وجود ندارد.[102]
فقيهان نیز در برخى مباحث خود، در فقه و مقدمات آن از استدلالهاى عقلى و كلامى بهره مىجويند. براى نمونه، فقيه مىتواند قبل از رجوع به روايات و آيات، صور عقلى مسئله مورد نظر خود را بررسى كند و در صورتى كه امتناع وجه خاصى اثبات گرديد، روايات و آيات را بر وجه يا وجوه ديگر حمل نمايد. كسى كه در صدد اثبات نظريه انتخابی فقیه است، مىتواند نظريه نصب را با پنج احتمال در عالم ثبوت مطرح كند؛ و پس از اثبات بطلان همه احتمالها به اين نتيجه برسد كه ادله در مقام اثبات نمىتوانند بر نصب دلالت داشته باشند.[103] چنين فقيهى ادله موهم نصب را بر انتخاب حمل مىكند؛ زيرا پنج احتمال نظريه نصب، در مقام ثبوت، با مشكل روبه رو است.
پرسش کلیدی كه ممكن است در اينجا به وجود آيد، اين است كه آيا عقل عادی بشرى (در فلسفه سیاسی) مىتواند به شكلى به حكمى قطعى برسد كه بر آيات و روايات مقدم شود؟ يا اين كه اين گونه استدلالهاى عقلى، چيزى جز احکام عقل ناقص و از باب مظنونات و موهومات نمىباشند؟
پاسخ اين پرسش در نظریه همروی فىالجمله مثبت است. عقل در برخى از موارد مىتواند به احكام قطعى دست پيدا كند. در علم کلام، عقل به لزوم نصب نبى و امام ــ آن گونه كه در كلام شيعى تقرير شده است ــ حكم مىكند. البته، ابنخلدون در افاده حکم عقل در ادله نبوت، و کانت در کل براهین عقل نظری، تشکیک میکنند. گستره عقل در فقه شیعی بسیار محدود است؛ در حالی که این احتمال وجود دارد که مراد شارع از حجیت عقل، همان عقل سلیم و درک عرفی نوع بشر باشد. اگر چنین تعریفی از عقل ارائه شود، موارد مستقلات عقلیه به مواردی همچون حکم به خوبی عدل و بدی ظلم محدود نخواهد شد. وجود احكام قطعى عقل در فقه و سیاست همواره امکان دارد؛ اما در مصاديق، ممكن است بين صاحبان عقل تفاوت و اختلاف نظر وجود داشته باشد. در فلسفه نیز، برخى فيلسوفان با بهره بردن از استدلال عقلى مطلبى را اثبات، و گروهى ديگر با همان روش آن را رد مىكنند. به يقين، عقل به دو نقيض حكم نمىكند؛ امّا مدعيان عقل، از آنجا كه احاطه كامل به واقع ندارند، همواره ممكن است با هم به توافق نرسند.
در اينجا، مىتوان به مواردى اشاره کرد که از دیدگاه ارائهکنندگان، استدلال عقلی بر ادله نقلی مقدم شده است؛ هرچند از دیدگاه نگارنده، احتمال ورود برخی اشكالات به برخى مقدمات آنها وجود دارد. نويسنده كتاب حكمت و حكومت در بحث «عدم امكان تشريع در اجرائيات»، استدلالى عقلى در ارتباط با استحاله جعل ولايت (سياسى) - حتى براى معصومان(ع)- ارائه كرده است. بر اساس قاعده لطف، اگر ما در جزئيات مسائل به واقع نرسيم، خلاف مقصود شارع است. پس، بايد او كسى را منصوب كرده باشد. به عقيده مهدى حائرى، نه تنها اين برهان خدشهپذير است، بلكه در اساس، نصب ولىّ در كارهاى اجرائى استحاله دارد. به عقيده وى، امتثال يا عصيان تكليف پس از وجود وضعى آن قابل تصور است؛ و وجود وضعى تكليف نيز از اراده تشريع حكم مؤخر مىباشد. پس، چون ضامن اجراى هر قانونى از وضع و تشريع قانون بيرون است، اگر خداوند بخواهد ضمانت اجراى قانون (ولايت سياسى) را مشخص كند، لازمه آن تقدم شىء بر نفس به دو رتبه، و دور مضمر، خواهد بود:
«يكى ديگر از نتايج اين بررسى اين است كه هيچ حكمى، هر قدر كه داراى اهميت و اعتبار باشد، ممكن نيست ناظر به اجرا و ضامن امتثال يا مانع ترك و عصيان خود باشد؛ چرا كه امتثال يا عصيان هر تكليف و حكمى پس از وجود وضعى آن تكليف و حكم قابل تصور است؛ و صدور هر حكم و تكليفى هم پس از اراده تشريعى حكم، وقوع و تحقق مىيابد. پس، بدين جهت معلوم است كه مرحله اجرا يا عصيان و سرپيچى از انجام تكاليف و وظايف از سوى مكلفين با دو رتبه عقلانى مؤخر و واپسين بر اراده تشريعى آن حكم از سوى شارع و حاكم مىباشد؛ و هرگز ممكن نيست امتثال يا عصيان احكام از خصوصيات و شرايط موضوع حكم باشد؛ كه طبيعتاً بر خود حكم و اراده تشريع آن مقدم خواهد بود؛ و نتيجتاً ضامن اجراى هر حكم و قانونى بايد عواملى باشند كه هيچ گونه وابستگى به حكم و قواى تقنينيه ندارد؛ و كلاً از روند تشريع قوانين و احكام وضعى بيرونند.»[104]
نتيجه آن است كه چون امتثال يا عصيان تكليف (كه مربوط به اجرا مىباشد) دو رتبه از اراده تشريعى تأخر دارد، ضامن اجراى هر قانونى از وضع و تشريع آن بايد بيرون باشد؛ و هيچ قانون وضعى نمىتواند قوه مجريه خود تلقى شود. همان گونه که در اصول فقه گفته میشود که امتثال و قصد قربت در خود امر نمیتواند اخذ شود، در اینجا هم اراده تشریعی نمیتواند شامل امر به امتثال (در مورد حکومت) باشد؛ چرا که در درجه اول باید امری تشریع شود، تا در رتبه بعد معلوم شود که چگونه اجرا گردد. در مورد حکومت، اجرا همانند امتثال (در مسائل فقهی) است. بر اين اساس، حتى مىتوان ادعا كرد كه زمامدارى سياسى معصومان(ع) نيز به ابتكار مردم صورت گرفته است. مسئوليت اجرا بر عهده خود مكلفان است؛ و مقام نبوت يا امامت هيچ گونه نقش تشريعى در اجرائيات تكاليف ندارد. به عقيده حائرى، هيچ فقيه شيعه و سنى از حق حاكميت و رهبرى فقيه سخن نگفته است.
غرض از نقل استدلال عقلی فوق آن بود كه نشان دهيم امكان استدلال عقلانى در حوزه فلسفه سیاسی و در نهايت تقدم آن بر حوزه فقه سیاسی (ادله نصب و انتخاب) وجود دارد؛ و كسانى هستند كه در اين ميدان گام نهادهاند. البته، به نظر میرسد بحث ايشان از سه جهت خدشهپذير باشد:
الف ـ قیاس اجرا در مسئله حکومت با امتثال در مسائل فقهی صحیح نیست؛ چرا که حکومت یک نهاد است. به تعبیر لاریجانی،
«مسئله «نظام حكومتى» با امتثال و اجراى افعال مكلفين خلط شده است. نظام حكومتى محل بحث پديدهاى است اجتماعى و داراى آثار و احكام مربوط به خود كه گاه نظارت بر اجراى مكلفين بخشى از آن است. «نظام حكومتى»، همچون احكام اوليه ديگر، خود داراى مصلحت و مفسده است كه مىتواند تحت تقنين درآيد؛ درست مثل قانون اساسى كه عقلا براى كيفيت اجراى قوانين نوع حكومت و ساختار آن را تعيين مىكنند. نبايد مسئله حكومت و ساختار حكومتى با «لزوم امتثال» كه حكمى عقلى است خلط شود. لزوم امتثال امرى عقلى است. امر به نظام حكومتى خاص، معادل الزام به امتثال نيست تا بگوييم وجود الزام عقلى به امتثال، از امر به نظام حكومتى خاص كفايت مىكند.»[105]
ب ـ اگر از اين جواب صرف نظر نماييم، پاسخ ديگرى با اصطياد از مسائل مشابه در اصول فقه قابل ارائه مىباشد. این پاسخ، بر خلاف جواب قبل، لسان فقهی دارد. تقدم شىء بر نفس اگر هم لازم بيايد، وقتى است كه شارع با يك امر قصد تحديد اجرائيات و تشريع در آن حوزه را داشته باشد. پس، اگر شارع با امر ديگرى اجرائيات را تحديد نمايد، تقدم شىء بر نفس يا محال ديگرى لازم نمىآيد. نتيجه امكان جعل و تشريع در اجرائيات، لزوم و ضرورت رجوع به ادله عقلى و نقلى ولايت فقيه است.[106] این دو امر مکمل یکدیگر خواهند بود؛ و بنابراین، تسلسل به وجود نمیآید.
ج ـ پاسخ سوم آن است که در همان موارد اجرا هم مىتوان گفت «منع ديگران از ظلم» يا «اجبار ديگران به امتثال اوامر» خود داراى ملاك است. به اين بيان كه مفسده ظلم دو تكليف توليد مىكند: يكى نسبت به فاعل ظلم (البته، قبل از انجام عمل)، و ديگرى نسبت به ديگران. پس هم خطاب «اجتنب عن الظلم» (از ظلم دورى كن) متوجه شخص ظالم مىشود، و هم خطاب «وامنعوا عن ظلم الظالم» (از ظلم ظالم جلوگيرى كنيد) متوجه ديگران. به تعبير ديگر، مقام اجرا در این بحث غير از «امر به امتثال» يا «الزام به امتثال» در موارد ديگر است.[107] به بیان دیگر، لزوم اجرا میتواند از تحلیل حکم به دست آید؛ و نیاز نیست که در رتبه اراده تشریعی وجود داشته باشد که شبهه دور پیش آید.
از استدلالها و پاسخهاى مربوط به كتاب حكمت و حكومت كه بگذريم، جهت نشان دادن ارتباط فلسفه سیاسی و فقه سیاسی مىتوانيم به مورد ديگرى اشاره كنيم. در اين مثال، حاكميت مردمى در فلسفه سیاسی اثبات مىشود؛ و بر فرض تمام بودن استدلال، نوبت به رجوع به روايات و ادله نقلی(در فقه سیاسی) نمىرسد. صورتبندی اين استدلال بدين شكل است:
مقدمه اول: قدرت بى مهار، حتى در دست فردى عادل، خطرآفرين است (قدرت بالقوه فسادآور است)؛
مقدمه دوم: كنترلهاى درونى قدرت (همانند عدالت و تقوا) كافى نيستند.
نتيجه: پس نياز به كنترل برونى (و نظارت مردم) وجود دارد؛
مقدمه سوم: هر كس حق نظارت (و عزل) دارد، به طريق اولى حق حاكميت را نيز داراست (چون تا كسى حقى را نداشته باشد، نمىتواند آن را باز پس گيرد).
نتيجه نهايى: حق حاكميت (سياسى) از آنِ مردم است.[108]
بدون شك با فرض پذيرفتن اين استدلال، نظريه نصب و انتخاب در باب ولايت فقيه زير سؤال خواهد رفت. اگر حق حاكميت از آنِ مردم باشد، ولايت نه به شكل نصبى و نه به شكل انتخابى، قابل اثبات نخواهد بود. بر اساس مباحث گذشته، اگر اين استدلال تمام باشد، روايات موهم نظريه نصب يا انتخاب را بايد بر وجهى ديگر حمل نمود.
در اين مثال، نيز به خوبى تقدم فلسفه سیاسی بر فقه سیاسی را مىتوان مشاهده نمود. البته، به مقدمه سوم مىتوان اشكالاتى وارد كرد. فقط براى نمونه، مىتوان تصور كرد كه هم نصب (ولايت) و هم نظارت (مردمى) توسط خداوند اراده شده باشد. در اين صورت، دليلى وجود ندارد كه بگوييم هر كس حق نظارت دارد، به طريق اولى حق حاكميت هم دارد. در واقع، ممكن است خداوند ولايت را به اشخاص خاصى داده، و در عين حال راهكارهاى كنترل برونى (توسط مردم) را هم تدارك ديده باشد. این فرض نه تنها بر اساس نظریه انتخاب، بلکه بر اساس قرائتی خاص از نظريه نصب امام خمینی، نظریه نصب مشروط، قابل تصور است. «احتمال» ديگر آن است كه اصل ولايت مشروط به خواست مردم باشد. بر اين اساس، ولايت در صورتى تحقق مىيابد كه اقبال مردم وجود داشته باشد. در اين حالت، رأى مردم هم در ايجاد ولايت مؤثر است، و هم در تداوم آن و تحديد قدرت. در اين فرض، هم «ولايت» و هم حق عزل و كنترل برونى قدرت براى مردم وجود دارد. بر اساس اين احتمال، ولايت فقيه حتى به شكل نصب (مشروط به رأى مردم) قابل اثبات خواهد بود.
مصطفی ملکیان نیز در دفاع از سکولاریسم استدلالی عقلی دارد که در حوزه فلسفه سیاسی جای میگیرد؛ و در مقدمات زیر خلاصه میشود:
- انسانها سه نوع باور دارند: باورهای ناظر به واقعیات[109]، باورهای ناظر به ارزشها[110] و باورهای ناظر به تکالیف[111]؛
- باورهای بر زبان آورده شده یا انفسی (بیان روانشناسی افراد)[112] هستند، یا آفاقی (ادعایی در باره عالم واقع)[113]؛
- باورهای آفاقی دو دستهاند: غیر قابل تحقیق به شکل بالفعل و قابل تحقیق به شکل بالفعل؛
- در ساحت زندگی عمومی، تنها در صورتی اعتقادات آفاقی و اعتقادات بالفعل غیر قابل تحقیق میتوانند مبنای تصمیم گیری در زندگی جمعی باشند که همه یا اکثریت به آن رأی مثبت دهند؛ چون مقتضای عدالت و لازم نیامدن ترجیح بلامرجح است؛
- در حکومت دینی (حکومتی که تصمیمگیریهای جمعی در آن، بر اساس معتقداتی صورت میگیرد که در یک دین وجود دارد)، گزارههای دینی از دو سنخ فوق هستند.
- نتیجه رد حکومت دینی و اثبات سکولاریسم است. پس، اگر همه یا اکثر مردم حکومت دینی را خواستند، با سکولاریسم تنافی نخواهد داشت؛ البته، به شرطی که طبق نظر ایشان امکان بازگشت به هر نوع حکومت دیگر هم وجود داشته باشد.[114]
بحث ملکیان تا اندازه زیادی شبیه دفاع عادل ضاهر از سکولاریسم به نظر میرسد. به اعتقاد ضاهر، هر معرفتی که شامل وجود، صفات، افعال و مقاصد یا مشتقاتی از این مقدمات شود، معرفت دینی است. تمام قضایای دینی ضروریهاند. قضایای عملی شرطیه متصله، و بنابراین بینالاذهانی، متغیرند. پس نمیتوان از قضایای دینی نتایج اخلاقی و علمی استنتاج کرد. با رد معیار فوق بشری، عقل انسان معیار میشود که همان سکولاریسم است.[115] کسانی که معیار اخلاق را فوق بشری میدانند به خودخواهی انسان، ناتوانی مهار امیال، ناتوانی در پیش بینی و گناهکار بودن انسان استدلال میکنند. رابطه دین و سیاست، نه رابطه مفهومی و منطقی، بلکه تاریخی و قراردادی است. استدلال ضاهر بر عرفیگرایی همانند دیدگاه ماکیاولی نسبت به جدایی سیاست از اخلاق است؛ چرا که وی معتقد است اخلاق اصولی ثابت و سیاست اصولی متغیر دارد؛ و بنابراین، این فرزند نمیتواند از آن مادر متولد شود. سکولاریسم، از دیدگاه ضاهر، دو نوع دارد: سخت[116] که مبنای تحلیلی و معرفتشناختی دارد؛ و نرم[117] که به شرایط تاریخی و جامعهشناختی نیازمند است. معنای اول که مبنای وی است دو شکل دارد: سلبی و ایجابی. در نقد آرای اخوان المسلمین و مانند ایشان، او معتقد است احکامی مثل حدود متغیرند. اصول ثابت مختص اسلام نیست؛ و مدلول سیاسی هم ندارد. از ثبات نصوص دینی نمیتوان ثبات احکام را نتیجه گرفت. چون احکام دینی تحت احکام اخلاقی قرار دارند، نمیتوانند غیرشرطی باشند. به اعتقاد وی، مفروض نیاز ما به وحی در سیاست دو مقدمه باطل است: خدا فقط مسلمانان را به اقامه دولت ارشاد کرده؛ و انسان به لحاظ فهم خود از درک این مبانی عاجز است. نازیسم و فاشیسم دولتهای سکولار غیرمستقل بودند. دو شرط عقلی استقلال عبارت است از: هیچ گروهی حق ادعای تملک انحصاری معرفت را نداشته باشد، و این که معیار معرفتشناسی تنها عقل باشد. اصل اختیار (و عدم جواز تحمیل) و تفکیک حوزه خصوصی از عمومی نیز دو شرط اخلاقی استقلال محسوب میشوند.[118] استدلالهای ضاهر به اسلامگرایانی اشاره دارد که وحی را جایگزین عقل در سیاست میکنند؛ اما بر اساس «نظریه همروی» نیاز ما هم به عقل است و هم به وحی. اگر دلیل اصلی در سیاست عقل باشد، باز منافات ندارد که وحی اصولی کلی، بالاخص در جایی که حکم عقل نارسا یا جدلیالطرفین است، داشته باشد. قضایای عملی (در حوزه سیاست) حکم واحدی ندارند که بخواهند جملگی متغیر و بینالاذهانی باشند؛ بلکه در یک سطح میتوانند متغیر، و در سطح اصول کلی و غایات فراتاریخی باشند.
به هر صورت، در خصوص استدلال ملکیان برای اثبات سکولاریسم چند نکته قابلیت طرح دارد:
اولاً: بین دموکراسی و سکولاریسم خلط شده است. خواست اکثریت مقتضای دموکراسی است، نه سکولاریسم. نه هر سکولاریسمی مبتنی بر خواست اکثریت است، و نه هر نوع دموکراسی الزاماً مبتنی بر سکولاریسم. سکولاریسم میتواند مبتنی بر اقتدارگرایی و توتالیتاریانیسم باشد؛ همان گونه که، حداقل طبق برخی قرائتها، نوعی دموکراسی میتواند دینی و غیرسکولاریستی باشد. سکولاریسم در نقطه مقابل حکومت دینی قرار دارد؛ چرا که در حکومت دینی، مسائل حکومتی بر اساس شریعت تنظیم میشود؛ و در حکومت عرفیگرا، آزاد از آن. دموکراسی و خواست اکثریت است که میتواند با حکومت دینی جمع شود.
ثانیاً: دلیل ایشان برای اثبات رأی اکثریت به دلیل عدالت و لازم نیامدن ترجیح بلامرجح اعم از مدعاست. چه بسا بتوان ادعا کرد که در دو نوع گزارههای آفاقی و اعتقادات بالفعل غیرقابل تحقیق راهکارهای دیگری همچون رجوع به افراد خاص (نخبگان، متخصصان، اشراف و یا خبرگان دینی) کارساز است. کسانی که به شکلی از نخبهگرایی دفاع کردهاند استدلالهای خاص خود را دارند. به اعتقاد ایشان درست است که در این دو سنخ گزارهها امکان تحقیق به شکل یقینی وجود ندارد؛ اما به هر حال، آرای گروه خاص به صواب نزدیکتر به نظر میرسد.[119]
به هرحال، غرض از ارائه مثالها و ايرادهای فوق در اينجا، تنها نشان دادن اعتبار فلسفه سیاسی نسبت به فقه سیاسی است، و نه نقض يا ابرام محتواى اين مباحث و ادله.
3ـ كشف حسن و قبح افعال: در بحث مشهورات، از نيكو بودن عدل و ناپسندى ظلم سخن به ميان آمد. اين گونه گزارهها در فلسفه سياسى به خودى خود معتبرند؛ اما اگر عقل (بما هو عقل) به حسن و قبح فعلى حكم كند، شرع نيز از باب ملازمه به آن حكم خواهد كرد. براى نمونه، عقل به حسن عدالت و قبح ظلم حكم مىكند؛ و شرع نيز آن را تأييد مىنمايد. حکمت نظری دائر مدار براهین، و حکمت عملی متمرکز بر حسن و قبح است؛ همان گونه که ماده قضایای کلامی میتواند جدلی باشد. عقل مىتواند به نیكويى برخى ناملايمات (مثل مجاهده با شهوات و دفاع از خانواده و ملت) و ناپسندى لذتهايى كه پيامدهاى شوم دارند (مثل نوشيدن شراب) حكم كند.[120] در بحث ملازمات عقليه، ملازمه حكم عقل و شرع (به عنوان کبرای کلی) در علم اصول، و صغری همواره در ديگر علوم بحث میشود. محمدرضا مظفر مىنويسد:
«حسن و قبح در سه معنا به كار مىرود: كمال و نقص، ملائمت و منافرت با نفس، و مدح و ذم. معناى اخير صفت افعال اختيارى واقع مىشود. پس حَسَن آن چيزى است كه فاعلش نزد عقلا مستحق مدح باشد؛ و قبيح آن چيزى است كه فاعلش نزد عقلا مستحق ذمٌ باشد. اين ادراك عقل معناى حكم به حسن و قبح است؛ و موضوع نزاع اشاعره و عدليه مىباشد. وقتى مىگويند عقل به حسن يا قبح چيزى حكم مىكند، مراد عقل عملى (در مقابل عقل نظرى) است. به هرحال حسن و قبح به معناى سوم نيز سه قسم دارد:
1ـ آنچه علت حسن و قبح است (ذاتى)؛
2ـ آنچه مقتضى حسن و قبح است (عرضى)؛
3ـ آنچه علت يا اقتضا ندارد؛ و گاهى متصف به حَسَن، و گاه ديگر متصف به قبيح مىشود. مسله حسن و قبح از قضاياى مشهورات است، نه اوليات. ثبوت حسن و قبح شرعى متوقف بر ثبوت عقلى آنهاست».[121]
ملامحمدكاظم خراسانى ديدگاه اماميه و معتزله را در برابر اشاعره چنين توضيح مىدهد:
«حق آن است كه افعال نزد عقل يكسان نيستند؛ يعنى، نمىتوان گفت در هيچ يك از افعال خصوصيتى ذاتى يا صفتى حقيقى يا جهتى اعتبارى وجود دارد كه مقتضى مدح و ذم باشد. افعال نزد عقل مختلفند؛ و در بعضى افعال، فى حد نفسها با قطع نظر از شرع، مقتضى مدح يا ذم فاعل آن وجود دارد. وجود افعال، همچون ساير اشياء، داراى سعه و ضيق است؛ و از اين نظر، افعال با يكديگر اختلاف پيدا مىكنند؛ و منشأ در آثار خير و شر مىشوند. ملاك ملائمت يا منافرت نزد قوه عاقله همان سعه يا ضيق وجودى است كه منشأ آثار خير يا شر مىگردد. در اين ميان، اشاعره منكر حسن و قبح عقلىاند؛ چه در افعال بارى تعالى و چه در افعال بندگان.»[122]
وقتى حسن و قبح فعلى ثابت شد، از راه ملازمه حكم عقل و شرع مىتوان به مراد شارع مقدس پى برد. در بحث ملازمه عقل و شرع دو مسئله وجود دارد: اگر عقل به امرى حكم نمود، آيا شارع مىتواند برخلاف آن حكم نمايد؟ اگر شارع حكمى نمود، آيا عقل هم بر وفق آن حكم مىكند؟ محمدحسين اصفهانى در پاسخ به اين دو سؤال مىنویسد:
«اما بحث اول: چون ديديم تحسين و تقبيح عقلى از امورى است كه آراى عقلا به جهت مصالح و مفاسد عامه بر آن متفقند، ناگزير معقول نيست كه شارع حكمى برخلاف آن داشته باشد. شارع از عقلا، و بلكه رئيس عقلاست. اما بحث دوم: حكم شرعى فقط به نحو اجمال از مصالح و مفاسدى كه در متعلقات احكام وجود دارد، پرده برمىگيرد. بنابراين، براى عقل راهى به حكم تفصيلى به حسن و قبح متعلقات احكام نيست.»[123]
به اعتقاد وی، حسن و قبح ذاتى و عقلايى است، نه عقلى؛ و كاشف آن سيره عقلاست. با توجه به اين كه عقل حكم عملى ندارد، سيره عقلا در كشف حسن و قبح حاكم مىشود. برخى انديشمندان، به عكس وى، حسن و قبح را مربوط به اوليات و عقل مىدانند.
در اينجا، ممكن است اين اشكال به وجود آيد كه حكم عقل در حسن عدالت و قبح ظلم محدود است.[124] مدرسی طباطبایی با اشاره به مبانی سیدمحمدباقر صدر به درستی اشاره میکند که گرچه ضوابط علم اصول فقه بر امکان تحقق حکم مستقل عقل دلالت دارد، اما این مطلب در عمل چندان اتقاق نیفتاده است.[125] صدر هم میگوید حتی یک حکم هم پیدا نکردهام که بر دلیل مستقل عقل بدین معنا توقف داشته باشد.[126] هرچند عقل به حسن عدالت حکم میکند، اما عدل محدوده وسيعى دارد؛ و عقل در تشخيص مصاديق آن احکام روشنی ندارد. به این دلیل است كه عقل نزد علمای شیعی، به رغم شأنيت برترش، كارآيى خود را در مصاديق از دست مىدهد. شيعه در حالى كه به معتزله نزديك است و حسن و قبح عقلى را قبول دارد، در عمل اشعرى مسلك است و احكام عقل را در حکم کلی نكويى عدالت و ناپسندى ظلم منحصر نموده است. در واقع، اگر شارع حكمى كند، مىگويند عقل ما تمامى ملاكهاى احكام را كشف نكرده است تا بتواند به شكل كامل و دقيق آن را تأييد نمايد. از طرف ديگر، به دليل همين محدوديت، عقل نمىتواند شجاعانه در صحنه عمل وارد شود؛ و به خصوص در حوزه سیاست و اجتماع حکم صادر کند.
اين اشكال تا اندازه زيادى به وضعيّت موجود انديشه اصولى شيعه وارد است؛ اما بر اساس نظریه همروی (تعامل ادله متنی و فرامتنی) که نگارنده دنبال میکند، دليلى براى انحصار حكم کلی عقل در حسن عدالت و قبح ظلم وجود ندارد. براى نمونه، عقل بما هو عقل از بين حكومتهاى موجود جهان، حكومت ديكتاتورى را نمىپذيرد؛ و به قبح آن حكم مىكند. بالاتر این که عقل تمركز قدرت در دست يك نفر غيرمعصوم، بدون وجود كنترلهاى بيرونى لازم، را ناپسند مىشمارد.
پيش از اين گفتيم شرع ممكن است درباره همه مسائل دارای حكمى معین نباشد. از اینجاست که بحث «مباحات اصليه» به مسئله پیش گفته گره میخورد. چون فقه و متون دينى براى زندگى بشر كليه جزئيات را ارمغان نياورده، و از آنجا كه برخى از امور سياسى، اجتماعى و اقتصادى به عقل بشر واگذار شده است، چه بسا (پس از اثبات امكان رجوع به ادله درون دينى و) بعد از مراجعه به ادله روايى و وحيانى، به حكمى الزامى برخورد نكنيم. در حقيقت، خود دين ما را به مباحات اصليه راهنمايى مىكند. سیدمحمد باقر صدر از اين حوزه تحت عنوان «منطقة الفراغ» بحث میکند.[127] گستره و تنگناى اين دايره بستگى به مبناى كلامى در مبحث انتظار از دین (دين حداقلی و دين حداكثری) دارد. مردم در حوزه مباحات اصليه بر حسب عقل خود مىتوانند راهى را برگزينند. بديهى است «عقل» در اينجا از منابع استنباط احكام نيست؛ و مشمول قاعده ملازمه (ما حكم به العقل حكم به الشرع) نمىباشد. اهل سنت با اشاره به روايت نبوى (انتم اعلم بشؤون دنياكم) به گستره اين حوزه قائل هستند. اهميت مشهورات در فلسفه سياسى از آن جهت است كه بيشتر گزارههاى فلسفه سياسى، از نظر ماده قياس، در اين حوزه قرار مىگيرند.
از آنچه كه گفته شد مىتوان نتيجه گرفت كه عقل گاه حكم يقينى (از راه كشف حسن و قبح افعال يا كشف ارتكازهاى ذهن) صادر میکند؛ و گاه ديگر به دليل عدم احاطه به تمامى ملاكها، احكام استحسانى ارائه مىنمايد. در نوع دوم، هيچ گونه دليلى براى تأیید حكم عقل از جانب شرع وجود ندارد. تميز اين دو نوع حكم در مباحث فلسفه سیاسی از اهميت ويژهاى برخوردار است. بسيارى از بحثهاى عقلى در فلسفه سیاسی تنها بر استحسان تکیه میزند. دليل وجود كثرت اين گونه مسائل آن است كه به طور معمول فلاسفه سیاسی آرمانهاى خود را لباس عقلانى مىپوشانند؛ و هر آنچه را به هر دليلی پذيرفتهاند، سعى مىكنند در قالبى عقلانى ارائه كنند. بحث در باره حسن و قبح ذاتى و ملازمه حكم عقل و شرع وسيعتر از آن است كه در اين مختصر بتوان از آن سخن گفت. غرض، تنها بيان ملازمه حكم عقل و شرع و اعتبار عقل یا سیره عقلا در کشف حسن و قبح در فلسفه سیاسی است.
وجه اعتبار فقه سیاسی
در مقابل وجوه اعتبار فلسفه سیاسی، لازم است به وجه اعتبار فقه سياسى نیز اشاره نماييم. گرچه فلسفه سیاسی از جهات سهگانه اعتبار دارد، اما ما را از رجوع به متون وحيانى بىنياز نمىسازد. قرآن و سنت مجموعه وسيع و گرانبهايى است كه جهت يافتن تكاليف فردى و اجتماعى، و همچنین مسائل مربوط به مبدأ و معاد، بايد به آنها مراجعه نمود. غرض از فقه سیاسی در اينجا، اصطلاح عام آن (كليه پاسخها و مسائلى كه دين اسلام نسبت به حوزههاى حقوق اساسى، مفاهيم و موضوعات سياسى و حقوق بينالملل ارائه مىكند)، با در نظر گرفتن محدودیتهای فقه سیاسی موجود، مىباشد. دليل نياز به متون مقدس، و به عبارت ديگر علت اعتبار فقه سیاسی، در چند چيز است: اول: اين كه نه در موضوعهاى فردى و نه در موضوعهاى اجتماعى دليل معتبر، عام و يقينى وجود ندارد كه از رجوع به ادله درون دينى جلوگيرى كند. ادعاى حداقلیها در این زمینه صحیح به نظر نمیرسد. درست است كه انتظار از دين مسئلهاى برون دينى است و ديدگاه ما را نسبت به برداشت و فهم از دين تغيير مىدهد، ولى بايد توجه داشت كه در آن ناحيه، دليل عقلى و برهان خاصى وجود ندارد كه ما را از رجوع به قرآن و سنت بىنياز كند. علاوه بر اين كه مقوله انتظار از دين با رجوع به خود دين نيز ارتباط تعاملی و دوجانبه دارد. براى نمونه، اگر كسى در مراجعه به متون مقدس با انبوه مسائل سياسى و اجتماعى غیر زمانمند برخورد كرد، انتظار خود از دين را وسعت مىبخشد. «انتظار دين از ما» در ارتباط مستقيم با «انتظار ما از دين» است. در درجه دوم، فلسفه سياسى در آنجا كه نتايج معتبر ارائه مىكند، به طور معمول در سطح كلى محدود مىشود؛ و نمىتواند وارد قلمرو «بايد» ها و «نبايد» هاى جزيى شود. نهایتاً اين كه، همان گونه كه گفته شد، فلسفه سیاسی امكان دارد در مواضع خاصى از احكام يقينى استفاده كند. اين موارد را در عنوان «يقينيات» پى گرفتيم. در عين حال، بسيارى از بحثهايى كه فيلسوفان سياسى مطرح كردهاند، چيزى جز گمانهها و وابستگىهاى آنان نيست. اگر گزارههاى فلسفه سياسى به ارزشها و وابستگىهاى هر مكتب يا فيلسوفى بازگشت مىكند، در واقع، اين ادعاها و پيشفرضهاى مكاتب است كه بايد با هم مقايسه شوند؛ زيرا، فلسفه سياسى هر فيلسوفى بر اساس ارزشهاى انسانشناسانه و غايتمدارانه خاص او ارائه شده است.
اگر بخواهيم اين مسئله را كالبدشكافى كنيم، به اين نتيجه مىرسيم كه بحثهايى همچون حق و عدالت هنگام توصيف بسيار سعه و وسعت دارند؛ اما آنجا كه براى تعيين مصداقهاى آن نياز به تحديد اين مفاهيم داريم، عقل ما را به شكل كامل يارى نمىكند.[128] تحديد مرزهاى عدالت، آزادى و حق به طور كامل براى عقل ميسر نيست. در اين ناحيه، اگر اثبات شود كه شارع در قالب ادله درون دينى فرمانهاى خاصى دارد، در واقع، ادله نقلى به كمك عقل خواهند شتافت؛ و ابهامهاى آن را از بين خواهند برد. کمک گرفتن از ادله نقلی هم به معنای همروی فقه سیاسی با فلسفه سیاسی است؛ و هم به این معنا که خود فلسفه سیاسی گاه از مؤید به متون وحیانی شود. همان گونه که قبلاً بیان شد، به اين معناست که مىتوان از «فلسفه سياسى اسلامى» ـ كه مبتنى بر پيشفرضهاى انسانشناسانه و غايتمدارانه اسلامى است ـ سخن گفت.
به كمك استدلال بالا كوشش نموديم امكان رجوع به ادله نقلى و درون دينى را باز گذاريم. در عين حال، اين استنتاج به اين معنا نيست كه دين خود را مكلف كرده باشد كه در تمامى جزئيات زندگى اجتماعى دخالت نمايد. ما پس از باز شدن امكان و احتمال رجوع به ادله درون دينى، مكلف به مراجعه به آيات و روايات هستيم. پس، چه بسا بعد از مراجعه به آيات و روايات، به احکام و مسائل زيادى در زمينههاى مربوط برخورد نكنيم. این احتمال نیز وجود دارد که حکم همه مسائل به یک میزان نباشد؛ به این معنا که فقه و متون دينى در ابواب مختلف و گرايشهاى گوناگون علوم انسانى به يك اندازه حكم نداشته باشد. مىتوان در رشتههاى علوم انسانى و علوم تجربى به ترتيب ذيل رد پاى احكام شرعى را رو به زياد شدن ديد: علوم تجربى، جامعهشناسى، مديريت، سياست، اقتصاد و حقوق. بدين ترتيب، انتظار میرود در علوم سياسى با احكام فقهى كمترى نسبت به حقوق و اقتصاد روبهرو باشيم.
در مجموع، مىتوان گفت هرچند روش غالب در فقه با روش فلسفه سیاسی متفاوت است، ولى در عين حال احکام هنجاری و اعتبار آن دو حوزه مىتوانند با يكديگر مقايسه شوند. میزان اعتبار هر يك از اين دو حوزه، همانند تقدم و تأخر حكم عقل و نقل، به تفصيل نياز دارد. در اينجا، از وجوه اعتبار فلسفه سياسى و فقه سياسى بحث به میان آمد. جهت تطبیق آن بحث کبروی بر یک مصداق، میتوان بر بحث حق حاكميت متمرکز شد. بر اساس اصل توحيد، حق حاكميت از آنِ خداست. در زمان غيبت كبری، اين مقدار گرهى از مشکل نمیگشاید؛ چون سؤال مىشود كه آيا اين حق (ولايت) را به شخص يا اشخاصى واگذار كرده يا نه. از آنجا كه عقل نمىتواند محال بودن رجوع به متون دينى را در اين زمينه اثبات كند، حتى در صورت احتمال لازم است، در طول ادله عقلى به منابع وحيانى و روايى نيز رجوع نماييم؛ و به جهات تقدم و تأخر فلسفه سیاسی عنايت كنيم. اگر پس از رجوع به ادله درون دينى، به اين نتيجه رسيديم كه خداوند حق حاكميت خود را به ديگرى واگذار كرده، بىترديد بايد آن را پذيرفت. به عكس، اگر ادله درون دينى از اثبات اين مسئله ناتوان باشند، باز نوبت به سنجش نسبت اعتبار فلسفه سیاسی و فقه سیاسی میرسد. پس، رجوع به ادله درون دينى به طور حتم به معناى پذيرش دخالت دين در كليه امور اجتماعى و سياسى (و مبنا قرار دادن دين حداكثری) نيست. مورد مهم ديگرى كه با مبحث قدرت نيز ارتباط دارد، آن است كه اگر عقل جمعى و تجارب بشرى به مسائلى حكم كرد كه با نظريهاى از نظريههاى فقه سیاسی سازگار نبود، چه چارهاى بايد انديشيد؟ براى نمونه، اگر توزيع قدرت در قرائتی از نظريه ولايت مطلقه فقيه به شكلى بود كه با عقل (جمعى) و سيره عقلا سازگارى و همخوانى نداشت، از كداميك بايد رفع يد كرد؟ در پاسخ به اين سؤال بايد گفت اگر عقل جمعى در مسئلهاى خاص حكمى قطعى دهد، بايد در فهم خود از شريعت و در تبيين آن نظريه خاص تشكيك نمود. اگر فلسفه سياسى بتواند به شکل مستقل به اين قضيه حكم كند كه قدرت بىمهار نبايد در دست فردى غيرمعصوم قرار گيرد، نظريهاى خاص در فقه سياسى ـ همان گونه كه خواهيم ديد ـ نمىتواند به نتيجهاى متضاد با فرض ياد شده برسد. مهم، در اينجا، تحقق چنين شرطى است.
به شکل خلاصه، میتوان چنین نتیجه گرفت:
ــ غرض از فلسفه سیاسی در اينجا، فلسفه تحليلى نيست؛ چرا كه شكل ارزشى دارد.
ــ فلسفه سياسى اسلامى در طول تاريخ اصالت خود را از دست داد؛ و به كلام سياسى نزديك شد.
ــ درجه اعتبار گزاره هاى فلسفه سیاسی متفاوت است: يقينيات، مشهورات، مظنونات، موهومات و مشبهات.
ــ غرض از فقه سیاسی در اين جا، فقه سیاسی موجود با تحلیل پسینی است.
ــ در آنجا كه عقل درباره عدم امكان رجوع به شرع برهان يقينى نداشته باشد، شخص متعبد چارهاى جز رجوع به نصوص دينى ندارد. اعتبار فقه سیاسی از همين جا واضح مىشود.
ــ مبحث «ارتباط عقل و نقل» هرچند با بحث «ارتباط فلسفه سیاسی و فقه سیاسی» تفاوت دارد، ولى مقدمه اى مناسب براى ورود به بحث تلقى مىشود. اين دو بحث درصدد تبيين رابطه دادههاى وحيانى و يافتههاى انسانى است.
ــ فلسفه سياسى و فقه سياسى از اين جهت با هم قابل مقايسه اند كه هر دو براى سامان دادن جامعه احكامى هنجارى ارائه مى كنند. فارابى، نيز فلسفه مدنى و فقه مدنى را از اين جهت با هم مقايسه مى كند.
ــ نسبت سنجى فلسفه سياسى با فقه سياسى مىتواند در تعريف موضوع ، عناصر و مؤلفهها، روش و يا ميزان اعتبار باشد.
ــ وجوه اعتبار فلسفه سیاسی عبارتند از: بسترسازى، صدور احکام يقيني، و كشف حسن و قبح (در حيطه مشهورات).
ــ وجه مهم اعتبار فقه سیاسی وجود نصوص زياد در كتاب و سنت ــ پس از اثبات امكان عقلى رجوع به آنها در مباحث اجتماعى ــ مىباشد.
ــ هرگاه نتايج حاصل از دانش فلسفه سياسى با نتايج حاصل از فقه سياسى هماهنگ باشد، مشكلى به وجود نمیآید. در مورد تعارض آنها، اگر دليل فلسفى قطعى يا معتبر بود، در استنباط از فقه سياسى بايد تجديد نظر شود.
منابع
- ابن رشد، فصل المقال، مصر، مكتبة التجارية، 1388ق.
ـ اسپريگنز، توماس، فهم نظريه هاى سياسى، چاپ دوم، ترجمه فرهنگ رجايى، تهران، آگاه، 1370.
ـ اشتراوس، لئو، فلسفه سياسى چيست؟، ترجمه فرهنگ رجايى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1373.
- اصفهانى، محمدحسين، «حسن و قبح عقلى و قاعده ملازمه»، ترجمه و تعليق از صادق لاريجانى، مجله حكومت اسلامى، ش 2 (زمستان 75).
- بازرگان، مهدي، «آخرت و خدا، هدف بعثت انبياء» كيان، ش 28.
- بشيريه، حسين، تاريخ انديشه هاى سياسى در قرن بيستم، تهران، نشر نى، 1379.
- بلوم، و. تى، نظريه هاى نظام سياسى، ترجمه احمد تدين، تهران، آران، 1373.
- جوادی آملی، عبدالله، ولایت فقیه؛ ولایت فقاهت و عدالت، چاپ سوم، قم، اسراء، 1381.
- حائري يزدي، مهدي، حكمت و حكومت، بي جا، شادي، 1995.
- حائري يزدي، مهدي، «كاوشهايى در خرد سياسى»، روزنامه صبح امروز (27 مرداد 1378).
- حقیقت، سید صادق، "استنباط و زمان و مكان"، در اجتهاد و زمان و مكان (مجموعه مقالات)، ج 2 ،قم، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، 1374.
- حقیقت، سید صادق، «نگاهي به فلسفهسياسي اسلام»، مجله حكومت اسلامي ، ش 2 (زمستان 1375).
- خراسانى، محمدكاظم، «حسن و قبح عقلى»، ترجمه و تعليق از صادق لاريجانى، مجله نقد و نظر، ش 13-14 (زمستان 76 و بهار 77).
- (موسوی) خمينی، روحالله، ولايتفقيه و حکومت اسلامی، تهران، اميرکبير، 1357.
- دوست محمدى، احمد، «بر ترازوى نقد»، مجله قبسات (تابستان 1376).
- ژيلسون، اتين، عقل و وحى در قرون وسطى، ترجمه شهرام پازوكى، تهران، گروس، 1378.
- سروش، عبدالکریم، قبض وبسط تئوريك شريعت، چ دوم، تهران، صراط، 1371.
- سروش، عبدالكريم، «تحليل مفهوم حكومت دينى»، مجله كيان، ش 32.
- سروش، عبدالکریم، «ديانت، مدارا ومدنيت» (گفتگو)، كيان، ش 45 (بهمن و اسفند 77).
- سروش، عبدالكريم، "فقه در ترازو"، مجله كيان، ش 46 (فروردين و ارديبهشت 1378).
- شكورى، ابوالفضل، فقه سياسى، قم، دفتر تبليغات اسلامى، 1361.
- الصدر، سيد محمد باقر، اقتصادنا، بيروت، دارالتعارف، 1400 ق.
- الصدر ، سیدمحمدباقر، الفتاوی الواضحة وفقاً لمذهب اهل البیت، لبنان، دارالکتب اللبنانی، 1977.
- الصدر ، سیدمحمدباقر، دروس فی علم الاصول، الحلقة الاولی، قم، پژوهشگاه صدر، 1390.
- ضاهر، عادل، الاسس الفلسفية للعلمانية، بيروت: دارالساقی، 1993.
- ضاهر، عادل، اولیة العقل، بیروت، دار امواج، 2001.
- طباطبايي، سيد جواد، درآمدی فلسفی بر تاريخ انديشه سياسی در ايران، چاپ سوم، تهران، کوير، 1372.
- طباطبايي، سيد جواد، زوال انديشه سياسی در ايران، تهران، کوير، 1373.
- طباطبایی، محمدحسین، اصول فلسفه و روش رئاليسم، قم، صدرا، بى تا.
- عبده، محمد، رسالة التوحيد، مصر، مطبعة المنار، 1351 ق.
- عميد زنجاني، عباسعلي، فقه سياسي، امير كبير، 1380.
- عميد زنجاني، عباسعلي، «تأملي در فقه سياسي شيعه» (مصاحبه)، علوم سياسى، ش 4 (بهار 1378).
ـ عنايت، حمید، بنياد فلسفه سياسى در غرب، تهران، انتشارات زمستان، 1377.
ـ عنايت، حمید، نهادها و انديشههاى سياسى در ايران و اسلام، با تصحيح و مقدمه صادق زيباكلام، تهران، روزنه، 1377.
- الفارابي، ابونصر محمد، کتاب المله، تحقيق محسن مهدی، بيروت، دارالمشرق، 1968.
- الفارابي، ابونصر محمد، الحروف، حققه و قدم له و علق عليه: محسن مهدى، الطبعة الثانية، بيروت، دارالمشرق، 1990.
- الفارابي، ابونصر محمد، التنبيه علي سبيل السعاده، تحقيق دكتر جعفر آل ياسين، تهران، حكمت، 1373.
- الفارابي، ابونصر محمد، فصول منتزعة، بيروت، المطبعة الكاثوليكية، 1971.
- الفارابي، ابونصر محمد، فصول منتزعة، تهران، الزهرا، 1405ق.
- الفارابي، ابونصر محمد، احصاء العلوم، مقدمه: عثمانمحمد امين، مصر، مطبعة السعادة، 1931.
- فضل الله، مهدى، العقل والشريعة، بيروت، دارالطليعة، 1995.
- فیرحی، داود، قدرت، دانش و مشروعيت در اسلام، تهران، نشر نى، 1378.
- الكلينى، ابى جعفر محمدبن يعقوب، الاصول من الكافى، بيروت، دارالاضواء، 1405ق.
ـ كوئينتن، آنتونى، فلسفه سياسى، ترجمه مرتضى اسعدى، تهران، الهدى، 1371.
- لاريجاني، صادق، "دين و دنيا"، مجله حكومت اسلامي، ش 6 (زمستان 1376).
- مجتهد شبستري، محمد، نقدي بر قرائت رسمي از دين، بحرانها، چالشها و و راه حلها، تهران، طرحنو، 1379.
- مجتهد شبستري، محمد، «بستر معنوى و عقلايى علم فقه»، مجله كيان، ش 46 (فروردین و اردیبهشت 78).
- مصباح يزدی، محمد تقی، راهنماشناسی، قم، مؤسسه امام خمینی، 1367.
- مصباح يزدی، محمد تقی، «سخنرانی پيش از خطبه نماز جمعه تهران»، روزنامه اخبار اقتصاد (27/6/1378).
- مصباح يزدی، محمد تقی، «بزرگترین مشکل امام زمان (ع) پس از ظهور تعدد قرائتهاست»، افق حوزه (1/12/1386).
- المظفر، محمدرضا، اصول الفقه، ج 1 و 2، قم، دارالتفسير، 1377.
- المظفر، محمدرضا، المنطق، بيروت، دار التعارف، 1980.
ـ ملكيان، مصطفى، «فلسفه علوم سياسى» (گفتگو)، فصلنامه علوم سياسى (تابستان 1380).
ـ ملكيان، مصطفى، «داده هاى وحيانى و يافته هاى انسانى». مجله كيان. ش 51 (ارديبهشت 1379).
ـ ملكيان، مصطفى، «رویکردهای متفاوت در تاریخ فلسفهنگاری»، کتاب ماه ادبیات و فلسفه (بهمن و اسفند 1380).
ـ ملكيان، مصطفى، «فلسفه اسلامی: پویایی و پایایی»، نقد و نظر (پاییز و زمستان 1387).
ـ ملكيان، مصطفى، «سکولاریسم و حکومت دینی!؟»، در: سنت و سکولاریسم، تهران، صراط، 1381.
- المنتظري، حسينعلي، دراسات في ولاية الفقيه، قم، المركز العالمى للدراسات الاسلامية، 1409ق.
ـ منوچهرى، عباس، «فلسفه سياسى در روايتى پارادايمى»، نامه فرهنگ (پاييز 1378).
- موقن، يدالله، «سنت / تجدد»، مجله نگاه نو، ش 27.
- ميرموسوي، سید علی، «راه ناهموار: اعتبار و قلمرو فقه در سياستورزي»، مجله شهروند امروز (13/5/1387).
- نيكفر، محمدرضا، «در ضرورت تهافت ديگر»، مجله نگاه نو، ش 25 (مرداد 1374).
References:
- Atkinson, R. F., Explanation in History, New York, Cornell university press, 1978.
- Craig, Edward, Encyclopedia of Philosophy, V.9, Routledge, 1998.
- Habermas, J., Between Facts and Norms, London, Polity Press, 1992.
- Plamenatz, J., Man and Society, London, Longman, 1963.
- Raphael, D.D., Problems of Political Philosophy, London, Macmillan, 1970.
- Rodee, C.Clymer (and others), Introduction to Political Science, U.S.A, McGraw Hill Bool co, 1757.
- Rosenthal, Erwin I.J., Political Thought in Medieval Islam, U.K, Cambridge University press, 1962.
- Sabine, George H. (and Thorson, Thomas H.), A History of Political Theory, U.S.A, 1973.
- Schmitt, Carl, Political Theology, U.K, MIT press, 1988.
- Strauss, Leo (and Cropsey, Joseph), History of Political Philosophy, U.S.A, The Univ. of Chicago Press, 1963.
[1] . confluence
[2]. الفارابى، الملة، المصدر، ص 47: «فاذن الشرائع الفاضلة كلها تحت الكليات فى الفلسفة العملية... فاذن الفلسفة هى التى تعطى براهين ما تحتوى علية الملة الفاضلة. فاذن المهنة الملكية التى عنها تلتئم الملة الفاضلة هى تحت الفلسفة».
[3]. المصدر، ص 52.
[4]. ابونصر محمد بن محمد فارابى، احصاءالعلوم، ص 109.
[5]. الفارابى، الحروف، ص 133ـ134.
[6]. See: Erwin I.J.Rosenthal, Political Thought in Medival Islam, pp. 115-121.
[7]. ر. ك: لئو اشتراوس، فلسفه سیاسی چيست؟، مقدمه مترجم.
[8]. همان، ص 2-4.
[9]. همان، ص 3-5.
[10] . مصطفی ملکیان، «رویکردهای متفاوت در تاریخ فلسفهنگاری».
[11]. C. Clymer Rodee (and others), Introduction to Political Science, pp. 5, 6, 11.
[12]. knowledge
[13]. science
[14]. حسين بشيريه، تاريخ انديشههاى سياسى در قرن بيستم، ص 17.
[15]. Leo Strauss and Joseph Cropsey, History of Political Philosophy, p.1.
[16]. See: George H. Sabine (and Thomas H. Thorson), A History of Political Theory.
[17]. فرهنگ رجايى در مقدمه خود بر كتاب فلسفه سیاسی چيست؟ (همان) به این تعریف بسیار اعم قائل شده است.
[18]. بشيريه نسبت فلسفه سیاسی و انديشه سياسى را به شكل عموم و خصوص من وجه ترسيم كرده است: بشيريه، تاريخ انديشههاى سياسى در قرن بيستم، همان، ص 20.
[19]. ideal type
[20]. polis
[21]. عباس منوچهرى، «فلسفه سیاسی در روايتى پارادايمى»، به نقل از:
J. Habermas, Between Facts and Norms, pp. 2-10.
[22]. political philosophy
[23]. philosophy of politics
[24]. fact
[25]. discipline
[26]. مصطفى ملكيان، «فلسفه علوم سياسى».
[27]. philosophy of history
[28]. see: R. F. Atkinson, Explanation in History, pp. 8-9.
[29]. cognitive
[30]. politics
[31]. meta- politics
[32]. ر. ك: مهدى حائرى يزدى، «كاوشهايى در خرد سياسى»، ص 6.
[33]. ر. ك: منوچهرى، همان، به نقل از:
J. Plamenatz, Man and Society, pp. XIV-XV.
[34]. D.D. Raphael, Problems of Political Philosophy, pp. 5-7.
[35]. توماس اسپريگنز، فهم نظريههاى سياسى، ص 31.
[36]. بلوم، نظريههاى نظام سياسى، ص 36-42.
[37]. الفارابی، الرسائل، كتاب التنبيه، ص 20: «الفلسفة المدنية صنفان: احدهما تحصل به الافعال الجميلة... والثانى يشتمل على معرفة الامور التى بها تحصل الاشياء الجميلة لاهل المدن والقدرة على تحصيلها لهم وحفظها عليهم، وهذه تسمى الفلسفة السياسية».
[38]. محمد حسين طباطبايى، اصول فلسفه و روش رئاليسم، ص 218.
[39]. ملكيان، همان.
[40]. ابونصر محمد الفارابى، احصاء العلوم، ص71.
[41]. همان، پاورقى مصحح.
[42]. اشتراوس، همان، ص 6.
[43]. political theology
[44]. See: Carl Schmitt, Political Theology, pp. 36-52.
[45]. revealed theology
[46] . theology of revelation
[47] . rational theology
[48]. اتين ژيلسون، عقل و وحى در قرون وسطى، ص 66-67.
[49]. Ibid, pp. 224-229.
[50] . ابو نصر محمد الفارابی، التنبیه علی سبیل السعادة، ص 66-67.
[51]. كوئنتين، فلسفه سیاسی، ص 11.
[52]. الفارابى، الحروف، ص 152ـ153.
[53]. همان، ص 133، و تحصيل السعادة، ص 94.
[54]. براى نمونه، همان گونه که خواهیم دید، حائرى يزدى سعى مىكند با برهانى عقلى اثبات كند كه خداوند نمىتواند براى معصوم(ع) و غيرمعصوم جعل ولايت كرده باشد: مهدى حائرى يزدى، حكمت و حكومت، ص 165 - 170.
[55]. محمدرضا المظفر، المنطق، ص 288-289.
[56] . ملکیان، «رویکردهای متفاوت در تاریخ فلسفهنگاری»، همان.
[57]. سید صادق حقیقت، «حقوقبشر اسلامي: شرايطامكان و امتناع».
[58]. على بن محمد الجرجانى، كتاب التعريفات، ص 72: «الفقه فى اللغة عبارة عن فهم غرض المتكلم من كلامه و فى الاصطلاح هو العلم بالاحكام الشرعية العملية المكتسب من ادلتها التفصيلية.»
[59]. ابونصر محمد فارابى، احصاء العلوم، ص 69: «و صناعة الفقة هى التى بها يقتدر الانسان على ان يستنبط تقدير شىء مما لم يصرح واضع الشريعة بتحديده على الاشياء التى صرح فيها بالتحديد؛ و التقدير ان يتحرى تصحيح ذلك حسب غرض واضع الشريعة بالعلة التى شرعها فى الامة التى لها شرع».
[60]. فارابى، الملة، ص 5و 46-47.
[61]. Erwin I.J. Rosenthal, Political Thought in Medieval Islam, pp. 62-84.
[62]. عباسعلى عميد زنجانى، فقه سیاسی، ج 1، ص 19.
[63]. همان، ج 2، ص 41.
[64]. همان. ص 42.
[65]. ابوالفضل شكورى، فقه سیاسی، ج 1، ص 71-72.
[66] . سید محمد باقر الصدر، دروس فی علم الاصول، الحلقة الاولی، ص 65.
[67]. عبدالله جوادی آملی، ولایت فقیه؛ ولایت فقاهت و عدالت، ص 60.
[68]. محمدتقی مصباح، راهنماشناسی، ص 39ـ64 و 427.
[69]. جوادی آملی، همان، ص26.
[70]. همان، ص 63 و 333ـ334.
[71]. مهدی بازرگان، «آخرت و خدا، هدف بعثت انبيا».
[72]. عبدالکریم سروش، قبض وبسط تئوريك شريعت.
[73]. ر.ک.: مصباح يزدی، «سخنرانی پيش از خطبه نماز جمعه تهران». به اعتقاد وی، مهمترین مانعی که پس از ظهور برای امام زمان (ع) به وجود میآید، مسئله تعدد قرائتهاست (مصباح، «بزرگترین مشکل امام زمان (ع) پس از ظهور تعدد قرائتهاست»).
[74]. سروش، همان، ص 6.
[75]. روحالله (موسوی) خمينی، ولايت فقيه و حکومت اسلامی، ص 29ـ31.
[76]. محمد مجتهد شبستری، نقدی بر قرائت رسمی از دین.
[77]. سید علی ميرموسوي، «راه ناهموار: اعتبار و قلمرو فقه در سياستورزي»، ص 122ـ124.
[78]. داود فيرحى، قدرت، دانش و مشروعيت در اسلام، ص 325-330.
[79]. سيد صادق حقيقت، «استنباط و زمان و مكان»، ص 88-37.
[80]. همان.
[81]. به طور مثال، ر. ك: مهدى فضل الله، العقل والشريعة.
[82]. «العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان»، ابى جعفر محمدبن يعقوب الكلينى، الاصول من الكافى، ج 1، ص11.
[83]. همان، ص 12-23.
[84]. ابونصر محمد الفارابى، فصول منتزعة، ص 50-58.
[85]. همان، ص 98 (مسئله تقديم فيلسوف بر نبى مثل تقديم عالم طبيعى بر كاهن)؛ و ابن رشد، فصل المقال، ص 2-31.
[86]. ر. ك: سيد جواد طباطبايى، زوال انديشه سياسى در ايران؛ و درآمدى تاريخى بر تاريخ انديشه سياسى در ايران.
[87]. به طور مثال ر. ك: محمدرضا نيكفر، «در ضرورت تهافتی ديگر»؛ و احمد دوست محمدى، «بر ترازوى نقد»؛ و يدالله موقن، «سنت / تجدد».
[88]. حميد عنايت، بنياد فلسفه سیاسی در غرب، ص 141.
[89]. حميد عنايت، نهادها و انديشههاى سياسى در ايران و اسلام، ص 166.
[90]. مصطفى ملكيان، «دادههاى وحيانى و يافتههاى انسانى»، ص 21.
[91]. محمد مجتهد شبسترى، «دين و آزادى»، ص 35-38.
[92]. context
[93]. ر. ك: عبدالكريم سروش، «ديانت، مدارا ومدنيت».
[94]. ر. ك: عبدالكريم سروش، «فقه در ترازو».
[95]. محمد مجتهدشبسترى، «بستر معنوى و عقلايى علم فقه».
[96] . برهان عقلی خاصی برای وجوه اعتبار فلسفه سیاسی وجود ندارد؛ و تنها با دلیل استقرا و استقصا، سه مورد فوق جمع شدهاند. بنابراین، بر اساس تقسیمی جدید ممکن است وجه یا وجوه دیگری برای اعتبار فلسفه سیاسی، نسبت به فقه سیاسی، در نظر گرفته شوند.
[97]. الفارابى، احصاء العلوم، ص 71.
[98] . abduction
[99] . ر.ک: مصطفی ملکیان، «فلسفه اسلامی: پویایی و پایایی»، ص 64.
[100] . البته، دليل امتناع دور و تسلسل، همان امتناع متناقضین است.
[101]. مثل 20:5: «الرحمن على العرش استوى»، و مانند رواياتى كه وهابيون جهت اثبات رؤيت خداوند در قيامت به آنها استدلال مى كنند.
[102] . ابن رشد، فصل المقال، ص 111-112.
[103]. ر. ك: حسينعلى منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 409-415.
[104]. مهدى حائرى يزدى، حكمت و حكومت، ص 165-166.
[105]. صادق لاريجانى، «دين و دنيا (2)»، ص 74-75.
[106]. حقيقت، «نگاهی به فلسفه سیاسی اسلام»، ص 79.
[107]. لاريجانى، همان.
[108]. ر. ك: عبدالكريم سروش، «تحليل مفهوم حكومت دينى».
[109] . facts
[110] . values
[111] . obligations
[112] . subjective
[113] . objective
[114] . مصطفی ملکیان، «سکولاریسم و حکومت دینی!؟»، ص 245-258.
[115] . عادل ضاهر، همان، ص 78؛ و اولیة العقل، ص 102.
[116] . hard
[117] . soft
[118] . همان، ص 62 و 370.
[119] . نگارنده در اینجا قصد تأیید نخبهگرایی در مقابل آرای اکثریت را ندارد؛ بلکه تمام سخن بر سر این است که استدلال ارائه شده از نظر منطقی تمام نیست.
[120]. ر. ك: محمد عبده، رسالة التوحيد، ص 45-91.
[121]. محمدرضا مظفر، اصول الفقه، ج 2، ص 217 و 228-230.
[122]. محمدكاظم خراسانى، «حسن و قبح عقلى»، ص 105-107.
[123]. محمدحسين اصفهانى، «حسن و قبح عقلى و قاعده ملازمه» ص 50-86.
[124]. همان، ص 157.
[125] . حسین مدرسی طباطبایی، مقدمهای بر فقه شیعه، ص 12.
[126] . سیدمحمد باقر الصدر، الفتاوی الواضحة وفقاً لمذهب اهل البیت، ص 15.
[127]. ر. ك: سيد محمدباقر الصدر، اقتصادنا، ص 400-429.
[128]. «فالحق اوسع الاشياء فى التواصف و اضيقها فى التناصف» (نهج البلاغه، خطبه 214).