مصاحبه ها و یادداشتها

انقلابی برای محو تجدد (آمرانه)

علیرغم وجود سویه های تجددمابانه در انقلاب اسلامی ایران، اساساً انقلابی مدرن و یا پسامدرن محسوب نمی شود؛ بلکه انقلابی بود برای رجعت به ارزش‌های پیشامدرن

مجله مثلث، ش 27 (18 بهمن 1388)

اشاره: دکتر سیدصادق حقیقت استاد دانشگاه مفید است. اندیشه‌های سیاسی در اسلام، فقه سیاسی و اسلام سیاسی از دغدغه‌ها و مطالعات اوست. موضوع گفتگوی ما با او درباره نظریه‌های انقلاب اسلامی ایران است. او که «نظریه رهبری مذهبی» را مطرح کرده است، انتقاداتی بر نظریات پیشین درباره انقلاب- از جمله نظریه استبداد، مذهب و نظریه پسامدرن- دارد (www.s-haghighat.ir).

* در آغاز سخن، می‌خواهم بدانم نظریه شما با عنوان «نظریه رهبری مذهبی» درباره انقلاب اسلامی چگونه شکل گرفت.

در بررسی و نقد نظریه‌های مربوط به پیروزی انقلاب اسلامی، «نظریه رهبری مذهبی» متولد شد. نظریات مختلفی که متفکران داخلی و خارجی درباره پیروزی انقلاب داشتند، به نظر من، نقایصی داشت. یکی از نقدها به این نظریات این بود که بین علل و عوامل از بین رفتن مشروعیت نظام پادشاهی و علل پیروزی انقلاب اسلامی تفکیک قائل نمی‌شدند. اما در نظریه رهبری مذهبی، بین زمینه‌سازی انقلاب- که همان از بین رفتن مشروعیت حکومت پهلوی بود- و عامل پیروزی انقلاب تفکیک وجود دارد؛ به این معنی که عواملی که مهمترین آنها مدرنیزاسیون بود، باعث از بین رفتن مشروعیت حکومت پهلوی شد، اما پس از این مرحله، احتمال جانشین شدن هر نظام دیگری وجود داشت، ولی در نهایت، حکومت جمهوری اسلامی امکان و توفیق این جانشینی را پیدا کرد. بر اساس این نظریه، در مرحله دوم، یعنی بعد از مشروعیت زدایی از حکومت پیشین، این رهبری مذهبی بود که توانست انقلاب را به پیروزی نهایی برساند.

* چرا این قدر به تفکیک میان علل و عوامل پیروزی انقلاب اسلامی تأکید دارید؟ بر اساس همین تأکید است که نتیجه می‌گیرید: «مهمترین علت زمینه سازی انقلاب، مدرنیزاسیون بود؛ و مهمترین عامل پیروزی آن هم رهبری مذهبی». آیا کس دیگری نیز به چنین تفکیکی قائل بوده است؟

چنین تفکیکی پیشتر انجام نشده است. علت اصلی روی آوردن به این نظریه این بود که از دهه 40 شاه به توصیه آمریکایی‌ها پذیرفت که سیاست‌های مدرنیزاسیون را در ایران اجرا کند. این سیاست شامل اصلاحات ارضی، توسعه شهرنشینی و... بود. یکی از پیامدهای این سیاست، مهاجرت روستاییان به شهرهای بزرگ به خصوص تهران بود که تعارض و تقابل سنت و تجدد را در فرهنگ ایرانیان دوچندان کرد، چرا که روستاییان که دارای اندیشه‌های سنتی و دینی بودند؛ و از حاشیه‌ها به مرکز آمدند و با سیاست‌های آمریکایی شاه روبرو شدند. مثلاً در آن زمان، سینماها رو به گسترش بودند، فیلم‌هایی به سیاق سینمای هالیوود در ایران ساخته و پخش می‌شد، فرهنگ شهرنشینی در حال گسترش بود، اشراف به سفرهای خارج از سفر می‌کردند، و همچنین مستشاران آمریکایی (که حدود پنچاه هزار نفر بودند) در ایران حضور داشتند. این نکته در ذهن این مهاجران شکل گرفت که عقب‌ماندگی ما زیر سر طبقات بالای جامعه و به دلیل ارتباط شاه با آمریکاست. از اینجا بود که مشروعیت نظام شاه زیر سؤال رفت.

اگر بخواهیم برای نهضت امام خمینی(ره) زمان مشخصی تعیین کنیم، باید به 15 خرداد 42 اشاره کرد. در 1341 که لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی توسط شاه در مجلس در حال تصویب بود، و سه شرط در آن مورد تأکید قرار گرفته بود. حسین عَلَم، نخست‌وزیر وقت، این لایحه را پیش می‌برد. امام خمینی(ره) در نامه‌شان به شاه به او توصیه کردند که نخست‌وزیر این لایحه را پس بگیرد، چون شروطی در آن وجود داشت که مخالف اسلام بود؛ مثلاً قسم خوردن به قرآن در آن حذف شده بود. در آن نامه، هنوز بحث رفتن شاه و مبارزه با اصل نظام سلطنت وجود نداشت، بلکه نامه‌ای نصیحت‌آمیز بود که در آن امام از شاه خواستند با اصول اسلامی مخالفت نکند. در پایان این نامه هم امام دعا می‌کنند که خداوند این مملکت را از شر «فتنه» دور کند. اما بعد از این جریان که امام مطمئن شدند شاه قصد بازگشت از این مسیر را ندارد، تصمیم به مبارزه با اصل نظام گرفتند و ماجرای معروف 15 خرداد اتفاق افتاد. این گونه مسائل زمینه از بین رفتن مشروعیت نظام شاهنشاهی را فراهم می کرد؛ و با علت یا علل پیروزی انقالب اسلامی تفاوت دارد؛ چرا که پس از سست شدن پایه های سلطنت، هر گزینه ای «امکان» تحقق داشت. بنابراین، آغاز نهضت امام خمینی با دو مسأله اساسی گره خورده است، یکی مدرنیزاسیون و دیگری جایگزین شدن اسلام سیاسی با اسلام غیرسیاسی.

* منظورتان از «اسلام سیاسی» و «اسلام غیرسیاسی» دقیقاً چیست؟

اگر نظریه امام خمینی را که در قالب نظریه ولایت انتصابی مطلقه فقیه است، در زمره نظریات مربوط به اسلام سیاسی بدانیم، نظریه سیاسی آیت‌الله بروجردی هم یکی از نظریات مربوط به اسلام غیرسیاسی تلقی می شود. اسلام سیاسی قرائتی از اسلام است که به «ضرورت تشکیل حکومت بر اساس الگویی خاص» اعتقاد دارد. امام خمینی چون به ضرورت تشکیل حکومت بر اساس الگویی شریعت‌مدارانه اعتقاد داشتند، بنابراین به اسلام سیاسی معتقد بودند؛ اما آیت‌الله بروجردی به این مسأله اعتقادی نداشتند. به دلیل آغاز مدرنیزاسیون و نیز جایگزینی اسلام سیاسی به اسلام غیرسیاسی، نهضت امام نیز در سال 42 کلید خورد و در سال 57 به پیروزی رسید. با از بین رفتن مشروعیت نظام شاهنشاهی در طول زمان، این احتمال، حداقل به شکل فرضی، وجود داشت که به جای انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی، گروه یا انقلابی دیگر به پیروزی برسد، چرا که در انقلاب اسلامی سه جریان اصلی نقش داشتند: جریان مذهبی به رهبری حضرت امام، جریان چپ مارکسیستی (که خود به شاخه‌های مختلفی چون چریک‌های فدایی، حزب توده و... تقسیم می‌شد) و جریان ملی‌گرا. البته جریان‌هایی التقاطی در این میان وجود داشتند که از وجوهی به یکی از این سه جریان و از وجوهی به جریانی دیگر مربوط بودند. بر اساس نظریه رهبری مذهبی، باید به دنبال عامل اصلی پیروزی انقلاب اسلامی باشیم. البته باید متذکر شوم که وقتی از عاملی در مسائل اجتماعی سخن می‌گوییم، منظورمان این نیست که آن عامل، تنها عامل موجود بوده است. مثلاً مدرنیزاسیون تنها عامل از بین رفتن مشروعیت نظام شاهنشاهی نبود، بلکه مهمترین علت آن بوده است. همچنین، رهبری مذهبی مهمترین عامل پیروزی انقلاب بود.

*  در عبارت «رهبری مذهبی»، رهبری مهمتر بود یا مذهبی بودن؟ یعنی اگر در دو جریان دیگری که غیر از جریان مذهبی نام بردید، رهبری کاریزمایی با خصوصیاتی مشابه ویژگی‌های امام خمینی پیدا می‌شد، آیا می‌توانست انقلاب را به پیش ببرد یا مذهبی بودن او مهمتر بود؟

شاید به صورت نظری بتوان گفت که احتمال پیروزی جریان‌های دیگر هم وجود داشت، اما با توجه به پیشینه مذهبی مردم ایران، این احتمال بسیار کم بود و در واقع، احزاب دیگر- یعنی احزاب ملی‌گرا، مارکسیستی و نیز التقاطی‌- رهبری‌ای قوی که در مردم ریشه داشته باشد، نداشتند. بنابراین، این احتمال «عملاً» منتقی شد. برعکس، امام خمینی، به دلیل داشتن ویژگی‌های شخصیتی، رهبری عام پیدا کردند، به طوری که حتی جریان‌های مارکسیست، ملی‌گرا و التقاطی هم رهبری ایشان را پذیرفتند و این به دلیل شخصیت فرهمند، عارف، مرجع، مبارز و فقیه امام خمینی بود؛ یعنی مجموع ویژگی‌هایی که می‌تواند یک شخصیت را در دل مردم جای دهد در امام خمینی وجود داشت.

* یعنی همان ویژگی‌هایی که ماکس وبر برای یک «کاریزما» برمی‌شمارد، البته به علاوه بُعد مذهبی.

از جهاتی تفاوت وجود دارد. «نظریه رهبری مذهبی» بر اساس شخصیتی فرهمند و مذهبی و نیز یک مرجع و عارف شکل گرفته است. این شخصیت در مذهب، سنت و فرهنگ ما ریشه دارد. این شخصیت دارای هاله‌ای از روحانیت و قدسیت بود.

* ظاهراً پیش از انقلاب، گروه‌های مختلف چندان مخالفتی با رهبری امام خمینی نداشتند، شاید به دلیل آنکه می‌دانستند بهترین و شاید تنها راه پیروزی، رهبری ایشان است. اما پس از پیروزی، اوضاع تغییر کرد.

بله، احزاب مارکسیستی، ملی‌گرا و التقاطی در زمینه پذیرفتن رهبری امام خمینی هم زبان با جریان مذهبی بودند، چون هدف واحدی داشتند. مشکلات در سال‌های پس از پیروزی انقلاب و به ویژه سال‌های 59 و 60 پیش آمد. سال 60 در واقع سال تسویه حساب و جدا شدن نیروها از یکدیگر بود. این اختلافات دو دلیل عمده داشت: یکی اینکه سیاست‌های بعضی از این احزاب، به ویژه حزب توده، منافقانه بود. من در جوانی در جریان انقلاب بودم و با بعضی از افراد حزب توده گفتگوهایی داشتم. آنها خود را پیرو خط امام معرفی می‌کردند و در برابر این پرسش ما که «شما مارکسیست هستید و نمی‌توانید پیرو یک خط مذهبی باشید»، پاسخ می‌دادند: «ما در بُعد ضد امپریالیستی امام مشترک هستیم و از ایشان تبعیت می‌کنیم». اما مشخص بود که پس از پیروزی انقلاب، این روند چندان ادامه نخواهد یافت. از سوی دیگر، چون امام در مصاحبه‌های خود در پاریس گفته بودند که روحانیون حکومت نخواهند کرد و خود ایشان هم به قم خواهند رفت، تصوری برای بعضی گروه‌ها به وجود آمد که شاید پس از انقلاب بتوانند پست‌های مدیریتی و کلیدی نظام را به دست آورند؛ اما بعد دیدند که چنین چیزی برای آنها عملی نیست.

* شما بر نقش مذهب در نظریه خود تأکید داشتید. تفاوت‌های این نظریه با «نظریه مذهب» که مسائل دینی را مهمترین عامل بروز انقلاب اسلامی می‌داند، چیست؟

یکی از نظریات ارائه‌شده درباره انقلاب اسلامی، که شاید مهمترین آنها هم باشد، نظریه مذهب است. بر اساس این نظریه، مهمترین عامل پیروزی انقلاب اسلامی اسلام‌زدایی محمدرضاشاه از یک طرف، و اسلام‌خواهی مردم از طرف دیگر بود. کسانی که این نظریه را مطرح کرده اند، چندین دلیل دارند، از جمله اینکه نهضت از سال 41 شروع شد و شاه در این سال در لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی شرط قسم به قرآن را حذف کرد و این باعث تحریک مذهبیون و از جمله مرجعی بزرگ مانند امام خمینی شد. همچنین، در جشن‌های 2500 ساله چون توهین به مذهب و نیز گرایش به فرهنگ ملی وجود داشت، مذهبیون تحریک شدند. در همان زمان بود که تاریخ هجری هم به تاریخ شاهنشاهی تغییر یافت. در نهایت، شهادت فرزند امام- سیدمصطفی خمینی- مردم و به خصوص اهل قم را به واکنش و تظاهرات گسترده واداشت که این قضایا تا سال 57 ادامه یافت و موجب سرنگونی رژیم شاهنشاهی شد.

در نقد این نظریه، معتقدم که بی‌شک مذهب از عوامل پیروزی انقلاب اسلامی است، اما مسأله اصلی این است که سیاست مدرنیزاسیون، رنگ مذهب را حداقل در ظواهر، خیابان‌ها، فیلم‌ها، دانشگاه‌ها و... تضعیف کرد. به بیان دیگر، سؤال اصلی که باید پاسخ داد این است که اگر سیاست مدرنیزاسیون باعث شد که از سال 41 تا 57 رنگ مذهب در جامعه کمتر و کمتر شود، پس چرا در سال 57 انقلاب مذهبی رخ داد!؟ مقصود من این است که در طول این سال‌ها مذهب در حال تضعیف شدن از سوی حکومت بود، اما مردم همچنان مذهبی ماندند، خصوصاً توده‌هایی خاص مانند بازاری‌ها. اما در بعضی فضاها مانند دانشگاه‌ها، مظاهر غیراسلامی و غیرمذهبی گسترش پیدا کرد. در مقابل سؤالی که مطرح کردم، نظریه رهبری مذهبی چنین پاسخ می‌دهد که مذهب در واقع در دل مردم وجود داشت، اما سیاست‌های غیرمذهبی شاه باعث تحریک مردم شد و این شخص امام خمینی بود که به عنوان یک شخص مذهبی، عارف و سیاستمدار توانستند مردم را در راستای واژگونی رژیم شاهنشاهی رهبری کنند. به بیان دیگر، به بیان دیگر، اگر به جای امام خمینی یکی دیگر از مراجع بودند، هرگز امکان پیروزی انقلاب اسلامی نبود، زیرا مذهب به خودی خود نمی‌توانست عامل پیروزی انقلاب اسلامی باشد؛ به خصوص که برخلاف نظر دکتر شریعتی که معتقد است تشیع مذهبی انقلابی است و در طول تاریخ «تشیع سرخ» وجود داشته، تاریخ نشان داده که در مجموع، تشیع مذهب تقیه و تقسیم قدرت بین نهادهای مذهبی و نهاد سلطنت بوده است.

* با این حال، به نظر می‌رسد تشیع این تأثیر را در انقلاب داشته که امکان غور در مسائل دینی و تفسیر آنها را فراهم کرد. تقسیم‌بندی اسلام سیاسی و اسلام غیرسیاسی هم که درباره آن صحبت شد، در دل مذهب تشیع قابل شکل‌گیری است و شاید مذاهب دیگر اسلامی مانند تشیع قابل انعطاف، اجتهاد و ایجاد نظریات مختلف نباشند.

نه شیعه بودن مساوی با انقلابی بودن است، و نه اجتهاد مستلزم اندیشه و عمل انقلابی. بسیاری از علمای شیعی نظریه انقلابی نداشتند و معتقد به تشکیل حکومت در دوران غیبت نبودند. به همین دلیل است که از نظریات آنها با عنوان «اسلام غیرسیاسی» یاد می‌کنیم. البته، مقصود از اسلام غیرسیاسی، عدم ارتباط دین و سیاست نیست. اجتهاد نیز عاملی نیست که ضرورتاً به انقلاب منجر شود، زیرا همان مجتهدانی که در گرایش اسلام غیرسیاسی وجود داشتند عمدتاً اصولی بودند؛ به این معنی که به اجتهاد- در برابر اخباری‌گری- معتقد بودند. ولی اصولی بودن (و اخباری نبودن) ضرورتاً به معنای اعتقاد به نظریه اسلام سیاسی و ضرورت تشکیل حکومت در زمان غیبت بر اساس الگویی خاص نیست.

* یکی دیگر از نظریات مربوط به انقلاب اسلامی «نظریه استبداد» است. نقدتان بر این نظریه چیست؟

بر اساس این نظریه، استبداد شاه از یک طرف، و آزادیخواهی مردم از طرف دیگر عامل اصلی پیروزی انقلاب اسلامی بود. به سخن دیگر، این نظریه بر مبنای آزادی و آزادیخواهی مردم شکل گرفته است؛ و به استبداد و عوامل داخلی بیش از استعمار و عوامل خارجی بها می دهد. این نظریه معتقد است که چون محمدرضا پهلوی مستبد بود، به بحران مشروعیت دچار شد و در نهایت، انقلاب اسلامی رژیم او را سرنگون کرد. مهمترین دلیل این نظریه این است که بعد از کودتای 28 مرداد، شاه تصمیم گرفت کارهایی کند که واقعه‌ای چون جریانات ملی شدن صنعت نفت و شورش‌های خیابانی دیگر شکل نگیرد. در همین راستا بود که در سال 1336 ساواک را تأسیس کرد. این کار نماد و نقطه عطفی در حکومت شاه بود، زیرا دقیقاً از این زمان بود که نمودار آزادیخواهی شکل نزولی پیدا کرد. در کنار این مسأله، توسعه اقتصادی هم وجود داشت (نظریه مدرنیزاسیون)، و در حالی که جامعه رو به خفقان داشت، وضعیت اقتصادی بهبود می‌یافت. اما در نظریه استبداد این نکته مطرح است که شاه، بی‌شک، شیوه‌ای استبدادی را در پیش گرفته بود، مردم را سرکوب کرد، در دهه 40 و 50 بسیاری از گروه‌های مخالف اعم از مذهبی و ملی‌گرا و چپ را منحل کرد، دستگیری‌های بسیاری انجام شد و زندان پر از فعالان سیاسی شد. در واقع، در سال‌های قبل از پیروزی انقلاب بحران سیاسی به جایی رسید که مردم احساس کردند نیروی فزاینده‌ای یافته‌اند تا بر رژیم شاه پیروز شوند. در نهایت هم در زورآزمایی خیابانی موفق به سرنگونی آن رژیم شدند.

بی‌شک، استبداد پهلوی و آزادیخواهی مردم یکی از عوامل پیروزی انقلاب اسلامی بود، اما نظریه استبداد نمی‌تواند علت اصلی را پیدا کند. این نظریه در پاسخ به این پرسش که: «چرا دیگر کشورهای استعمارگر توانستند ما را استعمار کنند و ما کشورهایی مانند آمریکا و انگلیس را استعمار نکردیم؟» این‌گونه پاسخ می‌دهد که: «ما در درون خود ضعیف شده بودیم و نتوانستیم بحران داخلی خود را حل کنیم و بنابراین، آن‌قدر ضعیف شده بودیم که با یک ضربه خارجی صدمه می‌دیدیم.» اشکالی که در این زمینه به نظر می‌رسد این است که بین «اولیت» و «اولویت» عوامل خلط شده است. درست که ما اول در درون خود ضعیف شده بودیم و استبداد ما را از پای درآورده بود و ضربه‌های خارجی در قالب استعمار بر ما اثر کرده بود، اما این مسأله اولیت زمانی استبداد بر استعمار را اثبات می‌کند، و نه اولویت و اهمیت یکی را بر دیگری. به بیان دیگر، این نظریه می‌گوید که ما اول استبدادزده و در داخل ضعیف شدیم تا دیگران توانستند بر ما غلبه کنند، اما این نظریه نمی‌تواند اثبات کند که استبداد عامل مهمتری نسبت به استعمار بوده است؛ و این احتمال همچنان باقی می‌ماند که هرچند استبداد اول اتفاق افتاده، اما شاید مهمتر نبوده باشد. البته، این اعتقاد شخصی من نیست که استعمار مهمتر از استبداد است، اما از نظر منطقی این استدلال درست به نظر نمی‌رسد.

* میشل فوکو که انقلاب اسلامی را از نزدیک مشاهده کرده بود، اعتقاد داشت که این انقلاب، پست‌مدرن بود. نقد شما بر این نظریه چیست؟

در سال‌های نزدیک به انقلاب ایران، فوکو در ایران بود، تظاهرات مردم را دید، با آنها مصاحبه کرد و روش انقلاب را از نزدیک بررسی کرد. فوکو متوجه شد که انقلاب ایران ویژگی‌های انقلاب‌های مدرن جهان را ندارد، به همین دلیل تصور کرد که انقلاب ایران انقلاب پسامدرن است. انقلاب ایران هرچند در عصر مدرنیسم اتفاق افتاد، اما بی‌شک ویژگی‌های یک انقلاب مدرن را نداشت و برعکس، از ویژگی‌های تجددستیزی و ضدمدرن بودن برخوردار بود. اشکالی که بر این تحلیل فوکو وارد است، این است که نوعی تصور دوگانه در ذهن فوکو وجود داشت؛ به این معنی که انقلابی که مدرن نیست، پس حتماً پسامدرن است. او تصور نمی‌کرد که انقلاب ایران با بازگشت به ارزش‌های پیشین اتفاق افتاده باشد. انقلاب اسلامی هرچند در عصر مدرن بود، اما به ارزش‌های پیشامدرن رجوع داشت؛ از جمله، ارزش‌های اسلامی و شیوه‌های حکومت پیامبر اسلام(ص) و حضرت علی(ع). بنابراین، انقلابی بود برای احیای ارزش‌های پیشامدرن. انقلاب اسلامی خصیصه ضد تجدد دارد؛ و به همین دلیل است که در این گفتمان، بومی کردن دانش غربی معنا پیدا می­کند. اندیشه سیاسی ما بعد از مشروطه وارد عصر مدرن شد، اما اندیشه سیاسی مدرن در ایران غائب است. این در حالی است که به هر صورت تجدد خود را به ما تحمیل خواهد کرد. در این بین، چاره­ای جز نسبت سنجی سنت (که شامل دین هم می­شود) با تجدد وجود ندارد.

تصور غالب در ذهن اندیشمندان این بوده که انقلاب امری همیشه رو به جلو است. در تفکر مارکسیستی این بحث در فلسفه تاریخ مطرح است که تاریخ از پنج مرحله عبور می‌کند. در تفکر هگلی نیز گفته می‌شود که «روح» در حال تغییر و تکامل است. این تصور هگلی و مارکسیستی این ذهنیت را برای فرهیختگان ما ایجاد کرده بود که انقلاب همواره باید رو به جلو باشد، اما انقلاب اسلامی نشان داد که انقلاب می‌تواند با رجوع به ارزش‌های پیشامدرن تحقق پیدا کند. اشکال تحلیل فوکو دقیقاً در این مسأله است. او گمان می‌کرد که چون انقلاب ایران ویژگی‌های ضدتجدد داشت، پس حتماً انقلابی پست‌مدرن است، اما این‌چنین نبود؛ انقلاب اسلامی انقلابی بود برای رجعت به ارزش‌های پیشامدرن.

2875 مرتبه بازدید
در حال ارسال...